An open ending

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۱
  • میم

 من قبول نشدم .
و بابت خیلی چیزا متاسفم .



  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۰۳:۲۲
  • میم

نمی دونم ، نمی دونم چم شده .. اینجارو دیگه دوست ندارم . دیگه حرفی ندارم برای نوشتن ، با اینکه روزای خیلی ارومی رو سپری نمی کنم و من معمولا در مواجهه با روزای نااروم پناه می بردم به وبلاگ ام!
امتحانات نهایی تموم شد و من در روز های امتحانات نهایی استیل بادکنک ترکیده رو داشتم! پلاسیده .. چروک .. بی حوصله! شبا تا صبح بیدار می موندم و درسا رو می بستم .. دردناک بود شاکر بودن برای داشتن فقط 1 نمره غلط! در حالی که دوستات برای 25 صدم زار میزدن! نمیدونم .. فردا یا پس فردا نتایج المپیاد هم میاد .. دوستام استرس دارن. در حالی که من ریلکس ام ! چون میدونم چه گندی زدم ..و با تقریب میشه گفت امیدی ندارم به قبولی! لابه لای اون حجم عظیم فحش که روزانه نثار خودم می کنم اندکی هم به خودم می بالم که تونستم توی یک ماه فاز فکری 6 ساله م رو به سختی تغییر بدم .. و جالب اینجاست که هیچکس دقیقا هیچکس روی کره زمین نیست که درک کنه تغییر دیدگاه نسبت به اینده چقدر سخته و دردناک! وقتی برای دوستام تعریف می کنم که واقعا نمی تونم فکر مو از چارچوب المپیاد بکشم بیرون ، از نگاه شون می فهمم که ذره ای نفهمیدن منظور ام ُ ..
احساس می کنم کافی نیستم ، خوب نیستم .
فکرهای بد هجوم اوردن به ذهنم و حتی خواب های شبانه م رو اشفته کردن .
تحمل شکست های مداوم و پی در پی امونم ُ بریده ..
من دیگه واقعن نمی تونم!
وقتی که دنبال علت اصلی حال و احوال این روزهام می گردم به این نتیجه میرسم که من بیخود و بی اساس ،مسائل مختلفُ بالا و پایین می کنم و بهشون فک می کنم  و فراتر از حد نرمال ، همه چیز ُ‌نشخوار می کنم و توهمات خاصی دارم که گاهی طنابی از این توهمات و افکار احمقانه می پیچه دور گردنم و خفه ام می کنه..این اتفاق بیشتر وقتایی میفته که بیکارم و دغدغه ای ندارم.. وقتایی مثه الان! در واقع شاید این خرداد لعنتی خیلی هم بد نباشه .. مشکل از خودمه ..من ابایی ندارم از گفتن اینکه به شدت منفی بافم! خب چیکار کنم .. همیشه نیمه ی خالی رو میبینم .
این نیمه ی خالی لیوان ُ‌دیدن ها ، این فکر کردن های بیش از حد نرمال ادم ُ شکننده می کنه در روزهای نه چندان سخت .
اما تنها خودم مقصر نیستم!
دیگرون هم مقصرن ، مثلا انگاری که همه عادت کرده باشن به نبودم توی جمع های دوستانه و فامیل ، مثلا انگار مامان عادت کرده باشه به بودن مهدیه در اتاقش ! مثلا انگاری بقیه خر ن! انگاری نفهم ان! وقتی باهاشون از فکرهام و دل مشغولی هام حرف می زنم مثه احمقا فقط نگام می کنن دریغ از ذره ای همدردی درست و درمون !

من واقعا نمی دونم میتونم از 1 تیر مجددا برم سراغ دفتر کتابام یانه .. لیبل کنکوری 93 ازارم می ده ..

+ من مثلا الان حرفی نداشتم واسه زدن! :-""

+ برداشت کسی که این پست می خونه از من :
یه دختر الزایمری ، بدبین ، غرغرو ، کنکوری بدبخ


  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۵۹
  • میم