خب تقریبا یک ماهی می شه که من هیچ پستی رو برای ثبت شدن توی وبلاگم ننوشته م و بیخیال موضاعاتی شدم که شناور میومدن توی ذهنم و هی چشمک میزدن که از ما توی وبلاگ بنویس !
الان هم حقیقتا هدف والایی نیست در ثبت این پست . (نه که حالا قبلا هدفی والا و متعالی در پس نگارش هر کدوم از پست هام بود و توسط شونصد نفر رصد می شد و هر کلمه م ، دنیایی رو از جهل می رهانید و فلان و بهمان ؛ از این جهت عرض کردم!)
الان هم از خودم می نویسم چون حقیقتا هیچ موضوع خاصی توی ذهنم نیست . می نویسم بلکه این وبلاگ فلک زده غبار روبی بشه!
توی شهریور ماه تونستم خودمو جمع و جور کنم و از اون بهت و حیرت نتیجه ی افتضاحم خارج شم .
برگردم به حالت نرمال و منطقی فکر کنم ... اه .. اصلا بی خیال کنکور !;)
یه 3-4 روزی هست که خبر بدی رسیده به گوشم . خیلی فکرم درگیرشده . دوست داشتم اینجا ،
راحت ازش می نوشتم و فکر و ذهنم رو تخلیه می کردم .
اما از اونجائی که این خبر بد جز حریم شخصی یکی از عزیزترین ادم های زندگی من هست .. درست نیست نوشتن ازش ..
بگذریم ..
اهان ! راستی !
5 شنبه و نیمی از جمعه رو من مشهد نبودم ! بنابر اجبار مامان اینا و بعد از کلی گیس و گیس کشی رفتم به یه روستا ، در یک نقطه ی دورافتاده !
خوشم میاد همه چیز یا منطبق بر تصوراتم بود یا چیزی فاجعه تر از اون !
وای خدای من !
جاده ش اسفالت نبود !
تلفن همراه انتن نداشت !
اب شون ساعتی وصل بود !
وحشتناک اقا ! وحشتناک!
گلاب به روی مبارک شما ، پدر ادم در میومد وقتی می خواست بره دسشویی !
ینی باید به کل تمام عادت ها و چارچوب های ذهنی م رو کنار می ذاشتم و بیخیال دستمال توالت و مایع دسشویی و اب لوله کشی شده میشدم !
تازه
توی اغلب خونه هاش دسشویی چند متر از ساختمان اصلی فاصله داشت و "دسشویی
در شب" عملی خطیر و خوفناک بود ! تازه ! در نظر بگیرید که دستشویی حتی یک
لامپ کوچولو هم نداشت که متوجه بشی الان دقیقا روی توالت هستی نه !
شستن دست ؟! اوف ! اونو که باید توی خواب میدیدی !
اهان !گفتم خواب !
باورتون میشه من فقط 1.5 ساعت خوابیدم کلا ؟!
اونم به حالت ساندویچی ، در حالی که پتو رو دور خودم پیچیده بودم تا مبادا گزیده بشم !
اخه خونه هاشون پر از کک بود که به محض ورود شما به خونه حسابی از
خجالتتون در میومدن و تا اخرین قطره ی خون شما رو نمی مکیدن ولتون نمی کردن
!
موش هم در بعضی از نقاط مشاهده شد !
نکته ی مثبتش اینه که شما مجبور بودید شب هارو با سلام و صلوات سپری کنید و حسابی در یاد خدا باشید و صواب کنید و این حرفا
شب قدری بود اون یه شبی که موندیم اونجا کلا !
به خاطر اسفالت نبودن ، با هر وزش باد گرد و خاکی در هوا بلند میشد که از طوفان شن بد تر بود !
حساسیت من قبلا عود کرده بود و تشدید شد .. خیلی اذیتم کرد .. درد خماری هم که حسابی بر اندام ضعیف و نحیف من ، مستولی شده بود ..
د!
اخه مگه نمی دونید من به نت معتادم ؟! اونجا خبری از اینترنت نبود .. حتی
تلفن همراه هم انتن نداشت ! ینی برای رسوندن یه خبر کوچیک به بابا ، باید
می گشتی و پیداش می کردی ! توی اون روستا ! با اون همه پستی و بلندی و گرد و
خاک ، کار سختی بود ..
خب این همه از بدی هاش گفتم و غر زدم.. یکم از قشنگی ها و خوبی هاشم بگم !
اونجا
کَره های خیلی خوشمزه ای داشتن .. کلا مواد غذایی شون خیلی خوب بود و غذا
های خوشمزه ای هم درست می کردن .. که من متاسفانه به علت ترس از دسشویی به
کمترین میزان ممکن خوردم و اشامیدم !
این روستا سنگ های قشنگی هم داشت .. (و من با دیدنشون یاد درصد زمین شناسی کنکورم میفتادم ) و من به محض ورود از خانم والده ی عزیز، یک عدد نایلون گرفتم و شروع
کردم به جمع کردن سنگ برای یه قل دو قل! (حوصله م سر رفته بود خب ! بماند
که بعدا متوجه شدم اونها سنگ نیستن و ما حصل عمل بلع و جذب و دفع در
چارپایان گرامی ست ، که ما به این چیز میزهای گرد و قهوه ای پشکل یا شاید
هم پشگل می گوییم ! شما چطور ؟! )
راستی ! از همه مهمتر ! ادم های مهربونی هم داشت ..
خدا
بهشون صبر بده .. با وجود این همه سختی و کارهای سخت باز هم خوشحال اند و
از ته دل می خندن . نه اهل غرغر بودن و نه اهل کلاس گذاشتن بی خود .
نه
افسرده بودن و نه مدام غصه ی نداشته هاشون ُ می خوردن . و بالعکس شخصیت
سختگیر و ایده ال گرای من ، زندگی رو اسون می گرفتن و "شاد" بودن ..
درسته
که من کلی به بابا غرزدم که "ملت می رن سواحل انتالیا، اونوقت شما منو
اوردین اینجا ؟!" اما در دلم راضی ام . راضی ام که ازاین به بعد قدر ارامش و
اسایشی که در خونه دارم رو بیشتر میدونم و حسابی شکر گزارم .[مخصوصا
دستشویی ! کلا من از دیشب فقط توی دستشویی ام!]
باشد که شما نیز خداوند بزرگ را بابت هر انچه که دارید شاکر باشید و مدام نداشته هایتان را نشمرید و توی سر خدا نزنید !
این بود انشای من ! :)
+
خوبیش این بود که ساعت خواب من تا حدی به ادم ها شباهت بیشتری پیدا کرد و دیگه جغد نیستم خیلی !
الان هم کلی خوشالم چون فردا با دوستام می خوایم بریم بیرون و از اخرین ثانیه های تابستان فیض ببریم ..
اخ !هوا هم که حسابی پاییزی شده و سرما رو کاملا میشه حس کرد ..
توی پاییز و هوای ابری بدون خورشید خیلی دلم می گیره ..
خورشید که نباشه ، خوابم می گیره و حسابی کسلم .
اما خب بازم میشه بارون و اون همه برگ های خوشرنگ رو دوست داشت . نه ؟!
بارون و صدای له شدن برگ های خشک زیر قدم ها ، به من انگیزه ی "ادامه دادن" میده !
قبلنا کل زمستون و پاییز رو مشغول زار زدن و عر زدن و غرغر کردن بودم . بعد با خودم فک کردم و دیدم اینطوری نصف عمرم می ره بر فنا و باید خودمو اصلاح کنم ! باید !
پیش به سوی اصلاحات و اغاز یک سال تحصیلی دشوار و پرکار !