16
من کنار زینب نشسته بودم و از شنیده هام می گفتم . اونم از تجربیاتش توی این مدت ، از دوری خانواده اش ، از سختی هایی که در این مدت کشیده . زینب در حال اتمام رشته ی داروسازی یه. متولد و بزرگ شده ی کویت است و در ایران درس خوانده . زینب می گفت : اون موقه که اومدم ایران ،خیلی کوچک بودم .. یک دختر بچه که تازه درسش رو تمام کرده و با بند بند وجودش تمایل داره مستقل بشه . می خواستم برم و جای دیگری ادامه تحصیل بدم .. کانادا ،امریکا یا حتی ایران . به خاطر مادربزرگم اومدم ایران .. سه سال اول خیلی سخت بود . هر شب گریه می کردم و می خواستم انصراف بدم و برگردم..اما بعدش بهتر شدم .. خیلی بهتر ..
زینب از جو دانشکده اش گفت .. از این چند سال . از خواهری که در این مدت ،در نبود زینب حسابی بزرگ شده و قد کشیده .. گفت که دلتنگه و می خواد چشم پوشی کنه از موقعیت ادامه تحصیلی که در امریکا براش فراهم شده .. زینب گفت و گفت و گفت .. و من حس کردم چقدر سردرگم تر از همیشه ام.
حس کردم اینده چقدر تاریک و دشواره و من برای طی کردنش ،تا چه حد ناتوان ام . یه لحظه پشیمون شدم از تجربی خواندنم. ای کاش مجبور نبودم از بین این رشته هایی که در نظرم بی خود و بی فایده شده بودند ،یکی رو انتخاب کنم.. حس کردم این دختر بودنم ، این وظیفه ی سنگین مادری که در اینده بر دوشم قرار میگیره ، این وابستگی مابین من و خانواده م تا چه حد دست و پاگیره و من رو از رویاهام دور می کنه ..
یه لحظه ترسیدم خیلی ترسیدم .
+
بازم خدارو شاکرم که امسال مجبور به انتخاب رشته نشدم ،انتخاب رشته با وجود این حجم عظیم سردرگمی اشتباه محض بود ..
خدایا ، بازم شکرت ..
- ۹۳/۰۵/۳۰