55
سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۴۶ ب.ظ
میدونید قبل ترها ، خیلی باهاش حرف میزدم. غر میزدم . نق می زدم ، فحش
میدادم .. خواسته ها مو براش توضیح می دادم ، حتی یادمه با هم دوستانه گپ
میزدیم [اگر این گپ زدنه توهمی بیش نبوده باشه ، البته !] ، اما الان نه.
اون[با فرض وجود داشتن ]کار خودشو میکنه منم کار خودمو. فقط هرازگاهی ازش
میخوام که فلان اتفاق رخ نده و اون اتفاق میفته و بعد باز اون سکوت مطلق
طولانی ..
توی همچین موقعیتی کافیه دو دوست دانا و آتئیست هم داشته باشی ، اینجاست که اروم اروم خداناباوری در دلت جوانه می زنه ..
- ۹۴/۰۵/۲۷