An open ending

از بچگی ، ینی دقیق تر بخوام بگم از پنج سالگی برام مهم بود دیگران راجع بهم چی فکر میکنن. اینکه موجه به نظر برسم برام خیلی مهم بود! یادمه این قضیه توی راهنمایی به اوج خودش رسید. خیلی از شنگول بازیا رو نمی کردم تا مبادا تصور " من همیشه موقر درستکار" بهم بخوره. خیلی از لباس هارو نمی پوشیدم تا مبادا خلاف جریان اب شنا کرده باشم. توی مقطع بعدی با این که دلم هیجان انجام دادن خیلی از کارها و بودن خیلی از ادم ها رو می خواست ، اما بازم به خودم حتی اجازه ی فکر کردن بهشون رو نمی دادم ، چون منطقم که حالا با تصویر " من درستکار موقر" خو کرده بود، اجازه شو نمی داد.
مهمانی هایی که نرفتم ، پوشش هایی که تست شون نکردم ، قهقهه هایی که نزدم ، فریاد هایی که توی سینه م خفه شد ، جمع هایی که تجربه نکردم ، ادم هایی که کشف نشدن...
و تصویر " میم موقر درستکار" ی که باقی موند.
 حالا  این تصویر کذایی به هیچ جام نیست و تصمیم گرفتم خود له شده مو از زیر هزاران باید و نباید و حرف و حدیث بیرون بکشم .
اما مشکل میدونید کجاست؟ مشکل اینه که من نوزده ساله برای اون جمع های دخترونه ی شاد و شنگول زیادی بزرگ شدم. برای قهقهه های از سر خوش خیالی ، زیادی درگیرم. برای پوشیدن اون کاپشنی که روی کلاه ش گوش و چشم و دهن داشت زیادی جدی و سرسخت ام.
قسمت بغرنج تر مسئله اینه که هیچکدوم از این ها دیگه ضربان قلبمو بالا نمی بره ، هیجانی رو توی رگ هام تزریق نمی کنه. انگاری که خوشی این کارها فقط و فقط روی دخترهای چهارده ساله اثر بذاره ، نه روی ادم نوزده ساله ای که کمی بیشتر از هم سن و سالهاش بد اورده.
یاد یه متنی افتادم که میگفت من همین الان کیک شکلاتی می خوام.نه یه دقیقه ی دیگه ،نه ساعت دیگه ،نه فردا ، همین الان ، همین الان.
گاهی وقت ها از کیک مورد علاقه ت توی اون لحظه صرف نظر می کنی و موکولش میکنه به بعد تا سر فرصت بری سراغشو و لذت دوچندانی رو تجربه کنی. اما وقتی میره سراغ کیکت می بینی طعم شو از دست داده یا حتی دیگه اون کیک ، مورد علاقه ت نیست.

اره خب. منم همون موقع کیک شوکولاتی می خواستم ، همون لحظه ها. نه الان و حالا..
و چقدر احمق بودم که بخاطر اراجیف دیگران ، در تقلای پاک کردن هوس خوردن کیک شکلاتی ، خود شاد و سرخوش م رو له کردم ، له له.
+
دیشب و توالت عمومی و دستگیره ی خراب و در نیمه باز و گشوده شدن در و دیدن اونچه که نباید.
برای ملیکا و فاطمه با جزئیات تعریف می کنم چی شده و چطور شده .
جفت شون تا دو دقیقه از خنده نفس هاشون بالا نمی یاد.
خودم که از خجالت داشتم می مردم..
یکی اون تصویرو از ذهنم پاک کنه ترو خدا!
+
راست میگه. اگر من دو روز دهنمو ببندم و با کسی حرف نزنم ، خیلی از جار و جنجال ها می خوابه.
منم به درک که توی اون سکوت خفه میشم ، منم به درک.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۵
  • میم
من از زندگیم چی می خوام ؟ اصلا چطور باید چیزی رو بخوام ؟ چی میشه که ادم ها از زندگیشون چیزی رو می خوان ؟ چجوری می فهمن اون چیز براشون بهتره و اون رو می خوان ؟ چطور برای چیزی که وجودش احتمالی یه به خودشون سخت میگیرن ؟
این سئوال ها ماحصل یک بازه ست . سر بازه روزی بودکه ایده ی دادن کنکور ریاضی رو با خانواده م در میون گذاشتم . نمی دونم کی اون وسط مسطا بین اون همه پیشنهاد و اگر و مگر گفت "خب تو چی می خوای از زندگیت ؟ " و اونقدر پاسخ دادن به این سئوال واسم سخت و دشوار بود که کلا دور رشته ی ریاضی رو یه دایره ی قرمز کشیدم . انتهای بازه هم حدود یک هفته ی پیش بود که دیگه نتونستم صبح زود پاشم . من همون ادم دیروز بودم ، اتاقم همون اتاق دیروز بود ، همه چیز مثل دیروز سرجای سابق ش بود به جز من . من نمی تونستم از توی تختم بلند شم ! یه بی حسی فکری و جسمی ، یه جور کرختی و خستگی باعث شده بود میخ شم به تختم . همون روز حس کردم چقدر همه چیز برام بی اهمیت شده . چه بی هدفم . چه بی انگیزه م . همه ی چیزهایی که یه زمانی برام ارزشمند بودند ، تبدیل شده بودن به آشغال ، به زباله !
حالا یک هفته از اون روز صبح گذشته و من همچنان کنار اون کوه زباله نشستم و دونه دونه اشغال ها رو بر می دارم و به این فکر می کنم که چطور همچین شی بی ارزشی زمانی برای من ارزشمند بوده ؟ المپیادی بودن ؟ فرزانگانی بودن ؟ بالاترین معدل فولان سال ؟ بیوتک خوندن ؟ محقق شدن ؟ نوروساینس خوندن ؟ و ... اصلا اینا چی ان ؟ چرا برای من مهم بودن ؟ چرا حالا مهم نیستن ؟
 یکی شون نتیجه ی صحبت های دبیرهای المپیادم بود ، یکیشون نتیجه ی 7 سال توی اون سیستم درس خوندن ، یکی شون نتیجه ی سه سال سرکوفت شنیدن بود ، یکی شون نتیجه ی کلی گره و عقده ی ناگشوده بود ، هر کدومشون وصل بودن به کلی خاطره و ادم . حالا نه اون ادم ها مهم بودن نه اون خاطره ها . نمی دونم چرا ، نمی دونم چی شد ، نمی دونم یهویی چه مرگم شد . من سردر گمم . من توی دنیای خودم و روزهای گذشته م گم شدم !
 شاید دارم وقتمو تلف میکنم ، شاید این خزعبلات نتیجه ی روزهای بیشمار خونه نشینی باشه . شاید بهتر باشه بجای این فکرهای احمقانه و خود خوری ها مثل بقیه که دارن برای رسیدن به اونچه که می خوان تلاش می کنن ، تلاش کنم ...
نمی دونم ، نمی دونم .. فقط می دونم ذهنم دچار یه خلا انی شده . خوب می دونم که اگر شرایط توی پاییز 94 این شکلی نبود ، اگر کلاس کنکور و مشاوره و ازمونی نبود ،کلا قید کنکور رو میزدم .
کنکور که چی ؟ ازمون که چی ؟ رتبه که چی ؟ برای منی که نمی دونم چی می خوام نباید تفاوت زیادی باشه بین یه محقق خوب بودن یا یه دختر بی کار بی عار خسته بودن . وقتی ذهنت خالی خالیه و نمی دونی چی باید بخوای ، هدف و انگیزه و تلاش برای رسیدن معنایی نداره ، ارزو و امید مفهومی نداره .
جای منی که کلی شوق و ذوق داشت برای فردا شدن و باز کردن گره های پیش روش رو منی گرفته که به محض پیش اومدن یه مشکل استرس زا ، اولین فکری که قبل از هر راه حلی به ذهنش می رسه اینه که " ای کاش گلدون کنار پنجره بودم ! اما من ِ مواجه با این مشکل ، نه! "
هیچ تفاوتی هم بین من بودنش و گلدون پلاستیکی بودن نمی بینه ، هیچ تفاوتی !

   × فاطمه این عکس رو توی تلگرام برام فرستاده و نوشته این ماییم .



 توی دلم می گم باز معلوم نیست کدوم عکاس ناشی ای از ما همچین عکسی گرفته .می خوام پرسم کدوم عکسمون رو کی اینقدر خراب کرده تا شخصیتشو ترور کنم اما قبل از اینکه حرفی بزنم تصاویری رو می فرسته که روشن می کنه مفهوم جمله ی اولشو ، " این ماییم " .








 اره خلاصه این ماییم . یه جایی روی همون نقطه ی کوچولوی ابی رنگ ، من نشستم که توی دنیای خودم و افکار مزخرفم گم شدم .

  • میم

  × کلا کنکور و دنیای کثیفش طوریه که نود درصد مدرس ها و استادها فکر می کنن باید انتقام تمام نداشته های زندگیشونو از جیب پدر و مادر دانش اموزا بگیرن ! گاهی وقت ها از شنیدن نرخ یه سری از کلاس های خصوصی دود از سرم بلند میشه ! از اونجایی که من دختر هوشیار و عاقل و بالغی (البته بیشتر به ظاهرم می خوره که باقل و عالغ باشم تا عاقل و بالغ !) هستم هیچوقت دم به تله ندادم و درگیر این طور مسائل نشدم اما این به این معنی نیست که از هزینه های گزاف این یه سال هم در امان موندم . خودم خوب می دونم تحمیل شدن این مخارج به جیب پدر گرام فقط و فقط به خاطر بی عرضگی منه. با اینکه خانواده چیزی نمی گن اما خودم بابت ریال به ریالی که داره خرج میشه شرمنده ام . خب این همه مقدمه چینی کردم تا خدمتتون عارض شم که بنده تبدیل شدم به اقای خرچنگ ! (سخت پوستی که مدیر باب اسفنجیه ، اونو میگم! ) یک موجود پول دوست خسیس واقعی ! طوری که همین یه هفته پیش نزدیک بود ملیکا رو بابت خرید حساب نشده و بی موقع از دیجی کالا نصف کنم ! شما اینا رو داشته باشید تا برم سراغ اصل مطلب ...
دیشب مشغول چرخیدن توی اینستا بودم که برخوردم به پیجی که بوت ها و پالتوهای بی نهایت قشنگی رو می فروخت ! ثانیه ای بعد من گوشی به دست دنبال مامان می گشتم تا عکس یه جفت بوت رو نشونش بودم .چند لحظه بعد که به خودم اومدم متوجه شدم که صحبت م با مسئول پیج در تلگرام تموم شده و من اون سفارش رو ثبت کردم و هزینه ش رو پرداخت ! درست مثل یک فیلم تمام مخارج کلاس ها و کتاب ها و دندان پزشکی و رفت و امد ها و کوفت ها و درد ها و مرگ ها از جلوی چشمم رد شد ! هر طور که فکر کردم سفارش اون بوت ها کار بی موقع و احمقانه ای بود . از دیشبه که دارم حرص می خورم . اخه توی این هیری ویری من بوت می خوام چه کار ؟! انسان عاقل و بالغ خرید کفش رو اینترنتی انجام میده اخه ؟ اگه اندازه م نبود چه خاکی بر سر بریزم ؟ مسئله اینه که ممکنه این بوت ها تا یه ماه دیگه هم به دستم نرسه و این مساویه با یک برزخ تمام عیار یک ماهه !
 از من به شما نصیحت ، برای کنکور عین ادم درس بخونید و سعی کنید سال اول نتیجه بگیرید . ثانیا دیگران رو سرزنش نکنید چون بدترش به سر خودتون میاد . ثالثا خرید کفش رو اینترنتی انجام ندید تا توی بزرخی که من گیر کردم گیر نیفتید . رابعا جوگیر نباشید لطفا .
 نچ نچ نچ ، قدرت خدا ! میبینید شما هم ؟ زندگی من سکانس به سکانسش پر از نتیجه ی اخلاقی و درس و پند و اندرزه ! هدفم از نوشتن این ماجرا این بود که اجازه بدم شما هم به اندازه ی قطره ای از این دریای بی کران معرفت و اخلاق بهره مند شید :د


  × توی این دوماهی که دادشی مهدکودکی شده با تک تک سلول ها م به این باور رسیدم که مهد کودک ها بسی "حال خوب کن" اند! هر روز منتظرم از مهد برگرده و از اتفاقات اونجا تعریف کنه . از بردیا و بنیامین و شیطنت هاشون بگه . از یلدا و گریه هاش و امیر محمدی که به پسته ی سربسته ش گفته خپل احمق . (این مورد اخر رو با لحنی تعریف می کنه که انگار امیر محمد بیچاره مرتکب بزرگترین جنایت تاریخ بشریت شده !)
دو سه باری شده که زودتر دنبال دادشی رفتم و چند دقیقه ای نشستم و ناظر جنب و جوش و هیاهوی بچه ها بودم و از ته دلم گفتم خوش به حالشون ! چقدر فارغ و رها و ازادن ، چیزی که من نیستم .
ایکاش قدر اون روز هامو بیشتر میدونستم . لااقل ایکاش توی این چند سال اخیر طوری عمل می کردم که حالا روی دوشم کوهی از مسئولیت و استرس و نگرانی نباشه .
گفته بودم ادم ای کاش هام ؟ گفته بودم .

 
  × پسر خاله م داره از خانومش جدا میشه . رابطه شون پر از گره و جار و جنجال و کشمکش شده . این مدت سنگ صبور عروس خالم ، من و مامانم بودیم . یه شب پیش ما موند و تا صبح با هم حرف زدیم . با تاریک شدن اتاق و روشن شدن چراغ خواب نشستم پای حرف هاش و غرق شدم توی سختی هایی که متحمل شده و نگرانی ها و دغدغه هاش . آنی حس کردم من من نیستم . من عاطفه ی 24 ساله ام با یک همسر نفهم و ازدواج اشتباه و تنهایی و تنهایی و تنهایی . نزدیک سحر که خوابش برد یاد مشکلات خودم افتادم . و حس کردم که تا به حال چقدر بی جا غر زدم و ضعف نشون دادم .  اوضاع قاراشمیش نیست و روزگار باهام بد تا نکرده ، این منم که دارم با فکرها و تصورات احمقانه م شرایطو سخت می کنم . از اون موقع کمر بستم به اصلاح خودم . گرچه هنوزم منفی باف و بدبین ام ، اما حس میکنم نسبت به قبل خیلی بهتر شدم :)

  • میم

میگه : توی مترو سرمو تکیه داده بودم به میله ی وسط واگن که یهو دیدم صاف اومد جلوم واستاد . فکر کردم توهم زدم باز . اما خودش بود . بغلم کرد اخه . خود خودش بود . هیچ فرقی نکرده بود حتی . مدل وایستادنش ، لباس پوشیدنش ، صورتش ، چشماش . توی چشماش نگاه کردم اخه .
 فک کردم داره میره دانشگاه . اما داشت از کانون بر می گشت . اونجا پشتیبان شده.
میگم : فهمید که موندیم باز ؟
میگه : اره . کلی تعجب کرد . ناراحتم شد . چشماش از حدقه داشت می زد بیرون از تعجب.
میگم : کدوم ایستگاه دیدیش ؟
میگه : میدونی سوار مترو دیدمش . یکی از دلایلی که فک می کنم دیدنش یه توهم بوده ، همین قضیه ی ایستگاهه .من ازش پرسیدم داری میری دانشگاه؟!بعد اون گف نه دارم از شعبه ی کانون تو خیابون امام رضا برمیگردم .یعنی اونم تو همون ایستگاهی که من سوار شدم سوار شده بوده. ولی وقتی من سوار شدم ٣نفر بیش تر تو ایستگاه نبودن. هر سه شونم غریبه بودن . از طرفی اون تو واگن جلوتر از من بود پس پشت سرم نبود که نبینمش . از طرفی موقع پیاده شدن هم شماره مو گرفت و قرار شد باهام تماس بگیره ، ولی با اینکه خیلی وقت گذشته هنوز زنگ نزده . بخاطر همین فکر می کنم شاید توهم بوده .
میگم : مگه نمیگی بغلت کرده ؟ خب واقعی بوده پس . وهم که ادمو بغل نمی کنه .
میگه : چرا بابا . توهم و خیال هم ادمو بغل می کنه .
میگم : چجوری بغل می کنه ؟ خوبی تو ؟
میگه : نمی دونم .
میگم : شاید شماره ت اشتباه بوده .
میگه : نمی دونم . اینم ممکنه .
میگم : اصلا خب زنگ بزنه که چی بگه ؟ چه حرفی می تونه به ماها بزنه ؟
میگه : اوهوم...

  • میم
گفته بود : تمام این مدت در به در ، توی ورودیای جدید دنبالتون می گشتم .


  • ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۲
  • میم

داشتم میل های قدیمی را می خواندم که برخوردم به نوشته ی زیر . یادم امد این را حدود 3 ، 4 سال پیش برای دوستی فرستاده بودم . شرح ما وقع کلاس ریاضی ست بعد از اعتراضات ما برای عوض کردن دبیر :

موش ازمایشگاهی بودیم . فقط کلاس ما توی کل مدرسه ریاضیش با اون خانوم بود اولین سالی بود توی فرزانگان درس میداد ..
دو زنگ اخرباهاش ریاضی داشتیم ..ساعت اول بعد از یه تدریس ابکی ، خیلی خوشحال و خندون تمرین حل کردیم ..اونم تمرینای کتاب وزارتی! :| سرهمون تمرینای چرت و پرت هم قاطی کرده بود .دو به توان 4 رو می گفت 32 ..! عرض از مبدا رو تقریبی به دست می اورد در حالی که با صفر کردن ایکس می شد خیلی راحت تر بهش رسید و کلی گاف ناجور دیگه ...
همیشه همینجوری بود ..
درس دادنش افتضاح بود . با این گاف های چپ اندر قیچی افتضاح تر شده بود ! با وجود اینکه کتاب چرت وزارتی رو درس میداد اما بازم هیچکدوم از بچه ها نمی دونستن ضابطه تابع یعنی چی! در حالیکه یه ماه از شروع درس تابع گذشته بود ..
خیلی اذیتمون می کرد .. ازش که انتقاد می کردیم و می خواستیم کتاب وزارتی رو بزاره کنار و  مبتکران ویرایش قدیم رو درس بده با هامون دعوا می کرد .. یه بار دوستمو برد پای تخته ..همون روزای اول! طفلی رو کلی ضایع کرد .. بهش گفت تو که اینقد سرجات ور ور می کنی حالا این مسئله رو حل کن!
یا ازش که ایراد می پرسیدیم تصور می کرد قصد داریم تحقیرش کنیم یا در لفافه بهش بفهمونیم که هیچی سرش نمیشه! به خاطر همین کلی داغ می کرد و با سوال کننده دعوا!
و کلی بدبختی و فلاکت دیگه!
ساعتای ریاضیمون به خاطر اون خانوم افتاده بود زنگ اخر ..! دیر میومد .. بد درس میداد .. افتضاح بود! دروغ هم زیاد می گفت! مدعی بود توی دوران دانشجوییش براش 4 تا دعوتنامه اومده بوده از طرف دانشگاه های اونور اب!
ما هم توی دلمون قاه قاه به اوهامش می خندیدیم.
ساعت اخرکه ریاضی داشتیم مثه اینکه مشاور باهاش حرف زده بود و ازش خواسته بود روششو عوض کنه وبهتر درس بده. صورت مسئله رو به جای پاک کردن حل کنه. کلاس که شروع شد ، از صحبت های مشاور گفت و توضیح داد اشتباهاتش توی درس ریاضی به خاطر سرگیجه اس .گفت مریضه و هر از گاهی دچار سرگیجه میشه ، توجیه پشت توجیه ، دلیل پشت دلیل . ماهم کوتاه نیومدیم . یکی اون گفت و دو تا ما . اخرشم با چشا ی پر از اشک(!) گلایه کرد و بعدم خدافظی!
گفت می خواد برای همیشه از مدرسه ی ما بره . ما هم با چشمای گرد و متعجب از گریه ش در حالی که دلمون سوخته بود براش ، بهش خیره شده بودیم ! اونم بعد از تموم شدن وداع سوزناکش کیفشو برداشت و رفت !
اولش یکم گیج بودیم اما تصمیم گرفتیم به اعتراضمون پایبند باشیم .
کمی بعد از رفتنش دوان دوان رفتیم سمت پنجره تا مطمئن شیم از مدرسه میره بیرون!
می گن بعدش راضی شده برگرده ..
اما ما نخواستیم! بچه ها که رفته بودن توی دفتر اطلاعات کسب کنن :د دیدن خانوم دارن های های توی بغل مدیر اشک می ریزن!
فعلا مدیرمون دنباله یه معلمه جدیده ..

   خب این ها تازه اول ماجرا بود :)) دعواها و کشمکش ها ادامه داشت تا ماه ها بعد . کار به جایی رسید که 5 تا دبیر ریاضی عوض کردیم :))
  با همه ی لطمه ای که به ریاضی ان سالمان وارد شد هنوز هم معتقدم کار درستی انجام داده ایم . اگر بازهم به ان روزها برگردم نمی گذارم اپسیلونی ماجرا تغییر کند ، اپسیلونی !

  • میم

دنیای مجازی ، به عبارت بهتر وبلاگ نویسی ، برایم حکم مسکن را پیدا کرده بود حین سر درد .شده بود کمد دیواری خانه ی کودکی هایم که در اوقات تنهایی پناهم می داد . جایی بود که مثل پاک کن ، مشکلات و اتفاقات ناخوشایند توی ذهنم را پاک می کرد . شاید هم پرتشان می کرد به گوشه های تاریک و دور ذهنم تا جلوی چشم نباشند فقط.
اما حالا حس میکنم وقتش رسیده که بروم توی دل ترس ها و مشکلاتم و گره تک تک شان را باز کنم .
شرایط حکم می کند از ورطه ی وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی ، تا مدتی نه چندان طولانی رخت خویش را بیرون کشم .
بروم و ببینم در نهایت چه پیش می آید .
تا بعد:)

  • ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۹
  • میم
این نوشته مال آذر 93 ست . نوشتمش اما منتشر نشد و پیش نویس ماند .

 آخ اخ . این ورودی بهمن بودنت و رفتن به اون دانشگاه شده یه بغض توی گلوی من .. که چند روزه مدام سعی می کنم قورتش بدم ..
 بعد اون همه ایده ال گرایی و بلند پروازی و تلاش ، حق تو اونجا نیست .. نیست .. نیست ..
+
هرچی میگذره بیشتر ایمان میارم به اینکه کنکور ناعادلانه نیست . حتی عادلانه هم نیست .. کنکور هیچی نیست .. کنکور فقط یه نقطه ست که میذاری ته تمام سرخوشی های دبیرستان .. ته یونیفرم های گشاد .. ته دوستی های 7 ساله ..
+
یادت هست اول راهنمایی ،‌سه شنبه ها ، ساعت اخر ، ازمایشگاه زیست شناسی داشتیم ؟!‌ یادت هست ؟! همیشه حس خوبی به من می داد اون ساعت و اون ازمایشگاه .. تو و ملیحه بودین و من خوشحال بودم ..
سوم راهنمایی رو یادت هست ؟! اون همایشه ؟! اون دفعه که بزور بردنمون راهپیمایی رو چی؟  یادت هست ؟! جعبه ی شیرینی که خریدی ؟! چادری که به زور سر کردی و بهت میومد .. ؟! یادت هست‌؟
 
یکی منو از توی خاطراتم بکشه بیرون ..
دیگه دارم روانی میشم..

آدمی که این پست خطاب بهش نوشته شده بود ، رفت دانشگاه و حالش بهم خورد و برگشت و دوباره کنکور داد . بعد از مرداد امسال ، باز هم با رتبه ی سه رقمی نشست تا برای بار سوم کنکور بده .
کاری به چند و چون ماجرا ندارم .
دلیلی که باعث شد این پست رو بعد از 11 ماه منتشر کنم ، بی تابی اون موقع خودم بود . اون موقع برای دوستم خیلی غصه خوردم . گریه کردم چون حس می کردم سختی شرایط داره راضیش می کنه دست به کاری بزنه که اشتباهه . تصور می کردم با این کار برای همیشه تموم میشه و نابود! اما اتفاقات طور دیگه ای رقم خورد ...
گاهی وقت ها نمی دونم چه اتفاقی رخ خواهد داد ، نمی دونم چه چیزی در انتظار عزیزانم ه . با این وجود کلی برای اتفاقات رخ نداده و روزها نیامده مرثیه سرایی می کنم و خودمو با تصورات و حدسیاتم اذیت . غصه ها می خورم و گریه ها می کنم .زمان بی توجه به نگرانی های من جلو می‌ره ، روزها خوب یا بد می گذرن . وقتی مدت ها بعد به دفترچه یادداشت ها یا وبلاگم رجوع می کنم و با بی تابی ایام گذشته‌م مواجه میشم ، می فهمم چقدر بیخود و بیهوده بودند .
حس میکنم باید یکم زندگی رو آسون بگیرم ...

    

  • میم

مداد ازبین انگشت هام سر می خورد . دست‌م عرق کرده بود . ترتیب اتفاقای افتاده رو تغییر می دادم و به این فکر می کردم که اول بگم چرا سال دوم نتیجه نگرفتم یا برم سراغ افکار خودخورانه‌ام ؟ از گوشه‌ی میدان دیدم ، دوتا چشم درشت قهوه ای توجه‌مو جلب کرد . پسربچه‌ای بود که چند دقیقه پیش مامانش با دعوا از توی حیاط اورده بودش داخل اتاق انتظار . سرمو بلند کردم . وقتی فهمید دارم نگاهش می کنم ، رو کرد به آکواریوم . خانم منشی ازشون خواست برن داخل اتاق شماره ی 2 . "میشه صبر کنم تا شوهرم بیاد ؟" ، منشی جواب داد " خانوم وقتتون داره می گذره . شوهرتون که اومد می فرستمشون داخل ." مادر دست پسرک رو کشید و رفتن سمت در اتاق . پاهامو به هم گره زده م و کیفمو توی بغلم فشار دادم . دفترچه م روی پاهام بود و به این فکر می کردم چقدر بی نظمه اینجا . بیست دقیقه‌ی قبل باید نوبتم می شد .چرا منو معطل نگه داشتن؟ نکنه اصلا امروز وقت نداشتم ؟ چشمم به نقشه‌ی روی میز بود که کنارش کلمه‌ی مزایده رو قرمز نوشته بودن . صدای زنونه‌ای با تعجب پرسید "چی ؟" سرمو بلند کردم . منشی دوباره تکرار کرد "50 تومن ." زن گفت " شما که گفته بودین 45 تومن ؟!" منشی بدون برداشتن نگاهش از روی پوشه ی توی دست هاش ، با لحنی یکنواخت ، گفت " خانم علیزاده ! گفته بودم 45 دقه، 50 تومن " مضطرب شدم. زن پنج تومن دیگه گذاشت روی 45 تومن . مرد همراهش ، تکیه داد به دیوار و با لحنی اعصاب خردکن ، داد زد " اره ، خرج کن پولا رو . خرج این حرفای مفت . بذار پام برسه اونجا ، بهشون می گم چه گهی خوردی." منشی پول‌ها رو شمرد و با دادن شماره ی کارت ازشون خواست دفعه ی بعد 50تومن رو دو روز زودتر کارت به کارت کنن بعد هم از پشت میز بلند شد و رفت داخل اتاقی . کمی بعد چای به دست بیرون اومد و رو به زن گفت "اول شما برین داخل ، اتاق شماره ی 4 ." زن هنوز حرکت نکرده بود که مرد خودشو پرت کرد جلو و داد زد "من فروغی ام!" زودتر از زن داخل اتاق رفت و صداش رو می شنیدم که دوباره تکرار می کرد "من فروغی ام!" توی این فاصله دختر و پسری وارد شدن . دختر وقت داشت . رفت سمت میز منشی تا به سئوال‌هاش جواب بده . 29 ساله ، مجرد ، فارغ التحصیل رشته ی حسابداری . منشی فیش رو ازش گرفت و دختر نگاهی به پسر انداخت و رفت سمت صندلیش . فروغی برگشته بود ، شایدم دکتر بیرونش کرده بود . به هر حال اون لحظه روی صندلی نزدیک در ، کنار پسر نشسته بود و غر می‌زد. چند لحظه‌ از نشستن دختر نگذشته بود که نوبتش شد . رفت داخل اتاق شماره ی 3 . فروغی از پسر پرسید "اینجا چند تا دکتر داره . نه ؟" پسر گفت "اره " فروغی پرسید "چندتا ؟" پسر همزمان با ادای "نمی دونم. " از جاش بلند شد و رفت بیرون . فروغی آه بلندی کشید ...
از توی راهرو صدای تق‌تق کفش های زنونه‌ای می اومد . وقتی صدا به بلندترین حدش رسید ، خانمی با شال گلبهی توی چارچوب در ظاهر شد . رفت سمت میز منشی و باهاش خوش و بش کرد و در پاسخ به "فیش تون ؟" گفت اینترنتی پرداخت کرده و برگه ی A4 تا شده ای رو سمت منشی گرفت .
" نوبت شماست . اتاق شماره ی 5 "
منو می گفت .

     

  • میم



Fish and Cat  -  Pallett

  • ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۳
  • میم