An open ending

 نویسنده ی این وبلاگ خسته نیست ، در همه ی جوانب زندگی اش بی حوصله نیست ، مثلا حوصله دارد پنجشنبه ها و جمعه هایش را با رفتن به کلاس های مختلف المپیاد پر کند ، حتی حوصله دارد با یک عدد موجود دوپا که سمت مدیریت مدرسه اش را برعهده دارد سرو کله بزند اما حوصله ی وبلاگ نویسی ندارد .. وبلاگ نویسی در سال سوم و پیش دانشگاهی  مقابل تمامی اتفاقات روزانه ات رنگ می بازد .
  همه ی اینها  به خاطر ازمون مزخرف و اشغالی به نام کنکور نیست ، نه اصلا ، بلکه برای خاطر تمام انتخاب های مهمی ست که در این دوسال اخر روی سرت ویران می شوند.. !
انقدر روز ها و ساعت هایت درگیر سبک و سنگین کردن مسائل می شود که حتی یادت می رود موهایت را شانه کنی و عادت می کنی به کشیدن روزانه ی مقنعه روی مو های ژولیده ات !
تا به حال این سه ماه بر من این طور گذشته .. و طبق برنامه ریزی هایم نمودار خطی سختی ها بر حسب روز همچنان به صعود خودش ادامه می دهد..
 +
 می خواهم ریسک کنم ..
امتحانات ترم اول را نمی دهم . اصلا مدرسه نمی روم که امتحان بدهم . چه اهمیتی دارد مردود شدن یا گرفتن صفر؟

  • ۱۶ آذر ۹۱ ، ۱۹:۵۶
  • میم

وقتی  به سوم دبیرستان یا پیش دانشگاهی میرسی ، باید سعی کنی  لحظات خوب را در ذهنت ثبت کنی ؛ تا ساله های بعد ، یک روز دوباره یاد ان لحظه ها بیفتی و لبخند را بنشانند بر  لبانت .
امروز ، تمام تلاشم را کردم تا همه چیز یادم بماند . خیابان شهید صادقی و درختان بلندش ، پیاده روهای فرش شده با برگ های نارنجی ، بوی خاک باران خورده و هوای خنک و بی نظیر پاییزی ..
بعد از کنسل شدن کلاس آنزیم با فاطمه از انتهای شهید صادقی تا میدان فلسطین را پیاده طی کردیم ؛ پیاده روی 1.5 ساعته !‌:)

روز پاییزی ارام و خوبی بود ،برایم ..

+
من امروز یک قران صورتی خریدم .. صورتی !


  • ۱۱ آبان ۹۱ ، ۲۱:۱۱
  • میم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ آبان ۹۱ ، ۱۷:۰۹
  • میم

گاهی اوقات با خودم فکر می کنم همه ی ما یک مشت دختر کوچولوی هفت ساله هستیم که امسال ، برای اولین بار ، نشستن پشت نیمکت های مدرسه رو تجربه می کنیم ..


سر ردیف اول نشستن با هم دعوا می کنیم ..
مثل یک دختر بچه ی لوس ، به خاطر داشتن نیمکت خراب با عالم و ادم لج می کنیم ..
با کوچکترین اختلاف نظری ، میریم پیش معاون مدرسه تا یباد و پادرمیونی کنه بلکه قائله بخوابه ..

با این وضعی که داریم نمی دونم چرا همچنان مشاور مدرسه پافشاری می کنه که ما سوم دبیرستانی هستیم و از الان باید امادگی کنکور دادن و رفتن به دانشگاه رو کسب کنیم!

+

امروز توی مدرسه عصبی شدم ، داد زدم .  فاطمه ازم دلخور بود . از نگاهش فهمیدم . ساعت اخر کلی ازم گله کرد . گفت "تو وقتی عصبی میشی دیگه هیچی حالیت نیست و اصن نمی فهمی که با کی داری حرف می زنی . دیروز که مدرسه نیومدی ؛ امروز به جای اینکه بعد از یه روز استراحت سرحال و قبراق باشی ، داری پاچه می گیری!"

دوست نداشتم این حرفا رو از فاطمه بشنوم .
الان احساس می کنم که یک  عوضی ِخر ، بیش نیستم .
یک عوضی خر که هیچوقت یاد نمی گیره آدم باشه ..


  • ۱۹ مهر ۹۱ ، ۲۱:۵۵
  • میم

شنبه سه تا امتحان درشت دارم .
باید 30 تا تست بزنم .
یه دفتر 59 صفحه ای رو پاک نویس کنم .
کتابای زیستم رو بخونم.
4تا فعل معتل رو باید در صیغه های مختلف صرف کنم .


از اینا گذشته یه انفولانزای شدید و سخت گرفتم که از دیروز صبح خونه نشینم کرده .

به نظر شما با این اوضاع چه نوع خاکی بر سرم بریزم خوبه؟ (با بیان علت !)

  • ۱۳ مهر ۹۱ ، ۱۶:۵۶
  • میم

اون دختره که روی تاب ، اون بالا نشسته ؛ منم .


  • ۱۳ مهر ۹۱ ، ۱۴:۲۳
  • میم

بعد کلا سعی کنید موجود خرپولی بشوید !
وقتی که خوب پول دار شدید و گاو صندوق خانه ی تان پر از پول و چیز میزهای باارزش شد ؛ ازدواج کنید یا می توانید همچنان به پرورش شپش در ته جیبتان ادامه بدهید ولی با یک ادم پولدار مزدوج شوید .
نقطه ی عطف ماجرا این است که شما باید حامله بشوید و کلی زق و زوق کنید تاید تا حتما فرزندتان دختر باشد .. حتما! مجددا تاکید می کنم باید دختر باشد .. اگر جنسیتش تغییر کند انوقت همه چیز به هم میریزد .
به دخترتان خوب برسید . باید خوب بخورد ، خوب بپوشد ، خوب حرف بزند و خوشتیپ باشد. اصلا میتوانید برای تهیه ی لباسش ( از لباس رو گرفته تا لباس زیر) زنگ بزنید به ان دوستتان که ساکن فرنگ است  بگویید از بهترین برند ها ، زیباترین هارا بخرد و برای دخترک تان بفرستد . این روال را ادامه دهید ..نازپرورده بودن را می گویم .

وقت مدرسه رفتنش که رسید به دبیر خصوصی عادتش بدهید . از بهترین دبیرهای شهر دعوت کنید تا بیایند و در سالن مجلل خانه ی تان ، درس های سال بعد را در مخش فرو کنند . لطفا اجازه دهید زمان بگذرد ..

دبیرستانی که شد مجبور می شود برود به یک دبیرستان نسبتا بد ؛ کاری نداشته باشید مهم این است که دبیرستان مذکور ، نام دهان پر کن استعداد های درخشان را یدک می کشد.. و همین کافی ست!

به طور ناگهانی در انتهای سال اول دبیرستانش تصمیم بگیرید در طی یک عمل خداپسندانه ، برای مدرسه ی خراب شده اش ، یک سالن اجتماعات تاسیس کنید . برای این کار به سراغ پول های گاوصندوق خودتان یا شوهرتان بروید و حساب شده خرج کنید .
یادتان باشد حتما یک تابلوی گنده سردرش بزنید و ان را به  اسم خودتان و همسر گرامی به عنوان خیرین نیکوکار مزین کنید .
سالن اجتماعات تا پایان دوم دبیرستانش تمام می شود . تابستان قبل از سال سوم دبیرستان با بهترین دبیر عربی برایش کلاس خصوصی بگیرید تا درس های سومش را مسلط باشد .


دبیر مربوطه ناگهان از نرخ 70 هزارتومان می پرد به 150 هزار تومان ..! پولش را ندهید و هرچه از دهنتان در امد نثار این ادم زیاده خواه کنید ..تا حالش جا بیاید .

این جا کمی بدشانسی می اورید ، متاسفانه یا خوشبختانه دبیر نام برده می شود دبیر عربی سال سوم دبیرستان دخترتان! اما ممکن است دعوای تابستانه ی شما با ایشان برای شاهزاده خانوم ِ ملوس‌ ِ شما مشکل ساز شود .. نگران نباشید ؛ به خاطر خرپولی بیش از حد و تاسیس سالن اجتماعات مدرسه ی دخترتان نفوذ خوبی دارید . بروید دفتر دبیرستان و از مدیر بخواهید که دبیر عربی را با وجود حرفه ای بودنش برای کلاس دختر گلتان نگذارد . درضمن اشاره ای هم به کلاس بندی ها بکنید  که حتما باب میل فرزندتان باشد ... مدیر هم بعد از 7 ، 8 باری خم و راست شدن ، فرمایشات شما ، بانوی خیر را روی  چشمانش می گذارد و همچون غلامی حلقه به گوش ،همه را یک به یک اجرا می کند ..
اول مهر می شود؛ ماجرای دبیر عربی و دعوای شما با او و خواسته هایتان و .. بوسیله ی دوست صمیمی ِ فرزند دلبندتان به گوش همکلاسی هایش می رسد ، انوقت است که همه می فهمند چه کلاه گشادی سرشان رفته!
همکلاسی هایش می روند اعتراض برای بازگشت دبیر عربی قبلی .. اما مطمئن باشید مدیر و معاون اندازه ی پشگل هم به حرف ان دختر بچه های شورشی گوش نمی دهند حتی ان هارا تهدید به اخراج هم می کنند .

شما پول دارید .. پول!
شما یک سالن اجتماعات دارید . تابلوی سالن به نام شماست . دخترتان برند می پوشد . خیر ونیکوکار هستید . ماشین مدل بالا سوار می شوید . گاو صندوقتان پر است و ..
شما پول دارید .. پول!

 شما پر می شوید از یک  حس خوب .. حس قوی تر بودن .. حس با نفوذ بودن ..حس شاخ بودن ..
پول شما پتکی می شود که به صورت غیر مستقیم کوبیده می شود برسر همکلاسی های دخترتان . شما یک نفرید اما پول های جیبتان شما را از 28 نفر مقابلتان هم قوی تر می کند ..
چه اهمیتی دارد که ان ها حس می کنند فریب خورده اند و ناتوان اند و حقشان دارد پایمال می شود ؟!
چه اهمیتی دارد که پول شما و نفوذتان و اسایش و خر تنبلی بیش از حد دخترتان باعث میشود ان ها احساس بیچارگی و بدبختی کنند؟

مهم شما هستید و احساسات خوبی که در وجوتان شعله می کشد ..
می دانید چرا؟
چون شما پول دارید .. پول!

+

چند پاراگرف اخر ، انچه بود ، که در هفته ی اول مهر ماه بر من گذشت ..
دخالت چندانی نداشتم در اعتراضات ، چون به اندازه ی کافی در مدرسه بدنام هستم ..

+

اولین بار بود در عمرم ..که  قدرت نمایی پول و پولدارها را دیدم !
و مطمئنم که اخرین بار نیست ..

  • ۰۵ مهر ۹۱ ، ۱۶:۳۴
  • میم

به فردا که فک می کنم قلبم درد می گیره .
بد جور از شروع سال تحصیلی ناراحتم . ناراحتی امسالم غیر طبیعی ه. اون غصه ی خاصی که همه دارن از پایان تابستون نیست .
نمی دونم ؛ شاید به خاطر خاطرات تلخ و عذاب آور پارسالم ، از مدرسه و درس خوندن باشه .

شاید بهتر باشه بایه مشاور صحبت کنم ..

+

از چهره ی طبیعت افسونکار ،
بر بسته ام دو چشم پر از غم را..
تا ننگرد نگاه تب آلودم ،
این جلوه های حسرت و ماتم را

پائیز، ای مسافر خاک آلود !
در دامنت چه چیز نهان داری 
جز برگ های مرده و خشکیده ،
دیگر چه ثروتی به جهان داری

جز غم چه میدهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟

در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته میدهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد ،
در پرده های مبهم پندارم ..

پائیز ، ای سرود خیال انگیز !
پائیز ، ای ترانه ی محنت بار !
پائیز ، ای تبسم افسرده !
بر چهره ی طبیعت افسونکار ..

(فروغ)

  • ۳۱ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۵۰
  • میم

دخترک چشماش ُ روی بهترین و گرون ترین چیزا می بست . ارزون ترین ها رو انتخاب می کرد و پدرش یکی یکی روی اجناس توی لیست خط می کشید .اصن یه لحظه ی تلخ بود .. همه چیش تلخ بود ، صداهاش ، رنگاش ، ادماش ، حرفاشون .. همه چیش ! قناعت دخترک و پدرش برای من تلخ بود .
اون لحظه و اون صحنه توی ذهنم ،‌ به طور ناخوداگاه مقایسه میشه با اون فروشگاه ی که عصر توش بودم . رو به روی کفشای مارکدار وایساده بودم و قیمتا رو نیگا می کردم 300 تومن ، 337 تومن ، 405 تومن ، 214 تومن و بیشتر  .. و  ادمایی که می خریدن .. گرونترین ها رو!
اصن نمی تونم فک نکنم . نمی تونم بی خیالش بشم . نتیجه ی مقایسه از از سر شب شده یه چکش که تند و تند کوبیده میشه توی سرم . دیدن ادمایی که ندارن اذیت ام می کنه . قناعتشون این عذاب ُ دو چندان می کنه . آشفته میشم از اینکه نمی تونم کاری بکنم براشون ..

دارم کم کم تبدیل میشم به بهرام رادان ِ توی "بی پولی " وقتی که پشت ماشین مدل بالاش نشسته بود و به ادمای ِنارنجی پوش ِپشت ِماشین زباله خیره شده بود و با یه لبخند تمسخر امیز می گفت " از ادمای بدبخت بدم میاد !"




  • ۲۹ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۰۴
  • میم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۴۴
  • میم