89
همین الان رسیدم خونه . بین ساندویچ های کپک زده و قاشق چنگال ها و کاغذ
های پاره پوره ی روی تختم جا باز کردم و دراز کشیدم ، شاید بهتر باشه بگم
گوله شدم ، به این فکر می کنم که ساعت شیش و نیمه ؛ من یه ساعت پیش تو رو
روانه ی دنیایی کردم که کیلومتر ها از من فاصله داره .فرسنگ ها از دنیای من
دوره . این یعنی پایان یک دوره ی طولانی هم حسی و هم دردی . این یعنی
تموم شدن خیلی چیزا . تو رفتی ، عمیقانه رفتی . یه رفتن تلخ و جگر سوز و
دلتنگ کننده . اونقدر که می تونم ساعت ها بخاطرش گریه کنم . ساعت ها بشینم و
به تمام وقایعی فکر کنم که بدون تو رخ نمی دن . بدون تو هیجانی ندارن . به
شهری که وقتی تو نباشی برای من خاکستری یه ، سرده ، کوچیکه . اخ که چه خوب
می فهمم " والله که شهر بیتو مرا حبس میشود" یعنی چی .
+
خونه شو
مرتب کردیم ، بهتر بگم خودش مرتب کرد . ما دورهمی فقط چرت و پرت و دروی
وری می گفتیم تا مثلا یادمون بره شیش صبح فردا ، مثل دنگ ساعت دوازده ی قصه
ی سیندرلا ست . همه ی چیزهای دلخوش کننده ، محو میشن و اثری نمی مونه
ازشون . خونه ش ، خونه ی هممون بود. تمام شب های پر از دلتنگی و غصه مون رو
توی اون خونه صبح کرده بودیم ، کنار او سپری کرده بودیم . تمام اشک هامون
رو مقابل ایینه ی روشویی اونجا زار زده بودیم . فیلم ها دیده بودیم ، اهنگ
ها شنیده بودیم ، خنده ها کرده بودیم ، جشن ها گرفته بودیم ...
دنگ ساعت دوازده نواخته شد و همه چی تموم شد ، برای همیشه.
- ۹۵/۰۵/۰۱