9. [متعلقات وبلاگ قدیمی ام]
دخترک چشماش ُ روی بهترین و گرون ترین چیزا می بست . ارزون ترین ها رو
انتخاب می کرد و پدرش یکی یکی روی اجناس توی لیست خط می کشید .اصن یه لحظه ی
تلخ بود .. همه چیش تلخ بود ، صداهاش ، رنگاش ، ادماش ، حرفاشون .. همه
چیش ! قناعت دخترک و پدرش برای من تلخ بود .
اون لحظه و اون صحنه توی
ذهنم ، به طور ناخوداگاه مقایسه میشه با اون فروشگاه ی که عصر توش بودم .
رو به روی کفشای مارکدار وایساده بودم و قیمتا رو نیگا می کردم 300 تومن ،
337 تومن ، 405 تومن ، 214 تومن و بیشتر .. و ادمایی که می خریدن .. گرونترین ها
رو!
اصن نمی تونم فک نکنم . نمی تونم بی خیالش بشم . نتیجه ی مقایسه
از از سر شب شده یه چکش که تند و تند کوبیده میشه توی سرم . دیدن ادمایی که
ندارن اذیت ام می کنه . قناعتشون این عذاب ُ دو چندان می کنه . آشفته میشم
از اینکه نمی تونم کاری بکنم براشون ..
دارم کم کم تبدیل میشم به بهرام رادان ِ توی "بی پولی " وقتی که پشت ماشین مدل بالاش نشسته بود و به ادمای ِنارنجی پوش ِپشت ِماشین زباله خیره شده بود و با یه لبخند تمسخر امیز می گفت " از ادمای بدبخت بدم میاد !"
- ۹۱/۰۶/۲۹