49. ما هیچ ، ما نگاه
هی وسط صحبت مکث می کردم از خودم می پرسیدم ایا درسته که بپرسم یا نه .
مدام جملات قبلی رو بررسی می کردم و منتظر بودم اروم اروم به موضوعی شبیه
رضا نزدیک بشیم و بپرسم ، "راستی از رضا چه خبر ؟ " . نمی خواستم بفهمه از
دیشبه منتظرم بفهمم رضا الان کجای دنیاست و چیا تو سرش می گذره ، نمی
خواستم "منتظر و دلتنگ " به نظر بیام . نمی خواستم "ادم گذشته ها" به نظر
بیام . می خواستم فک کنه ، توی تمام زندگی اگه به خیلی ها باختم ، اگه خیلی
چیزا رو از دست دادم ، اگه توی خیلی از کارهای غلطم گیر کردم ، با رضا و
ارتباط پاک شده مون ، کول و منطقی برخورد کردم ..
اونقدر فک کردم و جمله ها و جایگاه شون رو بالا پایین کردم ، که یهو دیدم داریم خدافظی می کنیم .
با بند بند وجودم دلم می خواست همون لحظه مابین اون همه بوس و فدا مدا وقربونی شدن بپرسم " عهه! ملیکا راستی ،رضا خوبه ؟ "
اما خب ..
نتونستم .
اون قطع کرد و تماسمون تموم شد .
× بعد sms ی جویای احوالش شدم . ادای ادمی رو در اوردم که اینقدر دغدغه داره که رضا و کارهاش
هیچ جای ذهنش ، جایی ندارن.
فهمیدم ، مرحله ای که نگرانش بود رو تموم کرده و داره می ره سر فصل بعدی . یه زمانی هردو
مرحله ای رو پیش رو داشتیم که مبهم و ترسناک به نظر میرسید . کارمون این شده بود که زنگ
بزنیم بهم و از ترس ها و دلشوره هامون بگیم .
اون داره میره سر فصل بعدی و من ؟
من هیچ . من هنوز توی همون مرحله ی تاریک و ترسناک گیر کردم .
× به طرز عجیبی حس میکنم روی دوستی های با قدمت بالام ، بیش از حد پتانسیلشون حساب باز
کردم .6 ماهی میشه که اروم اروم به این باور رسیدم ..
فکر میکنم یافته ی باارزشی یه .
- ۹۴/۰۵/۱۸