An open ending

98

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ق.ظ

    برف ریز قشنگی می باره . لایه ای از برف نشسته روی زمین و دل من رو هوایی کرده برای بیرون رفتن و قدم زدن روی برف ها . به جای اون نشستم روی تخت و خزیدم زیر لحافم . ماگ هات چاکلتم کنارمه . ترجیح دادم بی خیال نگرانی برای زیاد شدن کافئین خون و بی خوابی در پی اش بشم و با لذت ماگم رو سر بکشم و وبلاگ بخونم .
امروز خونه بودم . فردا و پس فردا هم خانه نشینم . حال روحی مناسبی ندارم و به سان یک مبتلا به انفولانزا برای خودم استراحت تجویز کردم ! حس و حال غریبی عه . زودرنج شدم وحساس . به کوچکترین رفتاری واکنش نشون می دم و احوالاتم متغیره . دوست ندارم اینطور بودن رو . این حجم از ناامیدی و آشفتگی افکار واقعا آزار دهنده ست . کلافه شدم ، مدام در تلاشم تا از درون وا ندم ، اما نمی دونم چرا این تلاش ها بی ثمر جلوه می کنن . بی خیال ، واگویه کردن درونیات ، اینطور مواقع فقط حال بد رو بدتر می کنه و دیگر هیچ .
   سرشب تلفن مامان زنگ خورد و خبر فوت یکی از آشناهای قدیمی رو دادند . خیلی وقت بود ندیده بودمشون . آخرین تصویر توی ذهنم برمی گشت به قبل از فوت همسر این آقا . حیاط بزرگ و درخت های سرسبز و سایه گستر وسطش . الان ؟ از اجزای اون تصویر هیچ چیزی باقی نمونده . دارم به حال و هوای امشب اون خونه فکر می کنم . حالا با جای خالی و خاطره ها و عادت به بودنش چیکار می کنن؟ صد ساله هم که بشم باز هم مرگ به نظرم یکی از عجیب ترین وقایعه و دفن شدن یکی از وحشتناک ترین ها .
دیر شده . کلی حرف داشتم برای تایپ کردن ، از شرق و غرب و شمال و جنوب . پراکنده و بی هدف . بهتره برم مسواک بزنم . از بی سر و تهی افکار این روزهام ، همین پست بس .

  • ۹۵/۱۱/۱۴
  • میم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی