An open ending

9. [متعلقات وبلاگ قدیمی ام]

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۰۴ ق.ظ

دخترک چشماش ُ روی بهترین و گرون ترین چیزا می بست . ارزون ترین ها رو انتخاب می کرد و پدرش یکی یکی روی اجناس توی لیست خط می کشید .اصن یه لحظه ی تلخ بود .. همه چیش تلخ بود ، صداهاش ، رنگاش ، ادماش ، حرفاشون .. همه چیش ! قناعت دخترک و پدرش برای من تلخ بود .
اون لحظه و اون صحنه توی ذهنم ،‌ به طور ناخوداگاه مقایسه میشه با اون فروشگاه ی که عصر توش بودم . رو به روی کفشای مارکدار وایساده بودم و قیمتا رو نیگا می کردم 300 تومن ، 337 تومن ، 405 تومن ، 214 تومن و بیشتر  .. و  ادمایی که می خریدن .. گرونترین ها رو!
اصن نمی تونم فک نکنم . نمی تونم بی خیالش بشم . نتیجه ی مقایسه از از سر شب شده یه چکش که تند و تند کوبیده میشه توی سرم . دیدن ادمایی که ندارن اذیت ام می کنه . قناعتشون این عذاب ُ دو چندان می کنه . آشفته میشم از اینکه نمی تونم کاری بکنم براشون ..

دارم کم کم تبدیل میشم به بهرام رادان ِ توی "بی پولی " وقتی که پشت ماشین مدل بالاش نشسته بود و به ادمای ِنارنجی پوش ِپشت ِماشین زباله خیره شده بود و با یه لبخند تمسخر امیز می گفت " از ادمای بدبخت بدم میاد !"




  • ۹۱/۰۶/۲۹
  • میم