An open ending

72 . اینطور که معلومه مامان خوبی هم نخواهم شد

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ق.ظ
از ساعت 6 عصر بود که یهو یه عده ریختن توی دلم و شروع کردن به رخت شستن .با وجودی که حس می کنم تار و پود پارچه ی لباس ها از هم جدا شده ، اما همچنان شستن رخت ها ادامه داره .
 تمام اینترنت رو زیر و رو کردم . هر مطلب و جمله ای که به " مقابله با اضطراب جدایی کودک از والدین " مربوط بود رو با دقت خوندم . متاسفانه چیزی راجع به اینکه "اگر برادرم با چشمای اشکی از من بخواد که تنهاش نذارم ، منم گریه م می گیره " یا " اگر برادرم در مهد احساس بی پناهی کنه ، قلبم هزار تیکه میشه " پیدا نکردم .
همین جا هم اعتراف می کنم اگر این بچه فردا گریه کنه و نخواد ازم جدا شه ، من فقط می تونم بشینم در مرکزی ترین نقطه ی مهد و پابه پاش اشک بریزم ، همین و بس .

  
  • ۹۴/۰۷/۰۱
  • میم