An open ending

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

عصری اونقدر بدحال بودم که خزیدم زیر لحاف، در انتظار عزراییل. واقعا منتظر بودم. تا اومدنش، توی ذهنم دنیای بدون خودم رو ساختم . بابام چی میشه، مامانم چی. برادر متکی به من‌م، بعد از مرگ من چیکار می‌کنه ؟ کی به دوستام خبر میده ؟ ملیکا و فاطمه و نسیم و ترمه و محدثه. اون‌ها چه حسی خواهند داشت؟ بعد هم در کمال خودشیفتگی نشستم و به حال سایرین بابت از دست دادن چنین نابغه‌ی متفکر و مهربانی اشک ریختم :))

 توی خونه تنها بودم و در حالی که با تب و لرز می‌سوختم و می‌ساختم ، دلم مادرم رو می‌خواست . محبت او رو ، عمیقا ، با تک تک سلول‌هام می‌طلبیدم . اما نبود ...

تا سر شب از درد بدن به خود پیچیدم و ناله کردم .  کمی خوابم برد و وقتی بیدار شدم مامانم خونه بود ، کنار من ..‌. با بودنش و حرف‌هاش تو گویی حیات رو تزریق می‌کرد به وجودم .

میدونید ، این چند روز فکرِ عجیب ِ روزِ نداشتن‌شون، به سان یک طناب می‌پیچید دور گردنم و هر‌لحظه تنگ و تنگ تر می‌شد؛ روزی هزاربار ته دلم از خدا می‌خواستم حتی اگر من نبودم اون‌ها باشند . همان از عمر من بکاه و به عمر او بیفزا ، همان از عمر من آنچه هست برجای ، بستان به عمر لیلی افزای؛ همان .

 من بیمار بودم ، او کنارم بود . من سردرد داشتم و حس می کردم که هر آن ممکنه مغزم متلاشی بشه و به درودیوار بپاشه. تهوع امونم رو بریده بود  اما مامان در کنارم بود و چه مرهمی از این بالاتر ؟

گور پدر همه‌ی سختی ها تا وقتی که در کنارت حس می ‌کنم قوی ترین آدم دنیام ‌.




  • میم

    برف ریز قشنگی می باره . لایه ای از برف نشسته روی زمین و دل من رو هوایی کرده برای بیرون رفتن و قدم زدن روی برف ها . به جای اون نشستم روی تخت و خزیدم زیر لحافم . ماگ هات چاکلتم کنارمه . ترجیح دادم بی خیال نگرانی برای زیاد شدن کافئین خون و بی خوابی در پی اش بشم و با لذت ماگم رو سر بکشم و وبلاگ بخونم .
امروز خونه بودم . فردا و پس فردا هم خانه نشینم . حال روحی مناسبی ندارم و به سان یک مبتلا به انفولانزا برای خودم استراحت تجویز کردم ! حس و حال غریبی عه . زودرنج شدم وحساس . به کوچکترین رفتاری واکنش نشون می دم و احوالاتم متغیره . دوست ندارم اینطور بودن رو . این حجم از ناامیدی و آشفتگی افکار واقعا آزار دهنده ست . کلافه شدم ، مدام در تلاشم تا از درون وا ندم ، اما نمی دونم چرا این تلاش ها بی ثمر جلوه می کنن . بی خیال ، واگویه کردن درونیات ، اینطور مواقع فقط حال بد رو بدتر می کنه و دیگر هیچ .
   سرشب تلفن مامان زنگ خورد و خبر فوت یکی از آشناهای قدیمی رو دادند . خیلی وقت بود ندیده بودمشون . آخرین تصویر توی ذهنم برمی گشت به قبل از فوت همسر این آقا . حیاط بزرگ و درخت های سرسبز و سایه گستر وسطش . الان ؟ از اجزای اون تصویر هیچ چیزی باقی نمونده . دارم به حال و هوای امشب اون خونه فکر می کنم . حالا با جای خالی و خاطره ها و عادت به بودنش چیکار می کنن؟ صد ساله هم که بشم باز هم مرگ به نظرم یکی از عجیب ترین وقایعه و دفن شدن یکی از وحشتناک ترین ها .
دیر شده . کلی حرف داشتم برای تایپ کردن ، از شرق و غرب و شمال و جنوب . پراکنده و بی هدف . بهتره برم مسواک بزنم . از بی سر و تهی افکار این روزهام ، همین پست بس .

  • میم