90
پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ب.ظ
هوا خنکه ، صدای بارون میاد ، صدای جیرجیرک ها هم . نشسته م روی تختم و سرمستم از جمع کردن اشغال های کف اتاقم . پایین تختم انبوهی از جزوه و کتابه که متعلق ان به سوم راهنمایی و کل مقطع دبیرستان ؛ حریصانه جمعشون کردم و مراقبشون بودم . اما فردا قراره همه ی این کوه کتاب و جزوه رو بریزم دور . مبتکران اول دبیرستان هم بین شونه . ورقش زدم و دیدم تصویر ذهنی م از اتحاد چاق و لاغر بر اساس این کتابه . این کتاب میره دور و تصویر اتحاد چاق و لاغر، بالا ی یه صفحه از سمت چپ ش توی ذهنم می مونه.
چی شد که به تو رسیدم ؟ هان ! داشتم چاق و لاغر رو نگاه می کردم که حواسم پرت یه استیکر شد . استیکر رو هم پاره کردم و انداختمش توی سطل زباله . بعد از خودم پرسیدم به چه حقی استیکری رو که سه سال باهاش خاطره داشتم رو پاره کردم ؟ فکر کردم چه خوب میشد اگر زباله ها رو به دو دسته ی خاطره دارها و بی خاطره ها تقسیم می کردم و بی خاطره ها رو می ریختم دور . تعداد کمی از کاغذا رو بر همین اساس تفکیک کردم . رسیدم به یه یادداشت از تو . مال نیمه های اسفند ماه گذشته بود . یاده اون شبی افتادم که سه تایی روی یه تشک کف پذیرایی تون دراز کشیده بودیم و حرف میزدیم . من با هیجان از یکی از مسخره ترین ادم های زندگیم تعریف کردم و توهم قاه قاه به من و ساده لوحیم خندیدی.. داشتم فکر می کردم احتمالش چقدره که بازم این فرصت پیش بیاد ؟ تشک پهن کنیم کف پذیرایی و همه جا رو تاریک کنیم و توی سکوت شب به صدای هم گوش بدیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم ؟ داشتم فکر می کردم که تو چقدر خوبی .. تو یکی از بهترین ادم های دنیایی.. یکی از زیباترین هاشون و حالا مثه همه داری میری دنبال زندگی خودت ، دنبال سرنوشتت .
ادما میان که برن ، می دونم . اما دلم ، کودکانه ، دوست داره تو همیشه باشی و این محاله .
هوا خنکه ، صدای بارون میاد ، از جیرجیر جیرجیرک ها خبری نیست اما . کوکو ها و قمری ها بیدار شدن و اواز می خونن .
همه چی باید دور ریخته بشه ، حتی کاغذ پاره های خاطره دار .
چی شد که به تو رسیدم ؟ هان ! داشتم چاق و لاغر رو نگاه می کردم که حواسم پرت یه استیکر شد . استیکر رو هم پاره کردم و انداختمش توی سطل زباله . بعد از خودم پرسیدم به چه حقی استیکری رو که سه سال باهاش خاطره داشتم رو پاره کردم ؟ فکر کردم چه خوب میشد اگر زباله ها رو به دو دسته ی خاطره دارها و بی خاطره ها تقسیم می کردم و بی خاطره ها رو می ریختم دور . تعداد کمی از کاغذا رو بر همین اساس تفکیک کردم . رسیدم به یه یادداشت از تو . مال نیمه های اسفند ماه گذشته بود . یاده اون شبی افتادم که سه تایی روی یه تشک کف پذیرایی تون دراز کشیده بودیم و حرف میزدیم . من با هیجان از یکی از مسخره ترین ادم های زندگیم تعریف کردم و توهم قاه قاه به من و ساده لوحیم خندیدی.. داشتم فکر می کردم احتمالش چقدره که بازم این فرصت پیش بیاد ؟ تشک پهن کنیم کف پذیرایی و همه جا رو تاریک کنیم و توی سکوت شب به صدای هم گوش بدیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم ؟ داشتم فکر می کردم که تو چقدر خوبی .. تو یکی از بهترین ادم های دنیایی.. یکی از زیباترین هاشون و حالا مثه همه داری میری دنبال زندگی خودت ، دنبال سرنوشتت .
ادما میان که برن ، می دونم . اما دلم ، کودکانه ، دوست داره تو همیشه باشی و این محاله .
هوا خنکه ، صدای بارون میاد ، از جیرجیر جیرجیرک ها خبری نیست اما . کوکو ها و قمری ها بیدار شدن و اواز می خونن .
همه چی باید دور ریخته بشه ، حتی کاغذ پاره های خاطره دار .
- ۹۵/۰۵/۰۷