An open ending

18. چل تیکه (2)

شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۲۹ ب.ظ

+ از وقتی که نتیجه ی کنکورم اینقدر زیبا شده ، دلم نمی خواد کسیو ببینم تا مبادا توضیحی در مورد کنکورم بهش بدم .
دقیقا از همون روز بارها و بارها پیش اومده توی خیابون یه دختر خانوم اومده جلو و گفته : عه ! تویی ؟! سلام خوبی ؟! کنکورتو چیکار کردی ؟! بعد من با قیافه ای که به شدت ضایه ست و از علامت سوال هم بدتره پرسیدم : ببخشید من به جا نیاوردم .. شما ؟! بعد هم اون خودشو معرفی کرده و[اغلب بچه های مدرسه ان.. سال پایینی ها و حتی دانش اموخته ها ] و من هم یا شناختمش و یا تظاهر کردم به  شناختنش و همه چیز گل و بلبل ختم به خیر شده.
امروز هم وقتی با فاطمه خوش و خرم داشتیم توی پیاده رو قدم می زدیم ،‌یه اقایی که حسابی قوز داشت و یه عالمه پارچه ی لُنگ مانند روی دستش بود اومد سمت من و گفت " ببخشید خانوم!" منم کاملا ناخوداگاه و بی هیچ قصد و غرضی ایستادم و گفتم "‌جانم ؟! بفرمایین ؟!"
 فکر کردم کار واجبی داره ،‌یا مثلا قصد داره یه دونه از اون لنگا ی روی دستش رو به ما بفروشه! دلم سوخت خب یکم .. فاطمه رو میدیدم که همینطوری برای خودش داشت می رفت و اصلا نفهمید من ایستادم تا ببینیم این اقا چی میگه !
 بهم گفت : "حالت چطوره ؟! خوبی ؟! من محمدم . اسمم محمده ! نشناختی ؟! اسم تو چیه؟"
به صورتش دقت کردم ،افتاب سوخته بود با ریش ها و موهای نامرتب . بزاق دهانش گوشه ی لبهاش جمع شده بود و هیچ چهره ی مهربونی نداشت .
  در یه لحظه ،‌n تا سئوال اومد تو ذهنم . خدایا ! کیه این ؟! من اینو میشناسم ؟! از دوستای باباست ؟! از فامیلاست ؟‌این لنگا چیه ؟ چرا اینقدر نا مرتبه ؟! این کیه ؟!

قیافه و حالت چهره ی احمق ترین فرد زندگیتون ُ‌تصور کنید ..

با همون حالت ، توام با تعجب گفتم " مرسی ،‌منم خوبم . شما خوبید ؟! من مهدیه ام."
اقاهه ادامه داد :" عه مهدیه خانوم ..! مامان اینا خوبن؟! بابا چطورن ؟!"
منم می خواستم بگم " قربانتون ، بله اونام خوبن ، سلام دارن خدمتتون " که یهو دیدم یکی دستمو گرفت و با تحکم به مردک گفت : "ببخشید اقا! ما کار داریم" . و منو دنبال خودش کشید .
فاطمه بود .
معلوم نیست اگر اون به دادم نمی رسید من توی عالم بهت و حیرت حتی شماره ی خونه و ادرسش ُ‌بهش میدادم. :))

این فاطمه ی بی ادب کلی دعوام کرد . کلی هم بهم خندید .
میگه یهو به خودم اومدم و دیدم تو پیش اون اقاهه واستادی ! فک کردم می خوای لُنگ بخری ! بعد دیدم داری می گی مهدیه هستمو و اینا ، گفتم خدایا ! برای لُنگ خریدن باس فرم شناسایی پر کرد ؟! این دختره ی دیوونه داره چی می گه ؟!
بعد هم کر کر می خنده و میگه ده دقه دیرتر اومده بودم باهاش ازدواجم کرده بودی !  :))
اخه دختره ی عاقل ! هرکی تو خیابون اومد جلو و حالتو پرسید تو باس جواب بدی و بیوگرافیتو بذاری کف دستش ؟!

نمی دونم اصلا چرا همچین واکنشی نشون دادم ، هیچ توضیحی براش ندارم .. اصلا گرخیده بودم . شوکه بودم . مثه احمقا .
اخه خدا! من کی ادم میشم ؟!

+ امروز با فاطمه خیلی خوب بود . رفتیم جاهایی که برامون پر از خاطره بودن .. خاطره های خوب ، بد ..
تنها چیزی که میدونم اینه که دلم برای اون روزا تنگ میشه ، اما حسرت شون ُ نمی خورم و دلم هم نمی خواد بهشون برگردم .. حتی برای یه لحظه .

+توی خیابون ، گاهی کسایی رو میبینی که قلبت تیر میکشه ..
تو که میبینی شون ؟ تو که فراموشمون نکردی . نه ؟
هواشون ُ داری ،‌مگه نه ؟! بدون تو ، اصن میشه امید وار بود ؟!
خوشحالم که دارمت .

+ امروز صبح با حس کردن لرزش زمین و زلزله از خواب بیدار شدم .. وای چه افتخاری ! [نمردیم و اینم تجربه کردیم ! تو سال کنکور اون ساعت شماطه دار بدبخ جونش در میومد من بیدار نمیشدم ، بعد حالا با لرزش خفیف در دیوار بیدار میشم  8-^ ]

+با همه ی اینا بازم شکر..


  • ۹۳/۰۶/۰۱
  • میم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی