An open ending

17. چل تیکه (1)

جمعه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۱۱ ب.ظ

 مهمونا تماس گرفتن که تا یه ساعت دیگه اونجائیم . به مامانم میگم مامان من نمی یام از اتاقم بیرون . این مهمونا رو نمیشناسم و هیچ صنمی هم باهاشون ندارم . مامان خانوم هم اوکی دادن.. دو دقه بعد از اومدن مهمونا ، مامان اومده به من میگه : واای !‌مهدیه !‌پاشو بیا !‌یه دختر خانومی هم باهاشونه که دهه هفتادی یه و کنکوری هم هست ! بیا !‌بیا ! که تنها نباشه![مامانم چنان میگه دهه هفتادیه که انگار هردو باهم مشترکا جذام داریم! مثلا انگار من با همه ی دهه هفتادی ها باید چیک تو چیک باشم و خروار خروار حرف داشته باشیم واسه گفتن! اخه صرفا دهه هفتادی بودن دلیلی یه واسه اشنایی ؟! اه! 8-| ]
منم خب دلم سوخت و اماده شدم و رفتم بهشون سلام کردم و نشستم کنار دخترخانوم دهه هفتادی ! اسمش مهین بود ..
وای خدایا! دریغ از یک نقطه ی مشترک ما بین مهین و من ..البته جز کنکور ! شروع کردیم به حرف زدن در مورد کنکور .. منم مدت هاست دیگه تلاشی نمی کنم برای قانع کردن طرف مقابلم . مدت هاست که دیگه ابراز نمی کنم حرف طرف مقابل رو قبول ندارم .. اصلا یه جورایی از حوصله من خارج شده این مسائل . هر چی فرمودن مهین جون منم تایید می کردم یا یه چرتی در ادامه ی صحبت ها و فرمایشاتشون می نداختم وسط !
خیلی سخت گذشت بهم . این لبخندای تصنعی ،‌این بازی کردن با دونه ی سیب ته پیش دستی ، این تایید کردن های زورکی ..
تا اینکه میهمان های گرامی عزم رفتن کردن و موقه ی رفتن مامان خانوم زارت فرمودند : مهدیه جون ، شماره ی مهین جان رو نمی گیری با هم در ارتباط باشین ؟! هان ؟ بدو برو گوشیتو بیار !
منم هی می گم مامان من گوشیم از 24 ساعت ، 22 ساعتشو خاموشه ، فک نمی کنم کار مفیدی باشه رد و بدل کردن شماره تماس ..
اما خب دیدم مهین خیلی حساسه [اینو از همون دوساعت فهمیدم!] ممکنه فکر کنه من مغرورم [مخصوصا که ایشون اصلا دید خوبی نسبت به سمپادی جماعت نداشت !  :-"] و ناراحت شه ، رفتم گوشیمو اوردم و شماره ش رو سیو کردم ..
ای خدا .. اخه من نخوام با کسی در ارتباط باشم چیکار باس بکنم ؟! اونم ادمی که یه نقطه ی اشتراک مابینمون نیست . مسیری که اون دلش می خواد برای کنکورش طی کنه زمین تا اسمون با مسیری که من به عنوان پشت کنکوری بهش رسیدم ، فرق داره . دیدگاه هامون ،‌ایده ال هامون ..  اه ..
نمی دونم ، شاید من حساس شدم .. شاید قلب کوچکی دارم .. شاید ظرفیت وجودم اینقدر ناچیزه که کمک کردن به یه نفر اینقدر برام سخت شده ..
مهین دختر بدی نبود .. من نمی تونستم تحمل کنم..
این که اینقدر زود مقابل مهین جبهه گرفتم نشونه ی خوبی نیست .. دو روز دیگه یکی همین کارو با خودم می کنه ..
نکنه ،‌ظاهر ساده ی مهین باعث شده اینطور زمان بودن با اون ، بر من سخت بگذره ؟! ینی من اینقدر ظاهر بین و پست شدم ؟! وای نه ..
خدایا کمکم کن استانه ی تحملم رو اینقدر بالا ببرم که برای مسائلی به این کوچکی بهم نریزم .. کمکم کن صبور باشم و ظرفیت م رو زیاد کنم تا بتونم  ادم ها رو بدون قضاوت و جبهه گیری در قلبم جا بدم و مهربون باشم .. دلم نمی خواد کسی رو بی خود برنجونم ..
کمکم کن ..


+ دیشب ساعت یک خوابیدم . با این وجود راس ساعت 6 ، بدون هیچ گونه ساعتی از خواب بیدار شدم و برای اولین بار در طول این 18-19 سال بی خوابی رو تجربه کردم !! اصن باورم نمی شه ! منی که بی نهایت خوابوک (!) تشریف دارم و در هر حالت و هر وقتی فارغ از بحث خستگی و اینا می تونم چشام ُ‌رو هم بذارم و بخوابم [با چشای بازم می تونم بخوابم ! کلا خیلی منعطف ام دیگه!  :-"] ، به بی خوابی دچار بشم ! :))
و این گونه شد که من امروز ساعا 6 صبح بیدار بودم و بساط چای و دمنوش و صبحونه راه انداختم و لباسامو انداختم توی ماشین لباسشویی که بشوره و ایناا!‌ [یه لحظه دچار دل مشغولی های یک خانوم خانه دار شدم !  ;D]


+ دلم تنگه روزایی که دوست ندارم بهشون برگردم .. دلم تنگه ادمایی که دلم نمی خواد بازم ببینمشون ..
اصلا نمی دونم با خودم چند چندم ..
اما بازم شکرت ..
درست میشه همه چی .. میدونم ..



  • ۹۳/۰۵/۳۱
  • میم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی