An open ending

4

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۵ ب.ظ

سال کنکورم خودم نبودم . خوب نبودم . max تلاشمو نکردم . نشد . شایدم نخواستم بشه .. از نظر روانی اوضاع خوبی نداشتم . توی اردیبهشت پارسال از المپیاد نتیجه نگرفتم و همین خیلی حالمو بد کرد . اونقدر که هیچ انگیزه ای نموند تا برای نهایی ها تلاش کنم . وقتی از بعضی از درس ها در امتحانات نهایی نمره های وحشتناک گرفتم [با توجه به تاثیر 25 درصدی نمرات نهایی در کنکور!] دیگه دلم نمی خواست درس بخونم. دیگه حوصله ی هیچی رو نداشتم . اصلا انگار که روی ذهنم حک شده باشه که "تو نمی تونی!"
این فکر اذیت م می کرد . ناخوداگاهم به شدت در گیر همین جمله بود و من هم باور کرده بودم که نمی تونم .
مدرسه بود ، کلاس های کنکور هم بود .. فشار کلاس ها مضاعف شده بود و گاها تا 8 شب خونه نبودم . رفتم پیش برنامه ریز . که واقعا کار اشتباهی کردم . [برنامه ریزم بهترین بود در شهر . اما فقط به استرس ها و نگرانی های من میخندید . ایکاش به جای تمسخر دو جمله ی مفید از دهن این بشر خارج میشد که گرهی رو از کارم باز کنه .. اما نشد که نشد ..] 
همه چیز هایی که دانش اموزای امروزی فک میکنن برای موفقیت و نتیجه گرفتن لازمه ؛ فراهم و اماده بود .. اما من نتیجه نمی گرفتم و بدتر از قبل تلو تلو می خوردم . چون من باور داشتم "نمی تونم".

ادمی احساساتی هستم . از اون نوعش که تا تقی به توقی می خوره بهم میریزن . احمقانه ست اما من وقتی دی ماه نتونستم پیش یک م رو جمع کنم عزا گرفتم! اگه بدونید چه حالی داشتم! مثلا انگاری که کل کنکور رو باخته باشم .. چه گریه ها که نکردم .
پدر جونم فوت کرد . تلخ بودم برام . تا حالا عزیزی رو ازدست نداده بودم . نمی تونستم درس بخونم . اما فکر اینکه "باید درس بخونی" نذاشت حتی مراسم هفتم رو برم. 2 هفته شوت بودم . بعد هم که به خودم اومدم ، مگر فکر اون دو هفته درس نخوندن رهام می کرد ؟ اینقدر اذیت شدم .. اونقدر خودمو عذاب دادم ..
این روال در مورد همه ی اتفاقات سال کنکورم بود .

تمام روزای پاییز و زمستون توی سردر گمی گذشت . توی عذاب وجدان و سرزنش . دوران مثلا طلایی عید شرو شد . بار عذاب بر وجدانم روز به روز سنگین تر میشد . می خوندم اما نه اونطوری که تفکرات ایده ال گرایانه ی مزخرفم برنامه ریزی کرده بود ..
جمله ی "تو نمی تونی " روز به روز پررنگ تر میشد . فروردین کج دار مریز طی شد . اردیبهشت جدی تر شده بودم .. و کاملا غیر منتظره در خرداد خودمو باختم . واقعا خودمو باختم . و دیگه نخواستم جلو برم . دیگه نخواستم حرکت کنم . خواستم بازم قانون فرضی "تو نمی تونی " روی کنکور هم حاکم باشه ..
و همین اتفاق هم افتاد .
من کنکورمو بد دادم .. نه خیلی .. اما مطمئن م که رتبه م کفاف اونچه که ذهن ایده ال گرای من میخواد رو نمیده و این برای من یعنی نشدن  و من به سال دیگه فکر میکنم .
سال کنکور برای من تجربه ی خیلی خوبی بود . کنکور اصلا سخت نیست . این دیگران هستن که خیلی جو میدن . حالا حس میکنم پیش مشاور رفتن ، کلاس رفتن و خیلی از مسائل دیگه چرتی بیش نیست . برنامه ی سنگین ریختن احمقانه ست .. و اما و اگر های مسیر کنکور خیلی ساده تر از اونچیزیه که کنکوری ها فکر می کنن . دور تفریحات خط کشیدن ، فیلم ندیدن ، اهنگ گوش ندادن ، کوتاه کردن موها و .. کارهایی سطحی هستند .
دوستای کنکوری مو میبینم و دلم براشون میسوزه . چه قدر احمقانه راهنمایی میشن . چه حرف هایی بهشون گفته میشه . نکاتی که پشیزی ارزش ندارن و فقط استرس و وسواس بیمار گونه ای رو بهشون می بخشه . و اشفتگی افکارشون رو تقویت میکنه ..
 واقعا حالا حس میکنم تموم مشاورهای کنکور دلال های کثیفی اند . تموم این موسسات اموزشی دزد هایی هستن که در گردنه های راه کنکور کمین کرده اند .

چرا هیچکس نیست که بهشون بگه این کتابهای تست هیچ فرقی باهم ندارند ؟ چرا هیچکس نیست که بهشون بگه لازم نیست اینقدر روی خودشون فشار بیارند ؟ چرا هیچکس نیست که تصویر صحیحی از یک سال در پیش روشون رو بهشون نشون بده ؟

الان که دقیق تر فک میکنم می بینم در این یک سالی که بر من گذشت ، اگر کسی بود که در دی ماه به من می گفت هنوز وقت زیادی هست ، اگر کسی بود که در بهار به من می گفت که هنوزم میشه.. من حالم الان خیلی بهتر بود ..
یک نگاه منطقی برای یک کنکوری مفیدتر از هزارتا کتاب تست و مشاور و برنامه ریز هست ..
ای کاش افراد دلسوز تری در زمینه ی کنکور فعالیت می کردند ..
ای کاش ..

+

حالا فهمیدم که سال کنکور رو چطور میشه طی کرد . من به حرمت 7 سال گذشته دلم می خواد باز هم پشت کنکور بمونم .. و با نتیجه ی بهتر انتخاب رشته کنم .

+

 هیچ میدونستید کنکور در 2 سال اخیر چقدر سخت شده ؟ هیچ میدونستید دیگه با حفظ کردن و تست زدن نمیشه رتبه ی خوب گرفت ؟ یه سختی غیر قابل پیش بینی .. و دیگه گذشت دورانی که می گفتن با جویدن کتاب ها میشه نتیجه گرفت .
الان هوشمندی خاصی لازمه ..و تسلط و فهمیدن بسیار .

  • ۹۳/۰۴/۳۱
  • میم

نظرات (۳)

نمی‌دونم...واقعا نمی‌دونم...
امام زمان هم بیان می‌کشیمشون...
خیلی وحشتناکن این روزها...
پاسخ:
اینقده دیشب گریه کردم .. اون جنازه های کفن پیچ شده ی کوچو لو رو که میبینم .. این عجزو ناتوانی که دارم ...
اصن خیلی تلخه ...
نه فقط دو سال اخیر...
در ۵سال اخیر به جز سال ۹۱ کنکور سخت برگزار شده...انگار روند اینه که هی سخت‌ترش کنن. نمی‌دونم چی درسته!
می‌دونی؟ این حرفها رو من به خیلی‌ها گفتم. خیلی‌ها! ولی فقط نگاهم کردند انگار که دیوانه‌ باشم! گفتم این همه کلاس رفتن به هیچ درد نمی‌خوره. گفتم این کتابهای کنکوری هیچ فرقی با هم ندارن. گفتم...
حتی مادرم در موردبرادر کوچکترم وقتی اینها رو می‌گم فقط نگاهم می‌کنن و اصلا و ابدا حرفهام تاثیری ندارن. هرچی هم فریاد بزنم...
انگار این راهیه که همه باید طیش کنن تا بفهمن توش چه خبره! جو وحشتناک بده...وحشتناک!
پاسخ:
  اره . درست میگی مهسا ..
ایکاش ماها عادت نداشتیم اتفاقی رو حتما خودمون تجربه کنیم تا ازش درس بگیریم . گاهی باید از تجربه های دیگرون استفاده کرد .
درس خوندن با مشاور و برنامه ریز و زیر فشار اون ازمون های ازمایشی مزخرف و کلاس های فشرده هیچ لذتی نداره ..  این جو کثیف کنکور به المپیاد هم سرایت کرده .. دیگه المپیاد رو هم دارن به فنا میدن ..
نمی دونم داره چی به سر دانش اموزان امروز و دانشجو های فردا میاد ..
  • منا مهدیزاده
  • مشکل شما این بوده که از داشتن دوسته خوبی چون من محروم بودی ...  ; )
    سال دیگه هر مشکلی داشتی بیا پیش خودم ! : )
    پاسخ:
    اره دیگه :))
    اقا من پررو ئم ها! میام باور کن !
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی