An open ending

84

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ق.ظ

لابه لای کتاب ها راه می رفتم و تک تک شون رو بررسی می کردم. نگاهی به رنج سنی شون می نداختم و به این فکر می کردم ممکنه این کتابو دوست داشته باشه یا نه.
همون موقع یهو حس کردم برادر کوچیکتر ، تا چه حد پاره ی تنه. حس می کردم تیکه ای از وجودم جدا شده و داره اهسته اهسته مستقل میشه. حس می کردم دارم برای بخشی از خودم خرید می کنم که هرچقدرم ازم دور باشه هر چقدرم ندیده باشمش ، بازهم خودمو مقابل تک تک خوشحالی ها و ناراحتی ها و شکست ها و موفقیت ها و نگرانی هاش مسؤول می دونم. حس کردم چقدر دلم تنگ شده براش ...
+
کتاب ها خریده شد. به کمک ملکه و فاطمه کادو پیچی شد و اماده شد برای  عیدی داده شدن...
+
چی بگم از نوسانات این روزها؟
هوا فوق العاده ست و حال من پیچیده و دگرگون و متغیر...
+
که جمعه ی بهمن 93 باشه ، که بروشوری برسه دستم ، که از تو گفته باشه ،که مچاله بشه و بره توی سطل زباله ، که من تنبلی کنم ، که دعوام کنن ، که از تو بگن ، که فراموش بشی .
که زمان بگذره و بگذره و بگذره و اسفند 94 به عجیب ترین حالت ممکن پیدا بشی و من از پیدا شدنت تعجب کنم و مبهوت بشم.
فقط می خوام همونی باشی که ادعا می کنی ...

  • ۹۴/۱۲/۱۹
  • میم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی