54. بی وفا یاران که بربستند بار خویش را *
برای صدمین بار عکسو باز می کنم و نگاش می کنم .چقدر پراکنده شدیم .
چقدر دور شدیم و چقدر همه تغییر کردند . محو میشم توی جزئیات چهره و حالت
دست هاشون . 14 دختر خوشحال که با بی خیالی تمام رو به دوربین ژست دلبرانه
گرفته اند و لبخند زدند . بعد با خودم فکر میکنم که اگر دعوت زهرا رو رد
نمی کردم ، الان کجای کادر عکس وایستاده بودم ؟ کنار زهرا ؟ کنار مهرناز ؟
نه .. روی مبل کنار صفورا از همه بهتره .. اره .. نشسته بهتره . دوست ندارم
کنار مهتاب و سارا بایستم .
بعد هم انگار که یه مکنده ی قوی از دنیای خیالات و ای کاش ها هورتم بکشه و پرتم کنه به شرایط فعلی .
فعلا که ادم مجهول داستان منم . کسی که مشخص نشد اخرش چه کار کرد . کسی که معلوم نیست کجاست و چیکار میکنه .
شدم
همون ادمی که یه روز این 14 تا دختر ، توی یه دور همی عصرگاهی [وقتی که
مشغول نوشیدن چای یا قهوه یا ابمیوه یا هر کوفت دیگه ایشون هستن و
انگشتاهای بلند شون رو اغوا گرانه دور لیوان نوشیدنی ، حرکت می دن] یادش
میکنن که " عه وا!فلانی چی شد؟ زنده ست؟ چی کار می کنه اصلا؟! "
× نمیخوام فکر کنم که عقب مونده م. نمی خوام فکر کنم که چه شرایط بدی دارم ، نمی خوام به
گذشته ها فکر کنم . می خوام همه ی اون اندک توان و انرژی باقی مونده رو برای راند جدید
مبارزه جمع کنم .
می خوام برای اخرین بار با همه چی بجنگم !
× "گوشه ی امنی برای من" . یکی برام کامنت گذاشته بود اینجا امن نیست و من مصرانه گفته
بودم امنه .. امنه برای من . شبیه دختر کوچولویی که اصرار میکنه و پاهاشو به زمین می کوبه .
اما وقتی برای نوشتن این پست ، دیدم که چقدر پرهیز می کنم از بردن اسم واقعی ادم های
زندگیم فهمیدم که توی ناخوداگاهم اینجا رو امن نمی دونم .. چه اصراریه تلقین کنم به خودم ؟
شاید عنوان رو عوض کردم .. شاید هم کلمه ی "امن" ش رو خط زدم ..
* یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را (سعدی )
- ۹۴/۰۵/۲۷