20
میدونی ، از همون بچگی این مرض ُ داشتم .
یادمه اون موقه ها که بچه
تر بودم ، وقتی با بابا اینا می رفتیم بیرون شهر و جوی ابی در کار بود
،بلافاصله یه قایق کاغذی میساختم و می ذاشتمش تو جوی اب . اونم با جریان
اب میرفت جلو . اولش خوب بود اما چند لحظه بعد کج میشد و تا نیمه خیس ...
اما همچنان بازم جریان اب هلش میداد جلوتر .
مرض من از اینجا عود می کرد :
عادت
داشتم وایسم و به جای اول قایقم که ازش خالی شده بود خیره شم . به این فکر
کنم که من ،کنار جو موندم و اون رفت جلو . من موندم و اون رفت . اون رفت .
من موندم . قبلا هر دو اینجا بودیم اما حالا اون رفت و من موندم . موندم .
بعد هم دلم بگیره بابت این "موندن"ه .
مامان بزرگم که میومد خونمون ، همیشه یکی دوروزی بخاطر گریه و پافشاری من بیشتر می موند .
اما
وقتی می رفت خونشون ، من گوشه کنار خونه سرک می کشیدم . به مبلی که عادت
داشت روش بشینه ، به جایی که وسایلشو می ذاشت به چادری که باهاش نماز خونده
بود ، خیره میشدم .
بعد به این فکر می کردم که اون روی این مبل نشست و
به من خندید . چای خورد . و"حالا" دیگه نیست . رفته خونه ی خودشون . نیست
و مبل خالیه . اون رفت و من جا موندم . من اینجا هستم و اون نیست . اون
رفت . من موندم . من با همه ی چیزایی که اون ازشون استفاده کرده بود ،
موندم . من موندم . موندم .
بعد هم دلم بگیره بابت این "موندن" ه ..
موارد حاد تری هم بود ..مثلا شب اخری که بابا بزرگم زنده بود .
مریض بود . خیلی ضعیف و نحیف شده بود .
پاییز
بود و هوا سرد . دستای منم از هوا سردتر . وقتی رفتم خونه شون ، اون روی
تختش دراز کشیده بود . من رفتم دستشو گرفتم و بوسیدمش . بعد با خریت تمام
درگوشش گفتم : خوب میشی باباجونم . خوب میشی .
بابا بزرگم خوب نشد و فوت کرد .
من هیچوقت سرخاکش نرفتم . به جاش میرفتم به تختش خیره میشدم و مدام این مرز "بودن و نبودن " رو توی ذهنم پرررنگ تر می کردم .
بعد
می گفتم اون رفت و من موندم . اون قبلا بود و حالا نیست . اون قبلا با ما
بود اما حالا ما هستیم و اون نیست . اون رفت . من موندم . من موندم . موندم
.
بعد هم های های به خاطر این "موندن" ه گریه می کردم .
هنوزم که هنوزه ادم نشدم .
من
خرس گنده ی 18 ساله ، وقتی که بعد از ظهر ها توی مدرسه می موندم و دوستام
می رفتن خونشون ، مدام به جای خالیشون توی کلاس خیره میشدم . به صندلی شون
که حالا از بودن اونها تهی شده بود . هی توی دلم می گفتم فولانی اینجا
نشسته بود و به من خندید . حالا من هستم کلاس هست صندلیش هست و خودش رفته
خونشون . اما من موندم . من با 24 تا صندلی موندم . من با 24 تا" نبودن "
هنوز هستم . اونا رفتن و من موندم . موندم . با همه ی نبودن های اونا ...
بعد یه کوچولو دلم می گرفت و 4 تا فحش به خودم میدادم و میومدم توی حیاط .
دیشب
توی مترو ،وقتی فائزه رو بغل کردم و باهاش خدا حافظی کردم با تک تک سلول
های بدنم می دونستم که اون میره دانشگاه . اون میره و من می مونم . می مونم
. من می مونم .
شماها میرید مقطع بعدی زندگی تون . اما من گیر کردم و موندم . موندم . موندم .
میدونی ، این " من موندم و بقیه رفتن " ه خیلی دلگیرم می کنه . دلتنگم می کنه .. دلتنگ برای بودنشون ..
آه ..
- ۹۳/۰۶/۲۱