شبا قبل از خواب ، یه سری تصویر پراکنده و نامربوط میان توی ذهنم. یه سری هاش مربوط به گذشته اند. گذشته های خیلی دور . اونقدر دور و فراموش شده ،طوری که در نگاه اول تصور می کنی اصلا تجربه شون نکردی .
یه بار پرت شده م به یه روز پاییزی توی سالهای 85-86 . اون موقه ها بابا بزرگم زنده بودن. خونه شون حیاط بزرگی داشت . گوشه ای ش رو مسقف کرده بودند و زیر اون سقف قفسه چیده بودند .مامان بزرگم توی قفسه ها ظرف های ترشی رو می چید . خوار و بار های اضافی و سبد سیب زمینی ها و پیاز ها و گوجه فرنگی ها و میوه ها رو هم همونجا می گذاشت . بابابزرگم توی طبقه های پایین تر جعبه ی ابزارش رو می ذاشت ..
بابابزرگ توی طبقه ی دلخواه من ظرف های درداری رو چیده بود که پر شده بودند از الو و الوچه های خشک شده .
من اونجا رو خیلی دوست داشتم . دنج بود . عطر مطبوعی داشت .
روزهایی که خونه ی بابابزرگم بودم و برای گشت زنی توی حیاط می رفتم بعد از سرک کشیدن به باغچه ی سبزی کاری شده شون ، به زیر همون سقف و مابین قفسه ها پناه می بردم .
تصویری که اون شب قبل از خواب توی ذهنم پدیدار شده بود ، من بودم ، مابین قفسه ها در حالی که به ساختمون اصلی خونه نگاه می کردم .
دیشب قبل از خواب هم رفتم به پاییز یا زمستون پارسال . من و ملیکا توی مسجد پشت صندلی های پلاستیکی روی زمین نشسته بودیم و به ساندویچ های سردمون گاز می زدیم . خانومی اون طرف تر مشغول مرتب کردن صندلی ها بود و من مدام به ملیکا یاداوری می کردم که لابد با خودش فکر کرده دختر فراری هستیم و سعی می کردم تضاد بین ظاهر یه دختر فراری و یونیفرم های گشاد و کوله های سنگین پر از کتابمون رو هضم کنم .
بارها و بارها ، این منتقل شدن به گذشته رو برای چندلحظه رو تجربه کردم .. نمی دونم .. شاید شبا بیش از حد ذهنمو شخم میزنم .
+
یه حس غریبی بهم میگه توی دوره ی قبلی زندگی م ،در نتیجه ی خطای بزرگی ، بخش ارزشمندی از زندگیم یا شاید تمام اون رو از دست دادم ..
گاهی حس می کنم اون دوره ، من یک اعدامی بودم ..
- ۰ نظر
- ۲۹ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۴