An open ending

۷ مطلب با موضوع «کنکورانه» ثبت شده است

داداشی کوچولوی عزیزدل در کنارم کتاب می‌خونه ، بلند بلند . من هم به ادای بریده بریده‌ی جملاتش گوش میدم و غلط‌های اندکش رو اصلاح می‌کنم . به دست‌هاش نگاه می‌کنم که چقدر کشیده تر شدن و از اون حالت پنبه‌ای ایام نه‌چندان دور ، فاصله گرفتن . انگار همین چند روز پیش بود که چهاردست و پا خودشو به دراورم رسونده بود و به خیال تکیه‌گاه بودن کشوی روان و نیمه‌باز دراور ،  انگشت‌های کوچولوی کپلش رو خراش داده بود . چقدر زود بزرگ شد . نه تنها اون که همه‌ی بچه‌های فک و فامیل بزرگ شدن . چند روز پیش فائزه دختر دایی م رو دیدم که به طرز جالبی قدش از من زده بود بالا ! این‌همه تغییر توی این چندوقت رخ داده بود ؟ بگذریم از مزدوج شدن و پدر شدن و مادر شدن جوانک‌های فامیل ! حس‌ می‌کنم چقدر از سیر طبیعی زندگی فاصله گرفتم . امان از تنبلی ، امان از کارشکنی ، امان از کنکور ! هی کنکور تو چه کردی با ما ...
 ایام پسا کنکور رو می‌گذرونم . در رخوت و کسالت تمام . اونقدر بی‌حال که حتی حوصله‌ی خوندن کتاب‌های موردعلاقه م رو هم ندارم .ساعت خوابم چرخیده ، حس می‌کنم بدنم کلا تمایل داره که شب‌ها بیدار باشه . در طی سال کنکور هم فقط کافی بود یک ربع دیرتر از اونچه که باید بخوابم ، آنوقت هشیاری و بی‌خوابی عذاب آوری ، تا سه چهار ساعت بعد گریبانگیرم  می‌شد . و روز بعد یا خواب می‌موندم یا کسل و خسته ، پشت میز با قهوه‌های غلیظ درس می‌خوندم . هیچوقت ساعت خوابم درست نشد . حالا هم مثل سابق با این تفاوت که کابوس‌های مزخرفی هم به خواب‌های روزانه ام(!) اضافه شدن . گفتم کابوس یاد کابوس‌های سریالی وحشتناک ایام کنکورم افتادم :)) در طی تمام این مدت ، هرازگاهی خواب می‌دیدم که مادر یه نوزادم . یه نوزاد که پدری نداره ، حالا یا کلا پدر نداشت یا پدرش یه قاتل جانی فراری بود یا مبتلا به سندرم داون بود یا اونقدر پست فطرت ، که به من تجاوز کرده بود و نوزاد توی آغوشم حاصل همون تجاوز بود . فشار روانی حاصل از این خواب‌ها در واژه نمی‌گنجه . حتی گاها اجزای چهره‌ی اون نوزاد تا روز‌های بعد در ذهنم بود و هربار با یادآوریش تن و بدنم می‌لرزید ! اما اپسیلونی بر میل وحشتناکم به مادر شدن اثر منفی نذاشت ! نگفته بودم ؟ مدت‌هاست که دلم می‌خواد در آینده‌ی دور مادر باشم . حالا روی چه حسابی الله اعلم ! نه میونه‌ی خوبی با بچه جماعت دارم و نه حتی اعصاب آرومی ! تا قبل از پروسه‌ی کنکور ‌های متوالی که از لحاظ روانی سالم بودم دور مادر بودن و مادری کردن رو خط کشیده بودم ، توی دبیرستان هم کلی راجع به نهی فرزند پروری در چنین جامعه‌ای روی منبر  می‌رفتم. احتمالا چرایی این تغییر جناح رو هم باید بذارم به حساب فشار مضاعف کنکور که در راستای آسفالت کردن دهان مبارک ما از هیچ کاری فروگذاری نکرد ! چقدر دارم دری وری می‌گم و خزعبل به‌هم می‌بافم . اونقدر از فضای وبلاگ نویسی فاصله گرفتم که به کلی حرف زدن و نوشتن راجع به یه موضوع از دستم در رفته . تو بگو کنکور چی رو از ما نگرفت . هعی ...
 +
شنیدید که می‌گن واقعیت آدم‌های دوربرت رو توی عصبانیت شون بشناس ؟ من این جمله رو بنابر دلایل شخصی قبول نداشتم و شاید همچنان هم قبول نداشته باشم . ولی اتفاقاتی پیش اومد این مدت که باعث شد هرازگاهی به این جمله عمیقا فکر کنم . شما توی همین جمله ، به جای عصبانیت ، فشار روانی مضاعف رو جایگزین کنید . توی این یه سال دوستان نه چندان صمیمی دورم ، به شدت تغییر موضع دادن و پست شدن . اونقدر پست و کثیف که من نمی فهمیدم این حجم از کثافت ، چطور حالش از خودش بهم نمی‌خوره. اونقدر در حق هم بدی کردن و از پشت به هم خنجر زدن که صدا کردنشون به اسم کوچک جرئت می‌خواست چون شک می‌کردم که شاید اصلا این آدم ، کس دیگری باشه نه اونی که من می‌شناسم .  به هر حال همه‌ی ما در یکسری صفت تعریف می‌شیم ، صفاتی که در ما پایدارن و اطرافیانی که در دراز مدت با ما در ارتباط بودند ، می تونن چندتا از ویژگی ها و صفات ما رو نام ببرند . اون‌ها مارو به اون صفات می‌شناسند . ما اون ویژگی هارو داریم ، چون اونطور هستیم ، این به این معنا نیست که اون صفات ثابت اند، نه . ممکنه تغییر کنند اما لازمه‌ی این تغییر سپری کردن یه حالت گذاره ، هوم ؟   لااقلش اینه که ما مدتی اونطور نبودن و طور دیگری بودن رو تمرین کنیم ، هان؟ اما دوستان من ( که حتی حالا از یادکردنشون با واژه‌ی دوست کراهت دارم) اونقدر یک شبه و آنی تغییر می‌کردن و به جان و روان هم بی رحمانه حمله‌ور می‌شدن که از فرط بهت و تحیر گاها گریه م می‌گرفت . من اونقدر بزرگتر و ریش سفید بودم که تا حدی خودشون رو از حمله کردن به من منع می‌کردند ، اما عجبا و حسرتا و اسفا برای این همه رذالت نهفته در درون‌مون . کنکور اونقدر قدرت داره که حتی انسانیت ما رو هم سلب کرد . حیف همه ی هژده سالگی هایی که اینطور به کثافت آغشته شد سر هیچ . حیف ...
+
هربار که بیدار ‌می‌شم و روز بعدم رو از نیمه شروع می‌کنم و مواجه می‌شم با توئیتی ، پست اینستاگرامی ، پست وبلاگی ، خبری در خبرگزاری و پیام تلگرامی راجع به فوت پروفسور میرزاخانی عزیز ،  همونقدر اندوهگین می‌شم که بار اول . خبر برام تازه‌ی تازه ست و پر اشک و ناراحتی . اونقدر در نشیب و حضیضم ، اونقدر دورم از اونچه باید و اونقدر ناراضی ام از خودم ، که حتی شرم داشتم از نوشتن و یاد کردن اسطوره‌ی تمام سوال‌های نوجوونی م ..
رهشون پر رهرو ...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۴
  • میم
من هیچوقت وبلاگ نویس خوبی نشدم اما از همون ابتدا وبلاگ خوان خوبی بودم . همون ابتدا یعنی حدود ده سال پیش ، وقتی که ده ساله بودم . اغاز وبلاگ خوانی من با پیگیری وبلاگ های مرتبط به عمو پورنگ رقم خورد .. اصلا چی شد که به یاد تاریخچه ی وبلاگ خوانی م افتادم ؟ نمی دونم ، شاید چون حالا که ته اینستاگرام رو سوراخ کرده ام و توی تلگرام هم کسی آنلاین نیست برای گپ زدن ، تنهای تنها شدم و به یاد وبلاگ مظلوم خاک گرفته‌م افتادم .
حقیقتش امشب کمی دلم گرفته ، خیلی بیشتر از کمی . اینستا جایی نیست که دل تنگی رو رفع و رجوع کنه . تلگرام هم وقتی اهل دلی آنلاین نباشه ، در همچین مواقعی ، کارایی نداره .
دارم به سال های گذشته فکر می‌کنم ؛ فکر کردن به سال های گذشته در ترادفه با کلی آه و افسوس و ناراحتی . به خودم قول داده‌ام به گذشته فکر نکنم . به دلتنگی و حس های بد روی خوش نشون ندم ، نذارم هر احساس بدی پاهامو سست کنه و زانو هامو بلرزونه ولی نمی دونم چرا امشب تا این حد احساس خفگی می کنم .
شاید چون ملیکا داره میره ، شاید چون به آدم ها بی اعتماد شدم . حتی این دلتنگی ناخوانده می تونه به خنک شدن هوا ربط داشته باشه ، به شب بودن ، به خیز برداشتن به سمت کنکور 96 .
کنکور 96 ، می ترسم ازش . خیلی میترسم . از این لوپ بی نهایت و فشار های روانی ش خسته شدم . از تنهایی ش ، از شرم و عذاب وجدانش ، از همه چیش . نمی دونم ، نمی دونم ، حتما گامی رو اشتباه بر می دارم که اینطور می شه . نمی دونم .
دور و برم خالی شده ، همه رفتن . از دوستام دیگه کسی نمونده . همه خانوم شدن و زیبا و با وقار . حس می کنم من همچنان استایل یه دختر بچه ی دبیرستانی رو حفظ کردم که هر دفعه به کنکور فکر می کنه هل میشه و دستاش یخ می کنن و مغزش قفل می شه و با ناتوانی تمام گند میزنه به ازمونش .
نمی دونم چمه .. نمی فهمم در پس زمین خوردن 3 باره م چی نهفته ست ؛ فقط می دونم شبه و دلم گرفته . دلم خیلی گرفته ...
  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۲
  • میم

قبلا ها تصورم این بود که یکی از مزخرف ترین حرکات ادمی ، گریه کردن مقابل جمعه . حتی در خلوت هم گریه نمی کردم . کلا لزومی نمی دیدم که بخوام گریه کنم .ممکن بود تلخ ترین اتفاق ها و نوسانات احساسی رو تجربه کنم اما اجازه ندم چشمام خیس و اشکی بشن . اما این اواخر مسئله ای نبوده که بخاطرش گریه نکرده باشم ! مقابل جمع ، در خلوت ، توی اسانسور ، وسط خیابون ، توی سرویس بهداشتی عمومی ، ایستگاه مترو و.. . هی تند و تند اشک جمع شده توی چشمام و چونه م لرزیده . برام هدیه خریدن و بجای خوشحالی ، اشک جمع شده توی چشمام و کمی بعدش به هق هق افتادم.  برام ارزوهای خوب کردن و من بازم گریه کردم . خوشحال بودم و گریه کردم. دعوا کردم و گریه کردم. از خیابون رد شدم و گریه کردم . توی پارک تاب بازی کردم و بابت بیست سالگی م گریه کردم. شام مورد علاقه م رو خوردم و گریه کردم . من حتی امروز برای اون دختر کنکوری که تصادف کرد و فوت کرد هم گریه کردم .
می تونم بجای تموم ادم های دنیا گریه کنم . زار بزنم اونقدر که سرم تیر بکشه و ابریزش بینی م یه جعبه ی دستمال کاغذی رو به گند بکشه. من یه منبع بی انتها از اشک دارم که حالا حالا ها تموم نمی شه.

  • میم
این نوشته مال آذر 93 ست . نوشتمش اما منتشر نشد و پیش نویس ماند .

 آخ اخ . این ورودی بهمن بودنت و رفتن به اون دانشگاه شده یه بغض توی گلوی من .. که چند روزه مدام سعی می کنم قورتش بدم ..
 بعد اون همه ایده ال گرایی و بلند پروازی و تلاش ، حق تو اونجا نیست .. نیست .. نیست ..
+
هرچی میگذره بیشتر ایمان میارم به اینکه کنکور ناعادلانه نیست . حتی عادلانه هم نیست .. کنکور هیچی نیست .. کنکور فقط یه نقطه ست که میذاری ته تمام سرخوشی های دبیرستان .. ته یونیفرم های گشاد .. ته دوستی های 7 ساله ..
+
یادت هست اول راهنمایی ،‌سه شنبه ها ، ساعت اخر ، ازمایشگاه زیست شناسی داشتیم ؟!‌ یادت هست ؟! همیشه حس خوبی به من می داد اون ساعت و اون ازمایشگاه .. تو و ملیحه بودین و من خوشحال بودم ..
سوم راهنمایی رو یادت هست ؟! اون همایشه ؟! اون دفعه که بزور بردنمون راهپیمایی رو چی؟  یادت هست ؟! جعبه ی شیرینی که خریدی ؟! چادری که به زور سر کردی و بهت میومد .. ؟! یادت هست‌؟
 
یکی منو از توی خاطراتم بکشه بیرون ..
دیگه دارم روانی میشم..

آدمی که این پست خطاب بهش نوشته شده بود ، رفت دانشگاه و حالش بهم خورد و برگشت و دوباره کنکور داد . بعد از مرداد امسال ، باز هم با رتبه ی سه رقمی نشست تا برای بار سوم کنکور بده .
کاری به چند و چون ماجرا ندارم .
دلیلی که باعث شد این پست رو بعد از 11 ماه منتشر کنم ، بی تابی اون موقع خودم بود . اون موقع برای دوستم خیلی غصه خوردم . گریه کردم چون حس می کردم سختی شرایط داره راضیش می کنه دست به کاری بزنه که اشتباهه . تصور می کردم با این کار برای همیشه تموم میشه و نابود! اما اتفاقات طور دیگه ای رقم خورد ...
گاهی وقت ها نمی دونم چه اتفاقی رخ خواهد داد ، نمی دونم چه چیزی در انتظار عزیزانم ه . با این وجود کلی برای اتفاقات رخ نداده و روزها نیامده مرثیه سرایی می کنم و خودمو با تصورات و حدسیاتم اذیت . غصه ها می خورم و گریه ها می کنم .زمان بی توجه به نگرانی های من جلو می‌ره ، روزها خوب یا بد می گذرن . وقتی مدت ها بعد به دفترچه یادداشت ها یا وبلاگم رجوع می کنم و با بی تابی ایام گذشته‌م مواجه میشم ، می فهمم چقدر بیخود و بیهوده بودند .
حس میکنم باید یکم زندگی رو آسون بگیرم ...

    

  • میم

پارسال توی کتابخانه ، دیدمش . با هم دوست شدیم و بعد از مشخص شدن رابطه ی خویشاوندی دورمان ، دوست تر .
سال سومش بود . از خستگی ش می گفت ، از تنهایی ش . از خانواده ای که نمی فهمیدند . دیگر برایش نه رشته مهم بود نه شهر ؛ فقط می خواست "برود" .
کنکور را دادیم و تمام شد . یک ماه بعد رتبه ها امد و من از روز قبل کنکور دیگر ندیده بودمش .
از طریق همان رابطه ی خویشاوندی دور ، می دانستم با ذوق تمام ، مانتو و کفش خریده و چمدان تازه و جدیدش را بسته و منتظر نتایج است تا پرونده ی ورود به دانشگاه ش بعد از سه سال بسته شود .
خب ، نتایج نهایی امروز عصر امد .
مردود شده بود .
شرایط نسبتا مشابهی داریم ، می فهممش . تمام بغض ها و سرافکندگی هایش را می فهمم . از عمیق ترین نقطه ی وجودم برای حال دلش نگرانم ، خیلی نگرانم ...
در همچین مواقعی که نزدیک شدن و دور بودنت حکم یک شمشیر دولبه را دارد ، چه باید کرد ؟

  × فردا عصر ، دیدن یاسمن برای اخرین بار .
     دو روز قبل ، بعد از ظهر ، آخرین تماس تلفنی با رضا .
     5 روز پیش خداحافظی با ملیکا برای مدتی طولانی .
     3 ماه پیش خداحافظی با فاطمه تا مدتی نامعلوم .
   
     چرا همه می روند ؟

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۲
  • میم

بعد از ظهر 5 شنبه ساعت 7 وقت دومم بود ، پیش مشاورم ، برای انتخاب رشته .
من قصد انتخاب رشته ندارم و این رو اقای برنامه ریز خوب میدونه .. برخلاف پافشاری های من برای نرفتن و قرار نگرفتن در اون محیط ، اقای مشاور اصرار داشت امروز حتما برم پیشش .
اخه اون نمی فهمه اون بنر روی دیوار دفترش و اون همه ادم که بارتبه های خوب درگیر انتخاب رشته ان چقدر من رو بدحال می کنن .
مامان و بابا بعد از وقت اول دیدن ، وقتی رسیدم خونه چقدر گریه کردم و تا روزهای بعدش چه اروم و بی صدا شده بودم . به خاطر همین اونها هم دلشون نمی خواست بازم برم اونجا .
اما من رفتم . نمی دونم چرا . شاید همون حس خودازاری م دوباره عود کرده بود شاید هم می خواستم بگم من تا تهش وایستادم .
20 دقیقه زودتر از وقتم اونجا رسیدم . ادم های دیگه رو نگاه می کردم . همه مشغول انتخاب رشته و صحبت با فارغ التحصیلای رشته های مدنظرشون بودن. من یه گوشه وایستادم . کنار یه دختری که داشت لیست اولیه ی انتخاب رشته ش رو پر می کرد . مامانش دستش رو گذاشته بود روی شونه ی دخترش و بهش می گفت : "غصه نخوره دخترم هاا .. فدای سرت مامان ، اخر دنیا نیست که . غصه نخور مامان جون .." یه لحظه دلم خواست یکی این حرفا رو به منم بگه .. بگه که اخر دنیا نیست . بگه که غصه نخورم . بگه که همه ی اینا فدای سرمه .. توی همین فکرا بودم و اشکهای توی چشام هی بیشتر وبیشتر میشدن و درشرف ریختن بودن که نوبتم شد .
اقای مشاور دوباره اون فرم کذایی رو چک کرد و بعد هم مودبانه از دفترش پرتم کرد بیرون ..
توی راه برگشت ، کلی گریه کردم . اصلا نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم .گریه می کردم و سرم رو انداخته بودم پایین تا عابرهایی که از روبه رو میان اشکام رو نبینن . خیلی حس بدی بود .. و کاملا بی دلیل و بدون علت . اخه من خودمو قانع کرده بودم که سال دوم خوندن بهترین کاره . برای خودم خطاهای پارسال رو مشخص و علت یابی  کرده بودم ؛ به خودم قول داده بودم نذارم سال دیگه اینطور بشه ؛ فکر می کردم با سال دوم کنار اومدم .. اما نه .. مثه اینکه هنوزم این تصمیم تازه است و تلخی رتبه ی کنکورم برام تکراری نشده .

این روزا پر از حس های گذران . یه لحظه خوبم و ثانیه ای بعد ، در حال گریه .. این روزا رو فقط به امید اینده طی می کنم ، همین و بس . 

+

این پست ویرایش نشده است . شاید غلط املایی و نگارشی داشته باشه . حوصله ی بازبینی ندارم. احتمالا بعدا حذف میشه ..



  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۹
  • میم

خب بیاید فرض کنیم یک نفر رتبه ای که از کنکور نصیبش میشه عدد x هست . x عدد بدی نیست . حتی شاید رتبه ی خوبی هم باشه اما تلاش صاحب رتبه ، از اونچه که نصیبش شده بیشتر بوده خب ناراحت کننده هم هست حقیقتا ..
حالت دیگری هم هست و اون اینه که یک نفر رتبه ی کنکورش y شده . y چه در قیاس با تلاش اون فرد چه بدون مقایسه ، فاجعه است ! کلا هیچ کاری نمیشه باهاش کرد .

من حالت دوم هستم . کنکورم رو بد دادم . رتبه م افتضاحه  و تلاشم در همین حد هم بوده .
تصمیم دارم بشینیم برای سال دیگه .. اما یه سری از معیار های ذهنیم تغییر کرده . از خودم بدم اومده . گاهی از خودم می پرسم من واقعا شایسته ی درس خوندن توی اون مدرسه بودم یا یه اشغالگر بودم که تصادفی پاش به اونجا باز شده ؟ تو اصلا المپیادی بودی یا المپیادی بودن هم توهمی بیش نیست ؟ تو اصن ادمی ؟ تو اصن چی هستی ؟!

این چند روز تحقیر شدم . بد هم تحقیر شدم . اما فک می کنم این تحقیر شدن ها و فشار روانی ناشی از اون ها برام لازمه ، لازم .

نمی خوام بنالم از اینکه فلانی کج نگاهم کرد ، بهمانی اونطوری حرف زد باهام ، اون یکی ری اکشنش در مواجهه با من این بود و ... نمی خوام اینا اینجا ثبت بشه و بعدا با یاداوری مجددش (اگر فرضا از یادم بره البته!) حالم بد بشه ..
این روزا می گذرن و سپری میشن . خوب یا بد . دوباره من حالم خوب میشه و دوباره با فاطمه میریم بیرون . دوباره این عینک بدبینی از چشام میفته و می تونم کمی خودمو دوست داشته باشم .
اما تصویر اون لحظه ی لعنتی ، اون لحظه ی کذایی ، تا اخر عمر با من هست .
وقتی که "من نشسته بودم روی تختم و های های اشک می ریختم و مامان و بابای عزیزم بهت زده به کارنامه ی باز شده روی مانیتور خیره بودن ."
استیصال و بهت نگاهشون رو تا ابد یادم می مونه و هرگز خودمو بابت حس بدی که این روزا بهشون دادم ، مشغله ی فکری که براشون درست کردم نمی بخشم .هیچ وقت .
قول دادم . به زمین به اسمون به خدا که سال دیگه نذارم این لحظه های بد تکرار شن . نمی ذارم .
شاید اصلا من تا اخر همین هفته هم زنده نباشم . اما اگر تابستون 94 ی باشه و من باشم دیگه این لحظه ها و این حس های وحشتناک تکرار نمی شن .

+

ملیکا می خواد بین الملل بزنه و بره .. چقدر دنیا مون فاصله می گیره از هم . اون بره تهران و درگیر پزشکی ، من اینجا و درگیر کنکور ..
سخته . حقیقتا سخته .. وقتی فرسخ ها بین دنیایی که داریم تجربه می کنیم فاصله باشه بازم می تونیم دوست بمونیم و از هم صحبتی باهم لذت ببریم ؟ فکر نکنم بشه . اینکه دیگه تجربیات مشترکمون در این یک سال در پیش رو به صفر میل می کنه ، حس منفی و بدی بهم میده ..
به هر حال من از ، از دست دادن ملیکا ، دوست به این خوبی واهمه دارم ..


* بخشی از اهنگ قصه ی اخر گروه دنگ شو 



  • ۱ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۴۷
  • میم