An open ending

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

باشد ، شما جواب مسیج ما را نده . شما تماس ما را ریجکت کن ، شما هی قرار ها را به علت کمر درد ما حصل روز های قرمزت کنسل کن ، شما بگو نیم ساعت دیگر تماس می گیرم و نیم ساعتت تا سه روز بعد هم تمام نشود ، شما بپیچان ما را و بهانه بیاور مدام ..
باشد ، شما ادم زرنگ و ما هم خری بس زود باور.
اما مادموازل جان ، باور بفرمایید گفتن "امروز حسش را ندارم " و "دلم نمی خواهد بیایم" یا حتی "نمی توانم" خیلی ساده تر بافتن ماجراهای پیچ اندر پیچ است ، باور بفرمایید ادم ها شعور دارند .


  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۲
  • میم

پارسال توی کتابخانه ، دیدمش . با هم دوست شدیم و بعد از مشخص شدن رابطه ی خویشاوندی دورمان ، دوست تر .
سال سومش بود . از خستگی ش می گفت ، از تنهایی ش . از خانواده ای که نمی فهمیدند . دیگر برایش نه رشته مهم بود نه شهر ؛ فقط می خواست "برود" .
کنکور را دادیم و تمام شد . یک ماه بعد رتبه ها امد و من از روز قبل کنکور دیگر ندیده بودمش .
از طریق همان رابطه ی خویشاوندی دور ، می دانستم با ذوق تمام ، مانتو و کفش خریده و چمدان تازه و جدیدش را بسته و منتظر نتایج است تا پرونده ی ورود به دانشگاه ش بعد از سه سال بسته شود .
خب ، نتایج نهایی امروز عصر امد .
مردود شده بود .
شرایط نسبتا مشابهی داریم ، می فهممش . تمام بغض ها و سرافکندگی هایش را می فهمم . از عمیق ترین نقطه ی وجودم برای حال دلش نگرانم ، خیلی نگرانم ...
در همچین مواقعی که نزدیک شدن و دور بودنت حکم یک شمشیر دولبه را دارد ، چه باید کرد ؟

  × فردا عصر ، دیدن یاسمن برای اخرین بار .
     دو روز قبل ، بعد از ظهر ، آخرین تماس تلفنی با رضا .
     5 روز پیش خداحافظی با ملیکا برای مدتی طولانی .
     3 ماه پیش خداحافظی با فاطمه تا مدتی نامعلوم .
   
     چرا همه می روند ؟

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۲
  • میم

دچار یک وسواس شده ام ، وسواس نگذاشتن پا روی خطوط مابین سنگفرش های یک پیاده رو .



  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۹
  • میم

نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد.

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم ، که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود ، رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.

مهدی اخوان ثالث


  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۰
  • میم