در رخوت و کسالت تمام لمیده بودیم که ملکه هوس کرد هفت سین بچینه. در پی
جور کردن سین ها قرار شد عصر برم خونه و سنبل بگیرم ازشون. یهو به ذهنمون
رسید امشب بریم پیش خانواده هامون. ف گفت نمی ره و ترجیح میده همین جا
بمونه.. طی یک اقدام حالگیرانه از سمت خانواده رفتن من هم کنسل شد. بماند
که چقدر از این اتفاق بغض کردم. ملکه رفت . من و ف موندیم و حس کردیم اگر
چند لحظه بیشتر توی خونه بمونیم ممکنه خفه شیم. شال و کلاه کردیم . رفتیم
بیرون..
به این امید که شب اخر سال ، با دیدن بازار و مردم مشغول به خرید ، حال و هوای عید رو به رگ هامون تزریق کرده باشیم ...
+
بوی سنبلی که تموم خونه رو برداشته ..
+
ای زمستان! ای بهار بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار
گریه ی امروز ما هم، ارغوان خنده می آرد به بار ...
فریدون مشیری
- ۰ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۲۷