An open ending

83

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۲۵ ب.ظ

از بچگی ، ینی دقیق تر بخوام بگم از پنج سالگی برام مهم بود دیگران راجع بهم چی فکر میکنن. اینکه موجه به نظر برسم برام خیلی مهم بود! یادمه این قضیه توی راهنمایی به اوج خودش رسید. خیلی از شنگول بازیا رو نمی کردم تا مبادا تصور " من همیشه موقر درستکار" بهم بخوره. خیلی از لباس هارو نمی پوشیدم تا مبادا خلاف جریان اب شنا کرده باشم. توی مقطع بعدی با این که دلم هیجان انجام دادن خیلی از کارها و بودن خیلی از ادم ها رو می خواست ، اما بازم به خودم حتی اجازه ی فکر کردن بهشون رو نمی دادم ، چون منطقم که حالا با تصویر " من درستکار موقر" خو کرده بود، اجازه شو نمی داد.
مهمانی هایی که نرفتم ، پوشش هایی که تست شون نکردم ، قهقهه هایی که نزدم ، فریاد هایی که توی سینه م خفه شد ، جمع هایی که تجربه نکردم ، ادم هایی که کشف نشدن...
و تصویر " میم موقر درستکار" ی که باقی موند.
 حالا  این تصویر کذایی به هیچ جام نیست و تصمیم گرفتم خود له شده مو از زیر هزاران باید و نباید و حرف و حدیث بیرون بکشم .
اما مشکل میدونید کجاست؟ مشکل اینه که من نوزده ساله برای اون جمع های دخترونه ی شاد و شنگول زیادی بزرگ شدم. برای قهقهه های از سر خوش خیالی ، زیادی درگیرم. برای پوشیدن اون کاپشنی که روی کلاه ش گوش و چشم و دهن داشت زیادی جدی و سرسخت ام.
قسمت بغرنج تر مسئله اینه که هیچکدوم از این ها دیگه ضربان قلبمو بالا نمی بره ، هیجانی رو توی رگ هام تزریق نمی کنه. انگاری که خوشی این کارها فقط و فقط روی دخترهای چهارده ساله اثر بذاره ، نه روی ادم نوزده ساله ای که کمی بیشتر از هم سن و سالهاش بد اورده.
یاد یه متنی افتادم که میگفت من همین الان کیک شکلاتی می خوام.نه یه دقیقه ی دیگه ،نه ساعت دیگه ،نه فردا ، همین الان ، همین الان.
گاهی وقت ها از کیک مورد علاقه ت توی اون لحظه صرف نظر می کنی و موکولش میکنه به بعد تا سر فرصت بری سراغشو و لذت دوچندانی رو تجربه کنی. اما وقتی میره سراغ کیکت می بینی طعم شو از دست داده یا حتی دیگه اون کیک ، مورد علاقه ت نیست.

اره خب. منم همون موقع کیک شوکولاتی می خواستم ، همون لحظه ها. نه الان و حالا..
و چقدر احمق بودم که بخاطر اراجیف دیگران ، در تقلای پاک کردن هوس خوردن کیک شکلاتی ، خود شاد و سرخوش م رو له کردم ، له له.
+
دیشب و توالت عمومی و دستگیره ی خراب و در نیمه باز و گشوده شدن در و دیدن اونچه که نباید.
برای ملیکا و فاطمه با جزئیات تعریف می کنم چی شده و چطور شده .
جفت شون تا دو دقیقه از خنده نفس هاشون بالا نمی یاد.
خودم که از خجالت داشتم می مردم..
یکی اون تصویرو از ذهنم پاک کنه ترو خدا!
+
راست میگه. اگر من دو روز دهنمو ببندم و با کسی حرف نزنم ، خیلی از جار و جنجال ها می خوابه.
منم به درک که توی اون سکوت خفه میشم ، منم به درک.

  • ۹۴/۱۲/۰۱
  • میم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی