An open ending

49. ما هیچ ، ما نگاه

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۰ ب.ظ

 هی وسط صحبت مکث می کردم از خودم می پرسیدم ایا درسته که بپرسم یا نه . مدام جملات قبلی رو بررسی می کردم و منتظر بودم اروم اروم به موضوعی شبیه رضا نزدیک بشیم و بپرسم ، "راستی از رضا چه خبر ؟ " . نمی خواستم بفهمه از دیشبه منتظرم بفهمم رضا الان کجای دنیاست و چیا تو سرش می گذره ، نمی خواستم "منتظر و دلتنگ " به نظر بیام . نمی خواستم "ادم گذشته ها" به نظر بیام . می خواستم فک کنه ، توی تمام زندگی اگه به خیلی ها باختم ، اگه خیلی چیزا رو از دست دادم ، اگه توی خیلی از کارهای غلطم گیر کردم ، با رضا و ارتباط پاک شده مون ، کول و منطقی برخورد کردم ..
اونقدر فک کردم و جمله ها و جایگاه شون رو بالا پایین کردم ، که یهو دیدم داریم خدافظی می کنیم .
با بند بند وجودم دلم می خواست همون لحظه مابین اون همه بوس و فدا مدا وقربونی شدن بپرسم " عهه! ملیکا راستی ،رضا خوبه ؟ "
اما خب ..
نتونستم .
اون قطع کرد و تماسمون تموم شد .


  ×  بعد sms ی جویای احوالش شدم . ادای ادمی رو در اوردم که اینقدر دغدغه داره که رضا و کارهاش
      هیچ جای ذهنش ، جایی ندارن.
      فهمیدم ، مرحله ای که نگرانش بود رو تموم کرده و داره می ره سر فصل بعدی . یه زمانی هردو
      مرحله ای رو پیش رو داشتیم که مبهم و ترسناک به نظر میرسید . کارمون این شده بود که زنگ
      بزنیم بهم و از ترس ها و دلشوره هامون بگیم .
      اون داره میره سر فصل بعدی و من ؟
      من هیچ . من هنوز توی همون مرحله ی تاریک و ترسناک گیر کردم .

  × به طرز عجیبی حس میکنم روی دوستی های با قدمت بالام ، بیش از حد پتانسیلشون حساب باز
     کردم .6  ماهی میشه که اروم اروم به این باور رسیدم ..
     فکر میکنم یافته ی باارزشی یه .


  • ۹۴/۰۵/۱۸
  • میم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی