63
اول فکر می کردم خیلی بدبختم ، اهسته اهسته بدبختی ها را پذیرفتم و حس کردم که چقدر افسرده ام.
کمی
که گذشت دیدم توی تمام خندیدن ها و ذوق کردن ها و پارک رفتن ها ، غصه ای
بودم که رویش پوست کشیده اند. بعدتر به ناشاد بودنم مشکوک شدم و فهمیدم
چقدر سخت شاد میشوم ، اصلا شاد می شوم ؟ سئوال بعدی این بود شادی ای که
خیلی ها با دیدن یک ظرف پاستیل ، دریای ابی جنوب ، صبح باران زده ی خیابان ،
لبخند بابا و مامان شان و کلی اتفاق دیگر دچارش می شوند چی هست اصلا ؟ چی
میشود که یک سری ها مثل من ذاتا غمزده اند و جاذب حس های بد ؟
حالا
مدتی ست که فهمیده ام به همان شدتی که یک اسفنج در ظرف اب ، اب را به خودش
می کشد و در منافذ
وجودش جا میدهد ، دختری هستم که با هرگونه غم و تلخی و ناراحتی می امیزد .
لابد هم بعدا مادری میشوم که فقط به فرزندش یاد می دهد غصه بخورد و غصه
بنوشد و غصه بخرد و غصه بپوشد .
آه ..
× کلافقط غر میزنم و غصه می خورم ، نشانش هم پست های وبلاگم باشد که جز نک و ناله
حرف خاص دیگری ندارد.
- ۹۴/۰۶/۲۰