1- وقتی میام سراغ وبلاگم که زانوهام از فرط غم و غصه خم شده باشه .
2- کلا تیپ شخصیتی مغموم ِ به درد نخوری دارم .
نظر خودم ؟ اِمم ...کمی تا قسمتی هردو .
* مولانا
- ۰ نظر
- ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۰
از تبریکهای رد و بدل شده به مناسبت روز پزشک چنین برآمد که عده ای از هموطنان مهربانمان از درک تفاوت میان روز پزشک ، روز دندانپزشک و روز داروساز عاجزند .
همین الان رسیدم خونه . بین ساندویچ های کپک زده و قاشق چنگال ها و کاغذ
های پاره پوره ی روی تختم جا باز کردم و دراز کشیدم ، شاید بهتر باشه بگم
گوله شدم ، به این فکر می کنم که ساعت شیش و نیمه ؛ من یه ساعت پیش تو رو
روانه ی دنیایی کردم که کیلومتر ها از من فاصله داره .فرسنگ ها از دنیای من
دوره . این یعنی پایان یک دوره ی طولانی هم حسی و هم دردی . این یعنی
تموم شدن خیلی چیزا . تو رفتی ، عمیقانه رفتی . یه رفتن تلخ و جگر سوز و
دلتنگ کننده . اونقدر که می تونم ساعت ها بخاطرش گریه کنم . ساعت ها بشینم و
به تمام وقایعی فکر کنم که بدون تو رخ نمی دن . بدون تو هیجانی ندارن . به
شهری که وقتی تو نباشی برای من خاکستری یه ، سرده ، کوچیکه . اخ که چه خوب
می فهمم " والله که شهر بیتو مرا حبس میشود" یعنی چی .
+
خونه شو
مرتب کردیم ، بهتر بگم خودش مرتب کرد . ما دورهمی فقط چرت و پرت و دروی
وری می گفتیم تا مثلا یادمون بره شیش صبح فردا ، مثل دنگ ساعت دوازده ی قصه
ی سیندرلا ست . همه ی چیزهای دلخوش کننده ، محو میشن و اثری نمی مونه
ازشون . خونه ش ، خونه ی هممون بود. تمام شب های پر از دلتنگی و غصه مون رو
توی اون خونه صبح کرده بودیم ، کنار او سپری کرده بودیم . تمام اشک هامون
رو مقابل ایینه ی روشویی اونجا زار زده بودیم . فیلم ها دیده بودیم ، اهنگ
ها شنیده بودیم ، خنده ها کرده بودیم ، جشن ها گرفته بودیم ...
دنگ ساعت دوازده نواخته شد و همه چی تموم شد ، برای همیشه.
قبلا ها تصورم این بود که یکی از مزخرف ترین حرکات ادمی ، گریه کردن مقابل
جمعه . حتی در خلوت هم گریه نمی کردم . کلا لزومی نمی دیدم که بخوام گریه
کنم .ممکن بود تلخ ترین اتفاق ها و نوسانات احساسی رو تجربه کنم اما اجازه
ندم چشمام خیس و اشکی بشن . اما این اواخر مسئله ای نبوده که بخاطرش گریه
نکرده باشم ! مقابل جمع ، در خلوت ، توی اسانسور ، وسط خیابون ، توی سرویس
بهداشتی عمومی ، ایستگاه مترو و.. . هی تند و تند اشک جمع شده توی چشمام و
چونه م لرزیده . برام هدیه خریدن و بجای خوشحالی ، اشک جمع شده توی چشمام و
کمی بعدش به هق هق افتادم. برام ارزوهای خوب کردن و من بازم گریه کردم .
خوشحال بودم و گریه کردم. دعوا کردم و گریه کردم. از خیابون رد شدم و گریه
کردم . توی پارک تاب بازی کردم و بابت بیست سالگی م گریه کردم. شام مورد
علاقه م رو خوردم و گریه کردم . من حتی امروز برای اون دختر کنکوری که
تصادف کرد و فوت کرد هم گریه کردم .
می تونم بجای تموم ادم های دنیا
گریه کنم . زار بزنم اونقدر که سرم تیر بکشه و ابریزش بینی م یه جعبه ی
دستمال کاغذی رو به گند بکشه. من یه منبع بی انتها از اشک دارم که حالا
حالا ها تموم نمی شه.
وقتی به این فکر می کنم که تا چند روز دیگه بیست ساله میشم نفسم میگیره . کاش بیست سالگی م هیچ وقت نمی رسید . کاش دنیا توی هیفده سالگیم برای همیشه متوقف می شد . کاش من این ادم اس و پاس بی تکلیف بیست ساله ی حالا نبودم. کاش اینقدر گیج و سردرگم و کرخت نبودم ..
کاش هیچوقت پونزده اردیبهشت نرسه.
از بچگی ، ینی دقیق تر بخوام بگم از پنج سالگی برام مهم بود دیگران راجع
بهم چی فکر میکنن. اینکه موجه به نظر برسم برام خیلی مهم بود! یادمه این
قضیه توی راهنمایی به اوج خودش رسید. خیلی از شنگول بازیا رو نمی کردم تا
مبادا تصور " من همیشه موقر درستکار" بهم بخوره. خیلی از لباس هارو نمی
پوشیدم تا مبادا خلاف جریان اب شنا کرده باشم. توی مقطع بعدی با این که دلم
هیجان انجام دادن خیلی از کارها و بودن خیلی از ادم ها رو می خواست ، اما
بازم به خودم حتی اجازه ی فکر کردن بهشون رو نمی دادم ، چون منطقم که حالا
با تصویر " من درستکار موقر" خو کرده بود، اجازه شو نمی داد.
مهمانی
هایی که نرفتم ، پوشش هایی که تست شون نکردم ، قهقهه هایی که نزدم ، فریاد
هایی که توی سینه م خفه شد ، جمع هایی که تجربه نکردم ، ادم هایی که کشف
نشدن...
و تصویر " میم موقر درستکار" ی که باقی موند.
حالا این تصویر کذایی به هیچ جام نیست و تصمیم گرفتم خود له شده مو از زیر هزاران باید و نباید و حرف و حدیث بیرون بکشم .
اما
مشکل میدونید کجاست؟ مشکل اینه که من نوزده ساله برای اون جمع های دخترونه
ی شاد و شنگول زیادی بزرگ شدم. برای قهقهه های از سر خوش خیالی ، زیادی
درگیرم. برای پوشیدن اون کاپشنی که روی کلاه ش گوش و چشم و دهن داشت زیادی
جدی و سرسخت ام.
قسمت بغرنج تر مسئله اینه که هیچکدوم از این ها دیگه
ضربان قلبمو بالا نمی بره ، هیجانی رو توی رگ هام تزریق نمی کنه. انگاری که
خوشی این کارها فقط و فقط روی دخترهای چهارده ساله اثر بذاره ، نه روی ادم
نوزده ساله ای که کمی بیشتر از هم سن و سالهاش بد اورده.
یاد یه متنی افتادم که میگفت من همین الان کیک شکلاتی می خوام.نه یه دقیقه ی دیگه ،نه ساعت دیگه ،نه فردا ، همین الان ، همین الان.
گاهی
وقت ها از کیک مورد علاقه ت توی اون لحظه صرف نظر می کنی و موکولش میکنه
به بعد تا سر فرصت بری سراغشو و لذت دوچندانی رو تجربه کنی. اما وقتی میره
سراغ کیکت می بینی طعم شو از دست داده یا حتی دیگه اون کیک ، مورد علاقه ت
نیست.
اره خب. منم همون موقع کیک شوکولاتی می خواستم ، همون لحظه ها. نه الان و حالا..
و چقدر احمق بودم که بخاطر اراجیف دیگران ، در تقلای پاک کردن هوس خوردن کیک شکلاتی ، خود شاد و سرخوش م رو له کردم ، له له.
+
دیشب و توالت عمومی و دستگیره ی خراب و در نیمه باز و گشوده شدن در و دیدن اونچه که نباید.
برای ملیکا و فاطمه با جزئیات تعریف می کنم چی شده و چطور شده .
جفت شون تا دو دقیقه از خنده نفس هاشون بالا نمی یاد.
خودم که از خجالت داشتم می مردم..
یکی اون تصویرو از ذهنم پاک کنه ترو خدا!
+
راست میگه. اگر من دو روز دهنمو ببندم و با کسی حرف نزنم ، خیلی از جار و جنجال ها می خوابه.
منم به درک که توی اون سکوت خفه میشم ، منم به درک.
آخ اخ . این ورودی بهمن بودنت و رفتن به اون دانشگاه شده یه بغض توی گلوی من .. که چند روزه مدام سعی می کنم قورتش بدم ..
بعد اون همه ایده ال گرایی و بلند پروازی و تلاش ، حق تو اونجا نیست .. نیست .. نیست ..
+
هرچی میگذره بیشتر ایمان میارم به اینکه کنکور ناعادلانه نیست . حتی عادلانه هم نیست .. کنکور هیچی نیست .. کنکور فقط یه نقطه ست که میذاری ته تمام سرخوشی های دبیرستان .. ته یونیفرم های گشاد .. ته دوستی های 7 ساله ..
+
یادت هست اول راهنمایی ،سه شنبه ها ، ساعت اخر ، ازمایشگاه زیست شناسی داشتیم ؟! یادت هست ؟! همیشه حس خوبی به من می داد اون ساعت و اون ازمایشگاه .. تو و ملیحه بودین و من خوشحال بودم ..
سوم راهنمایی رو یادت هست ؟! اون همایشه ؟! اون دفعه که بزور بردنمون راهپیمایی رو چی؟ یادت هست ؟! جعبه ی شیرینی که خریدی ؟! چادری که به زور سر کردی و بهت میومد .. ؟! یادت هست؟
یکی منو از توی خاطراتم بکشه بیرون ..
دیگه دارم روانی میشم..