An open ending

39

سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۷ ب.ظ

دیروز مامانم با داداشی کوچولوم رفتن به چنتا مهد کودک سر زدن تا ببینن اوضاع فضا و کادرشون چطوریاست . مامانم میگه امیر دستاش سرد شده بوده و محکم دست مامانم رو فشار میداده . قلبش تالاپ و تولوپ می کرده . وقتی حرف میزده مشخص بوده بغض کرده . مامانم می گه مرحله ی ورود به مهد کودک به نسبت سنش مرحله ی مهمیه براش . مثه ورود به دانشگاه و کنکور تو ..
موافق نیستم خیلی .
اخه من یه بدبخت ضعیف تحقیر شده م که دارم له میشم و میل شدیدی به حذف کردن خودم از زندگی دارم.
این روزا برن روی دور تند لطفا.


  • ۹۴/۰۴/۳۰
  • میم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی