An open ending

از " تا خرخره غرق در چسناله بودن اینجا " دو برداشت می تونم بکنم :
1- وقتی میام سراغ وبلاگم که زانوهام از فرط غم و غصه خم شده باشه .
2- کلا تیپ شخصیتی مغموم  ِ به درد نخوری دارم .

نظر خودم ؟ اِمم ...کمی تا قسمتی هردو .

* مولانا
  • میم

از تبریک‌های رد و بدل شده به مناسبت روز پزشک چنین برآمد که عده ای از هموطنان مهربانمان از درک تفاوت میان روز پزشک ، روز دندان‌پزشک و روز داروساز عاجزند .


  • ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۹
  • میم
من هیچوقت وبلاگ نویس خوبی نشدم اما از همون ابتدا وبلاگ خوان خوبی بودم . همون ابتدا یعنی حدود ده سال پیش ، وقتی که ده ساله بودم . اغاز وبلاگ خوانی من با پیگیری وبلاگ های مرتبط به عمو پورنگ رقم خورد .. اصلا چی شد که به یاد تاریخچه ی وبلاگ خوانی م افتادم ؟ نمی دونم ، شاید چون حالا که ته اینستاگرام رو سوراخ کرده ام و توی تلگرام هم کسی آنلاین نیست برای گپ زدن ، تنهای تنها شدم و به یاد وبلاگ مظلوم خاک گرفته‌م افتادم .
حقیقتش امشب کمی دلم گرفته ، خیلی بیشتر از کمی . اینستا جایی نیست که دل تنگی رو رفع و رجوع کنه . تلگرام هم وقتی اهل دلی آنلاین نباشه ، در همچین مواقعی ، کارایی نداره .
دارم به سال های گذشته فکر می‌کنم ؛ فکر کردن به سال های گذشته در ترادفه با کلی آه و افسوس و ناراحتی . به خودم قول داده‌ام به گذشته فکر نکنم . به دلتنگی و حس های بد روی خوش نشون ندم ، نذارم هر احساس بدی پاهامو سست کنه و زانو هامو بلرزونه ولی نمی دونم چرا امشب تا این حد احساس خفگی می کنم .
شاید چون ملیکا داره میره ، شاید چون به آدم ها بی اعتماد شدم . حتی این دلتنگی ناخوانده می تونه به خنک شدن هوا ربط داشته باشه ، به شب بودن ، به خیز برداشتن به سمت کنکور 96 .
کنکور 96 ، می ترسم ازش . خیلی میترسم . از این لوپ بی نهایت و فشار های روانی ش خسته شدم . از تنهایی ش ، از شرم و عذاب وجدانش ، از همه چیش . نمی دونم ، نمی دونم ، حتما گامی رو اشتباه بر می دارم که اینطور می شه . نمی دونم .
دور و برم خالی شده ، همه رفتن . از دوستام دیگه کسی نمونده . همه خانوم شدن و زیبا و با وقار . حس می کنم من همچنان استایل یه دختر بچه ی دبیرستانی رو حفظ کردم که هر دفعه به کنکور فکر می کنه هل میشه و دستاش یخ می کنن و مغزش قفل می شه و با ناتوانی تمام گند میزنه به ازمونش .
نمی دونم چمه .. نمی فهمم در پس زمین خوردن 3 باره م چی نهفته ست ؛ فقط می دونم شبه و دلم گرفته . دلم خیلی گرفته ...
  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۲
  • میم
هوا خنکه ، صدای بارون میاد ، صدای جیرجیرک ها هم . نشسته م روی تختم و سرمستم از جمع کردن اشغال های کف اتاقم . پایین تختم انبوهی از جزوه و کتابه که متعلق ان به سوم راهنمایی و کل مقطع دبیرستان ؛ حریصانه جمعشون کردم و مراقبشون بودم . اما فردا قراره همه ی این کوه کتاب و جزوه رو بریزم دور . مبتکران اول دبیرستان هم بین شونه . ورقش زدم و دیدم تصویر ذهنی م از اتحاد چاق و لاغر بر اساس این کتابه . این کتاب میره دور و تصویر اتحاد چاق و لاغر، بالا ی یه صفحه از سمت چپ ش توی ذهنم می مونه.

چی شد که به تو رسیدم ؟ هان ! داشتم چاق و لاغر رو نگاه می کردم که حواسم پرت یه استیکر شد . استیکر رو هم پاره کردم و انداختمش توی سطل زباله .  بعد از خودم پرسیدم به چه حقی استیکری رو که سه سال باهاش خاطره داشتم رو پاره کردم ؟ فکر کردم چه خوب میشد اگر زباله ها رو به دو دسته ی خاطره دارها و بی خاطره ها تقسیم می کردم و بی خاطره ها رو می ریختم دور . تعداد کمی از کاغذا رو بر همین اساس تفکیک کردم . رسیدم به یه یادداشت از تو . مال نیمه های اسفند ماه گذشته بود . یاده اون شبی افتادم که سه تایی روی یه تشک کف پذیرایی تون دراز کشیده بودیم و حرف میزدیم . من با هیجان از یکی از مسخره ترین ادم های زندگیم تعریف کردم و توهم قاه قاه به من و ساده لوحیم خندیدی.. داشتم فکر می کردم احتمالش چقدره که بازم این فرصت پیش بیاد ؟ تشک پهن کنیم کف پذیرایی و همه جا رو تاریک کنیم و توی سکوت شب به صدای هم گوش بدیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم ؟ داشتم فکر می کردم که تو چقدر خوبی .. تو یکی از بهترین ادم های دنیایی.. یکی از زیباترین هاشون و حالا مثه همه داری میری دنبال زندگی خودت ، دنبال سرنوشتت .

ادما میان که برن ، می دونم . اما دلم ، کودکانه ، دوست داره تو همیشه باشی و این محاله .

هوا خنکه ، صدای بارون میاد ، از جیرجیر جیرجیرک ها خبری نیست اما . کوکو ها و قمری ها بیدار شدن و اواز می خونن .

همه چی باید دور ریخته بشه ، حتی کاغذ پاره های خاطره دار .


  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۸
  • میم

همین الان رسیدم خونه . بین ساندویچ های کپک زده و قاشق چنگال ها و کاغذ های پاره پوره ی روی تختم جا باز کردم و دراز کشیدم ، شاید بهتر باشه بگم گوله شدم ، به این فکر می کنم که ساعت شیش و نیمه ؛ من یه ساعت پیش تو رو روانه ی دنیایی کردم که کیلومتر ها از من فاصله داره .فرسنگ ها از دنیای من دوره . این یعنی پایان یک دوره ی طولانی هم حسی و هم دردی . این   یعنی تموم شدن خیلی چیزا . تو رفتی ، عمیقانه رفتی . یه رفتن تلخ و جگر سوز و دلتنگ کننده . اونقدر که می تونم ساعت ها بخاطرش گریه کنم . ساعت ها بشینم و به تمام وقایعی فکر کنم که بدون تو رخ نمی دن . بدون تو هیجانی ندارن . به شهری که وقتی تو نباشی برای من خاکستری یه ، سرده ، کوچیکه . اخ که چه خوب می فهمم " والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود" یعنی چی .
+
خونه شو مرتب کردیم ، بهتر بگم خودش مرتب کرد . ما دورهمی فقط چرت و پرت و دروی وری می گفتیم تا مثلا یادمون بره شیش صبح فردا ، مثل دنگ ساعت دوازده ی قصه ی سیندرلا ست . همه  ی چیزهای دلخوش کننده ، محو میشن و اثری نمی مونه ازشون . خونه ش ، خونه ی هممون بود. تمام شب های پر از دلتنگی و غصه مون رو توی اون خونه صبح کرده بودیم ، کنار او سپری کرده بودیم . تمام اشک هامون رو مقابل ایینه ی روشویی اونجا زار زده بودیم . فیلم ها دیده بودیم ، اهنگ ها شنیده بودیم ، خنده ها کرده بودیم ، جشن ها گرفته بودیم ...
دنگ ساعت دوازده نواخته شد و همه چی تموم شد ، برای همیشه.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۷
  • میم

قبلا ها تصورم این بود که یکی از مزخرف ترین حرکات ادمی ، گریه کردن مقابل جمعه . حتی در خلوت هم گریه نمی کردم . کلا لزومی نمی دیدم که بخوام گریه کنم .ممکن بود تلخ ترین اتفاق ها و نوسانات احساسی رو تجربه کنم اما اجازه ندم چشمام خیس و اشکی بشن . اما این اواخر مسئله ای نبوده که بخاطرش گریه نکرده باشم ! مقابل جمع ، در خلوت ، توی اسانسور ، وسط خیابون ، توی سرویس بهداشتی عمومی ، ایستگاه مترو و.. . هی تند و تند اشک جمع شده توی چشمام و چونه م لرزیده . برام هدیه خریدن و بجای خوشحالی ، اشک جمع شده توی چشمام و کمی بعدش به هق هق افتادم.  برام ارزوهای خوب کردن و من بازم گریه کردم . خوشحال بودم و گریه کردم. دعوا کردم و گریه کردم. از خیابون رد شدم و گریه کردم . توی پارک تاب بازی کردم و بابت بیست سالگی م گریه کردم. شام مورد علاقه م رو خوردم و گریه کردم . من حتی امروز برای اون دختر کنکوری که تصادف کرد و فوت کرد هم گریه کردم .
می تونم بجای تموم ادم های دنیا گریه کنم . زار بزنم اونقدر که سرم تیر بکشه و ابریزش بینی م یه جعبه ی دستمال کاغذی رو به گند بکشه. من یه منبع بی انتها از اشک دارم که حالا حالا ها تموم نمی شه.

  • میم

وقتی به این فکر می کنم که تا چند روز دیگه بیست ساله میشم نفسم میگیره . کاش بیست سالگی م هیچ وقت نمی رسید . کاش دنیا توی هیفده سالگیم برای همیشه متوقف می شد . کاش من این ادم اس و پاس بی تکلیف بیست ساله ی حالا نبودم. کاش اینقدر گیج و سردرگم و کرخت نبودم ..

کاش هیچوقت پونزده اردیبهشت نرسه.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۸
  • میم

در رخوت و کسالت تمام لمیده بودیم که ملکه هوس کرد هفت سین بچینه. در پی جور کردن سین ها قرار شد عصر برم خونه و سنبل بگیرم ازشون. یهو به ذهنمون رسید امشب بریم پیش خانواده هامون. ف گفت نمی ره و ترجیح میده همین جا بمونه.. طی یک اقدام حالگیرانه از سمت خانواده رفتن من هم کنسل شد. بماند که چقدر از این اتفاق بغض کردم. ملکه رفت . من و ف موندیم و حس کردیم اگر چند لحظه بیشتر توی خونه بمونیم ممکنه خفه شیم. شال و کلاه کردیم . رفتیم بیرون..
به این امید که شب اخر سال ، با دیدن بازار و مردم مشغول به خرید ، حال و هوای عید رو به رگ هامون تزریق کرده باشیم ...
+
بوی سنبلی که تموم خونه رو برداشته ..
+
ای زمستان! ای بهار بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار
گریه ی امروز ما هم، ارغوان خنده می آرد به بار ...
فریدون مشیری

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۲۷
  • میم

اصلا و ابدا حوصله ی مرزی رو ندارم که بین دو روز کاملا معمولی قرار بگیره و یه ور مرز بگن سال جدید  و به اون یکی ورش بگن ، سال کهنه.
هیچ دلم نمی خواد درگیر نو شدن سال بشم و فکر کنم به سالی که گذشت و اتفاقاتش و سال اینده و باید ها و نباید هاش.
دوست دارم این روزها تند و تند از پس هم بگذرن و تموم شن. خوب باشن و خوب تموم شن.
+
اومدی و روی مبل پذیرایی خونه ی ملیکا نشستی.
یه سال پیش حتی فکرشم نمی کردم ببینمت .

  • ۰ نظر
  • ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۱۳
  • میم

لابه لای کتاب ها راه می رفتم و تک تک شون رو بررسی می کردم. نگاهی به رنج سنی شون می نداختم و به این فکر می کردم ممکنه این کتابو دوست داشته باشه یا نه.
همون موقع یهو حس کردم برادر کوچیکتر ، تا چه حد پاره ی تنه. حس می کردم تیکه ای از وجودم جدا شده و داره اهسته اهسته مستقل میشه. حس می کردم دارم برای بخشی از خودم خرید می کنم که هرچقدرم ازم دور باشه هر چقدرم ندیده باشمش ، بازهم خودمو مقابل تک تک خوشحالی ها و ناراحتی ها و شکست ها و موفقیت ها و نگرانی هاش مسؤول می دونم. حس کردم چقدر دلم تنگ شده براش ...
+
کتاب ها خریده شد. به کمک ملکه و فاطمه کادو پیچی شد و اماده شد برای  عیدی داده شدن...
+
چی بگم از نوسانات این روزها؟
هوا فوق العاده ست و حال من پیچیده و دگرگون و متغیر...
+
که جمعه ی بهمن 93 باشه ، که بروشوری برسه دستم ، که از تو گفته باشه ،که مچاله بشه و بره توی سطل زباله ، که من تنبلی کنم ، که دعوام کنن ، که از تو بگن ، که فراموش بشی .
که زمان بگذره و بگذره و بگذره و اسفند 94 به عجیب ترین حالت ممکن پیدا بشی و من از پیدا شدنت تعجب کنم و مبهوت بشم.
فقط می خوام همونی باشی که ادعا می کنی ...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۸
  • میم