An open ending

14 . [متعلقات وبلاگ قدیمی ام]

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۵۵ ب.ظ

گاهی اوقات با خودم فکر می کنم همه ی ما یک مشت دختر کوچولوی هفت ساله هستیم که امسال ، برای اولین بار ، نشستن پشت نیمکت های مدرسه رو تجربه می کنیم ..


سر ردیف اول نشستن با هم دعوا می کنیم ..
مثل یک دختر بچه ی لوس ، به خاطر داشتن نیمکت خراب با عالم و ادم لج می کنیم ..
با کوچکترین اختلاف نظری ، میریم پیش معاون مدرسه تا یباد و پادرمیونی کنه بلکه قائله بخوابه ..

با این وضعی که داریم نمی دونم چرا همچنان مشاور مدرسه پافشاری می کنه که ما سوم دبیرستانی هستیم و از الان باید امادگی کنکور دادن و رفتن به دانشگاه رو کسب کنیم!

+

امروز توی مدرسه عصبی شدم ، داد زدم .  فاطمه ازم دلخور بود . از نگاهش فهمیدم . ساعت اخر کلی ازم گله کرد . گفت "تو وقتی عصبی میشی دیگه هیچی حالیت نیست و اصن نمی فهمی که با کی داری حرف می زنی . دیروز که مدرسه نیومدی ؛ امروز به جای اینکه بعد از یه روز استراحت سرحال و قبراق باشی ، داری پاچه می گیری!"

دوست نداشتم این حرفا رو از فاطمه بشنوم .
الان احساس می کنم که یک  عوضی ِخر ، بیش نیستم .
یک عوضی خر که هیچوقت یاد نمی گیره آدم باشه ..


  • ۹۱/۰۷/۱۹
  • میم