67. اندر احوالات رفتن به مهدکودک
سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۲۵ ب.ظ
از دور میآید و میبینم که صورت کوچولویش غرق غم و نگرانی ست ، نزدیکم میشود و با صدایی محزون میپرسد :" اگه توی مهد ، درسا رو یاد نگیرم چی ؟ اگه اسم بچه ها رو نتونم حفظ کنم ؟ دسشویی داشتم باید چیکار کنم ؟ "
می کشمش توی بغلم .
نمی دانم باید چه بگویم ، هنوز حس خالی شدن ته دل -بعد از رفتن مامان و تنها ماندن در مهد- را یادم بود . سعی کردم مطمئنش کنم که باهوش است . البوم عکس های مهدکودکم را اوردم . سعی کردم غبار روی سالهای دور را پاک کنم و از روی جزئیات کدر شده در ذهنم ، اسم دانه دانه ی دوستانم را بگویم ؛ توضیح دادم که وقتی دستشویی داشتهم چکار می کردم . تلاش می کردم که یادم بیاید اما خیلی فایده نداشت ، از کل حیاط بزرگ مهد کودکم -بزرگ در ان زمان ، تجربه نشان داده اگر الان ببینمش ، لابد حیاط کوچکی بیش نیست - باغچهش را یادم مانده بود ، زمین شن و البته لکه ی زنگار روی چرخ و فلک . بعد از دیدن عکس ها ، تصویر کم رنگی یادم امد از زوایهی دید دختری که توی چرخ و فلک نشسته و به چهرهی مات چند بچه نگاه می کند و حس می کند کسی که حتما سارا جون است از پشتسرش ، دارد چرخ و فلک را می چرخاند . بعد هم دوباره از زاویه دید دختری که روی تاب نشسته و پسر کوچولوی کنارش را ارام می کند تا گریه نکند ، تاب بازیمان را دیدم . همان هارا بال و پر دادم و برایش تعریف کردم .با دقت گوش می داد . بعد هم دوتا هواپیمای کوچولویش را برداشت و جست و خیز کنان دور شد .
نمی دانم شنیدن حرف هایم به کم کردن استرسش کمکی کرد یا نه . نمی دانم،نمی دانم،نمی دانم. منی که در نود درصد زندگی ام ندانستم . نمی دانستم باز هم . از ندانستن در چنین موقعیت هایی لجم می گیرد . خیلی وقت ها نمی دانم باید چکار کنم تا نگرانی از قلب کوچک و روح پاکش زدوده شود . دوست ندارم حس کند صحبت کردن از ترس هایش پیش من ، جزو بی فایده ترین کارهای دنیا ست ، دلم میخواهد برایش کسی باشم که خودم در زندگی ام نداشتمش .
گاهی فکر می کنم خواهر بودن ، خواهر خوب بودن ، از سخت ترین هاست.
× بهتان اطمینان می دهم ، می توانید مهدکودک را به لیست جاهای "حال خوب کن" توی ذهنتان
اضافه کنید .
× بعد که رفت نشستم و به ترس هایش فکر کردم . به ترس هایم ، به ترس هایمان .
چقدر آدم ها جالبند ، هر چقدر هم که بزرگ شوند ، هر چقدر هم که کت و شلوار اتو کشیده
بپوشند و کفش پاشنه دار به پا کنند و محکم و بلند گام بردارند ، وقتی می ترسند ، پسر بچه ی
5 ساله می شوند و دلشان می خواهد در بغل کسی مچاله شوند از ترس هایشان حرف بزنند.
انگار ترس دستی باشد که تمام لایه های انباشته روی کودک درونمان را کنار می زند ..
می کشمش توی بغلم .
نمی دانم باید چه بگویم ، هنوز حس خالی شدن ته دل -بعد از رفتن مامان و تنها ماندن در مهد- را یادم بود . سعی کردم مطمئنش کنم که باهوش است . البوم عکس های مهدکودکم را اوردم . سعی کردم غبار روی سالهای دور را پاک کنم و از روی جزئیات کدر شده در ذهنم ، اسم دانه دانه ی دوستانم را بگویم ؛ توضیح دادم که وقتی دستشویی داشتهم چکار می کردم . تلاش می کردم که یادم بیاید اما خیلی فایده نداشت ، از کل حیاط بزرگ مهد کودکم -بزرگ در ان زمان ، تجربه نشان داده اگر الان ببینمش ، لابد حیاط کوچکی بیش نیست - باغچهش را یادم مانده بود ، زمین شن و البته لکه ی زنگار روی چرخ و فلک . بعد از دیدن عکس ها ، تصویر کم رنگی یادم امد از زوایهی دید دختری که توی چرخ و فلک نشسته و به چهرهی مات چند بچه نگاه می کند و حس می کند کسی که حتما سارا جون است از پشتسرش ، دارد چرخ و فلک را می چرخاند . بعد هم دوباره از زاویه دید دختری که روی تاب نشسته و پسر کوچولوی کنارش را ارام می کند تا گریه نکند ، تاب بازیمان را دیدم . همان هارا بال و پر دادم و برایش تعریف کردم .با دقت گوش می داد . بعد هم دوتا هواپیمای کوچولویش را برداشت و جست و خیز کنان دور شد .
نمی دانم شنیدن حرف هایم به کم کردن استرسش کمکی کرد یا نه . نمی دانم،نمی دانم،نمی دانم. منی که در نود درصد زندگی ام ندانستم . نمی دانستم باز هم . از ندانستن در چنین موقعیت هایی لجم می گیرد . خیلی وقت ها نمی دانم باید چکار کنم تا نگرانی از قلب کوچک و روح پاکش زدوده شود . دوست ندارم حس کند صحبت کردن از ترس هایش پیش من ، جزو بی فایده ترین کارهای دنیا ست ، دلم میخواهد برایش کسی باشم که خودم در زندگی ام نداشتمش .
گاهی فکر می کنم خواهر بودن ، خواهر خوب بودن ، از سخت ترین هاست.
× بهتان اطمینان می دهم ، می توانید مهدکودک را به لیست جاهای "حال خوب کن" توی ذهنتان
اضافه کنید .
× بعد که رفت نشستم و به ترس هایش فکر کردم . به ترس هایم ، به ترس هایمان .
چقدر آدم ها جالبند ، هر چقدر هم که بزرگ شوند ، هر چقدر هم که کت و شلوار اتو کشیده
بپوشند و کفش پاشنه دار به پا کنند و محکم و بلند گام بردارند ، وقتی می ترسند ، پسر بچه ی
5 ساله می شوند و دلشان می خواهد در بغل کسی مچاله شوند از ترس هایشان حرف بزنند.
انگار ترس دستی باشد که تمام لایه های انباشته روی کودک درونمان را کنار می زند ..
- ۹۴/۰۶/۲۴