An open ending

۱۰ مطلب با موضوع «چل تیکه» ثبت شده است

داداشی کوچولوی عزیزدل در کنارم کتاب می‌خونه ، بلند بلند . من هم به ادای بریده بریده‌ی جملاتش گوش میدم و غلط‌های اندکش رو اصلاح می‌کنم . به دست‌هاش نگاه می‌کنم که چقدر کشیده تر شدن و از اون حالت پنبه‌ای ایام نه‌چندان دور ، فاصله گرفتن . انگار همین چند روز پیش بود که چهاردست و پا خودشو به دراورم رسونده بود و به خیال تکیه‌گاه بودن کشوی روان و نیمه‌باز دراور ،  انگشت‌های کوچولوی کپلش رو خراش داده بود . چقدر زود بزرگ شد . نه تنها اون که همه‌ی بچه‌های فک و فامیل بزرگ شدن . چند روز پیش فائزه دختر دایی م رو دیدم که به طرز جالبی قدش از من زده بود بالا ! این‌همه تغییر توی این چندوقت رخ داده بود ؟ بگذریم از مزدوج شدن و پدر شدن و مادر شدن جوانک‌های فامیل ! حس‌ می‌کنم چقدر از سیر طبیعی زندگی فاصله گرفتم . امان از تنبلی ، امان از کارشکنی ، امان از کنکور ! هی کنکور تو چه کردی با ما ...
 ایام پسا کنکور رو می‌گذرونم . در رخوت و کسالت تمام . اونقدر بی‌حال که حتی حوصله‌ی خوندن کتاب‌های موردعلاقه م رو هم ندارم .ساعت خوابم چرخیده ، حس می‌کنم بدنم کلا تمایل داره که شب‌ها بیدار باشه . در طی سال کنکور هم فقط کافی بود یک ربع دیرتر از اونچه که باید بخوابم ، آنوقت هشیاری و بی‌خوابی عذاب آوری ، تا سه چهار ساعت بعد گریبانگیرم  می‌شد . و روز بعد یا خواب می‌موندم یا کسل و خسته ، پشت میز با قهوه‌های غلیظ درس می‌خوندم . هیچوقت ساعت خوابم درست نشد . حالا هم مثل سابق با این تفاوت که کابوس‌های مزخرفی هم به خواب‌های روزانه ام(!) اضافه شدن . گفتم کابوس یاد کابوس‌های سریالی وحشتناک ایام کنکورم افتادم :)) در طی تمام این مدت ، هرازگاهی خواب می‌دیدم که مادر یه نوزادم . یه نوزاد که پدری نداره ، حالا یا کلا پدر نداشت یا پدرش یه قاتل جانی فراری بود یا مبتلا به سندرم داون بود یا اونقدر پست فطرت ، که به من تجاوز کرده بود و نوزاد توی آغوشم حاصل همون تجاوز بود . فشار روانی حاصل از این خواب‌ها در واژه نمی‌گنجه . حتی گاها اجزای چهره‌ی اون نوزاد تا روز‌های بعد در ذهنم بود و هربار با یادآوریش تن و بدنم می‌لرزید ! اما اپسیلونی بر میل وحشتناکم به مادر شدن اثر منفی نذاشت ! نگفته بودم ؟ مدت‌هاست که دلم می‌خواد در آینده‌ی دور مادر باشم . حالا روی چه حسابی الله اعلم ! نه میونه‌ی خوبی با بچه جماعت دارم و نه حتی اعصاب آرومی ! تا قبل از پروسه‌ی کنکور ‌های متوالی که از لحاظ روانی سالم بودم دور مادر بودن و مادری کردن رو خط کشیده بودم ، توی دبیرستان هم کلی راجع به نهی فرزند پروری در چنین جامعه‌ای روی منبر  می‌رفتم. احتمالا چرایی این تغییر جناح رو هم باید بذارم به حساب فشار مضاعف کنکور که در راستای آسفالت کردن دهان مبارک ما از هیچ کاری فروگذاری نکرد ! چقدر دارم دری وری می‌گم و خزعبل به‌هم می‌بافم . اونقدر از فضای وبلاگ نویسی فاصله گرفتم که به کلی حرف زدن و نوشتن راجع به یه موضوع از دستم در رفته . تو بگو کنکور چی رو از ما نگرفت . هعی ...
 +
شنیدید که می‌گن واقعیت آدم‌های دوربرت رو توی عصبانیت شون بشناس ؟ من این جمله رو بنابر دلایل شخصی قبول نداشتم و شاید همچنان هم قبول نداشته باشم . ولی اتفاقاتی پیش اومد این مدت که باعث شد هرازگاهی به این جمله عمیقا فکر کنم . شما توی همین جمله ، به جای عصبانیت ، فشار روانی مضاعف رو جایگزین کنید . توی این یه سال دوستان نه چندان صمیمی دورم ، به شدت تغییر موضع دادن و پست شدن . اونقدر پست و کثیف که من نمی فهمیدم این حجم از کثافت ، چطور حالش از خودش بهم نمی‌خوره. اونقدر در حق هم بدی کردن و از پشت به هم خنجر زدن که صدا کردنشون به اسم کوچک جرئت می‌خواست چون شک می‌کردم که شاید اصلا این آدم ، کس دیگری باشه نه اونی که من می‌شناسم .  به هر حال همه‌ی ما در یکسری صفت تعریف می‌شیم ، صفاتی که در ما پایدارن و اطرافیانی که در دراز مدت با ما در ارتباط بودند ، می تونن چندتا از ویژگی ها و صفات ما رو نام ببرند . اون‌ها مارو به اون صفات می‌شناسند . ما اون ویژگی هارو داریم ، چون اونطور هستیم ، این به این معنا نیست که اون صفات ثابت اند، نه . ممکنه تغییر کنند اما لازمه‌ی این تغییر سپری کردن یه حالت گذاره ، هوم ؟   لااقلش اینه که ما مدتی اونطور نبودن و طور دیگری بودن رو تمرین کنیم ، هان؟ اما دوستان من ( که حتی حالا از یادکردنشون با واژه‌ی دوست کراهت دارم) اونقدر یک شبه و آنی تغییر می‌کردن و به جان و روان هم بی رحمانه حمله‌ور می‌شدن که از فرط بهت و تحیر گاها گریه م می‌گرفت . من اونقدر بزرگتر و ریش سفید بودم که تا حدی خودشون رو از حمله کردن به من منع می‌کردند ، اما عجبا و حسرتا و اسفا برای این همه رذالت نهفته در درون‌مون . کنکور اونقدر قدرت داره که حتی انسانیت ما رو هم سلب کرد . حیف همه ی هژده سالگی هایی که اینطور به کثافت آغشته شد سر هیچ . حیف ...
+
هربار که بیدار ‌می‌شم و روز بعدم رو از نیمه شروع می‌کنم و مواجه می‌شم با توئیتی ، پست اینستاگرامی ، پست وبلاگی ، خبری در خبرگزاری و پیام تلگرامی راجع به فوت پروفسور میرزاخانی عزیز ،  همونقدر اندوهگین می‌شم که بار اول . خبر برام تازه‌ی تازه ست و پر اشک و ناراحتی . اونقدر در نشیب و حضیضم ، اونقدر دورم از اونچه باید و اونقدر ناراضی ام از خودم ، که حتی شرم داشتم از نوشتن و یاد کردن اسطوره‌ی تمام سوال‌های نوجوونی م ..
رهشون پر رهرو ...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۴
  • میم

در رخوت و کسالت تمام لمیده بودیم که ملکه هوس کرد هفت سین بچینه. در پی جور کردن سین ها قرار شد عصر برم خونه و سنبل بگیرم ازشون. یهو به ذهنمون رسید امشب بریم پیش خانواده هامون. ف گفت نمی ره و ترجیح میده همین جا بمونه.. طی یک اقدام حالگیرانه از سمت خانواده رفتن من هم کنسل شد. بماند که چقدر از این اتفاق بغض کردم. ملکه رفت . من و ف موندیم و حس کردیم اگر چند لحظه بیشتر توی خونه بمونیم ممکنه خفه شیم. شال و کلاه کردیم . رفتیم بیرون..
به این امید که شب اخر سال ، با دیدن بازار و مردم مشغول به خرید ، حال و هوای عید رو به رگ هامون تزریق کرده باشیم ...
+
بوی سنبلی که تموم خونه رو برداشته ..
+
ای زمستان! ای بهار بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار
گریه ی امروز ما هم، ارغوان خنده می آرد به بار ...
فریدون مشیری

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۲۷
  • میم

اصلا و ابدا حوصله ی مرزی رو ندارم که بین دو روز کاملا معمولی قرار بگیره و یه ور مرز بگن سال جدید  و به اون یکی ورش بگن ، سال کهنه.
هیچ دلم نمی خواد درگیر نو شدن سال بشم و فکر کنم به سالی که گذشت و اتفاقاتش و سال اینده و باید ها و نباید هاش.
دوست دارم این روزها تند و تند از پس هم بگذرن و تموم شن. خوب باشن و خوب تموم شن.
+
اومدی و روی مبل پذیرایی خونه ی ملیکا نشستی.
یه سال پیش حتی فکرشم نمی کردم ببینمت .

  • ۰ نظر
  • ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۱۳
  • میم

لابه لای کتاب ها راه می رفتم و تک تک شون رو بررسی می کردم. نگاهی به رنج سنی شون می نداختم و به این فکر می کردم ممکنه این کتابو دوست داشته باشه یا نه.
همون موقع یهو حس کردم برادر کوچیکتر ، تا چه حد پاره ی تنه. حس می کردم تیکه ای از وجودم جدا شده و داره اهسته اهسته مستقل میشه. حس می کردم دارم برای بخشی از خودم خرید می کنم که هرچقدرم ازم دور باشه هر چقدرم ندیده باشمش ، بازهم خودمو مقابل تک تک خوشحالی ها و ناراحتی ها و شکست ها و موفقیت ها و نگرانی هاش مسؤول می دونم. حس کردم چقدر دلم تنگ شده براش ...
+
کتاب ها خریده شد. به کمک ملکه و فاطمه کادو پیچی شد و اماده شد برای  عیدی داده شدن...
+
چی بگم از نوسانات این روزها؟
هوا فوق العاده ست و حال من پیچیده و دگرگون و متغیر...
+
که جمعه ی بهمن 93 باشه ، که بروشوری برسه دستم ، که از تو گفته باشه ،که مچاله بشه و بره توی سطل زباله ، که من تنبلی کنم ، که دعوام کنن ، که از تو بگن ، که فراموش بشی .
که زمان بگذره و بگذره و بگذره و اسفند 94 به عجیب ترین حالت ممکن پیدا بشی و من از پیدا شدنت تعجب کنم و مبهوت بشم.
فقط می خوام همونی باشی که ادعا می کنی ...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۳۸
  • میم

از بچگی ، ینی دقیق تر بخوام بگم از پنج سالگی برام مهم بود دیگران راجع بهم چی فکر میکنن. اینکه موجه به نظر برسم برام خیلی مهم بود! یادمه این قضیه توی راهنمایی به اوج خودش رسید. خیلی از شنگول بازیا رو نمی کردم تا مبادا تصور " من همیشه موقر درستکار" بهم بخوره. خیلی از لباس هارو نمی پوشیدم تا مبادا خلاف جریان اب شنا کرده باشم. توی مقطع بعدی با این که دلم هیجان انجام دادن خیلی از کارها و بودن خیلی از ادم ها رو می خواست ، اما بازم به خودم حتی اجازه ی فکر کردن بهشون رو نمی دادم ، چون منطقم که حالا با تصویر " من درستکار موقر" خو کرده بود، اجازه شو نمی داد.
مهمانی هایی که نرفتم ، پوشش هایی که تست شون نکردم ، قهقهه هایی که نزدم ، فریاد هایی که توی سینه م خفه شد ، جمع هایی که تجربه نکردم ، ادم هایی که کشف نشدن...
و تصویر " میم موقر درستکار" ی که باقی موند.
 حالا  این تصویر کذایی به هیچ جام نیست و تصمیم گرفتم خود له شده مو از زیر هزاران باید و نباید و حرف و حدیث بیرون بکشم .
اما مشکل میدونید کجاست؟ مشکل اینه که من نوزده ساله برای اون جمع های دخترونه ی شاد و شنگول زیادی بزرگ شدم. برای قهقهه های از سر خوش خیالی ، زیادی درگیرم. برای پوشیدن اون کاپشنی که روی کلاه ش گوش و چشم و دهن داشت زیادی جدی و سرسخت ام.
قسمت بغرنج تر مسئله اینه که هیچکدوم از این ها دیگه ضربان قلبمو بالا نمی بره ، هیجانی رو توی رگ هام تزریق نمی کنه. انگاری که خوشی این کارها فقط و فقط روی دخترهای چهارده ساله اثر بذاره ، نه روی ادم نوزده ساله ای که کمی بیشتر از هم سن و سالهاش بد اورده.
یاد یه متنی افتادم که میگفت من همین الان کیک شکلاتی می خوام.نه یه دقیقه ی دیگه ،نه ساعت دیگه ،نه فردا ، همین الان ، همین الان.
گاهی وقت ها از کیک مورد علاقه ت توی اون لحظه صرف نظر می کنی و موکولش میکنه به بعد تا سر فرصت بری سراغشو و لذت دوچندانی رو تجربه کنی. اما وقتی میره سراغ کیکت می بینی طعم شو از دست داده یا حتی دیگه اون کیک ، مورد علاقه ت نیست.

اره خب. منم همون موقع کیک شوکولاتی می خواستم ، همون لحظه ها. نه الان و حالا..
و چقدر احمق بودم که بخاطر اراجیف دیگران ، در تقلای پاک کردن هوس خوردن کیک شکلاتی ، خود شاد و سرخوش م رو له کردم ، له له.
+
دیشب و توالت عمومی و دستگیره ی خراب و در نیمه باز و گشوده شدن در و دیدن اونچه که نباید.
برای ملیکا و فاطمه با جزئیات تعریف می کنم چی شده و چطور شده .
جفت شون تا دو دقیقه از خنده نفس هاشون بالا نمی یاد.
خودم که از خجالت داشتم می مردم..
یکی اون تصویرو از ذهنم پاک کنه ترو خدا!
+
راست میگه. اگر من دو روز دهنمو ببندم و با کسی حرف نزنم ، خیلی از جار و جنجال ها می خوابه.
منم به درک که توی اون سکوت خفه میشم ، منم به درک.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۲۵
  • میم

  × کلا کنکور و دنیای کثیفش طوریه که نود درصد مدرس ها و استادها فکر می کنن باید انتقام تمام نداشته های زندگیشونو از جیب پدر و مادر دانش اموزا بگیرن ! گاهی وقت ها از شنیدن نرخ یه سری از کلاس های خصوصی دود از سرم بلند میشه ! از اونجایی که من دختر هوشیار و عاقل و بالغی (البته بیشتر به ظاهرم می خوره که باقل و عالغ باشم تا عاقل و بالغ !) هستم هیچوقت دم به تله ندادم و درگیر این طور مسائل نشدم اما این به این معنی نیست که از هزینه های گزاف این یه سال هم در امان موندم . خودم خوب می دونم تحمیل شدن این مخارج به جیب پدر گرام فقط و فقط به خاطر بی عرضگی منه. با اینکه خانواده چیزی نمی گن اما خودم بابت ریال به ریالی که داره خرج میشه شرمنده ام . خب این همه مقدمه چینی کردم تا خدمتتون عارض شم که بنده تبدیل شدم به اقای خرچنگ ! (سخت پوستی که مدیر باب اسفنجیه ، اونو میگم! ) یک موجود پول دوست خسیس واقعی ! طوری که همین یه هفته پیش نزدیک بود ملیکا رو بابت خرید حساب نشده و بی موقع از دیجی کالا نصف کنم ! شما اینا رو داشته باشید تا برم سراغ اصل مطلب ...
دیشب مشغول چرخیدن توی اینستا بودم که برخوردم به پیجی که بوت ها و پالتوهای بی نهایت قشنگی رو می فروخت ! ثانیه ای بعد من گوشی به دست دنبال مامان می گشتم تا عکس یه جفت بوت رو نشونش بودم .چند لحظه بعد که به خودم اومدم متوجه شدم که صحبت م با مسئول پیج در تلگرام تموم شده و من اون سفارش رو ثبت کردم و هزینه ش رو پرداخت ! درست مثل یک فیلم تمام مخارج کلاس ها و کتاب ها و دندان پزشکی و رفت و امد ها و کوفت ها و درد ها و مرگ ها از جلوی چشمم رد شد ! هر طور که فکر کردم سفارش اون بوت ها کار بی موقع و احمقانه ای بود . از دیشبه که دارم حرص می خورم . اخه توی این هیری ویری من بوت می خوام چه کار ؟! انسان عاقل و بالغ خرید کفش رو اینترنتی انجام میده اخه ؟ اگه اندازه م نبود چه خاکی بر سر بریزم ؟ مسئله اینه که ممکنه این بوت ها تا یه ماه دیگه هم به دستم نرسه و این مساویه با یک برزخ تمام عیار یک ماهه !
 از من به شما نصیحت ، برای کنکور عین ادم درس بخونید و سعی کنید سال اول نتیجه بگیرید . ثانیا دیگران رو سرزنش نکنید چون بدترش به سر خودتون میاد . ثالثا خرید کفش رو اینترنتی انجام ندید تا توی بزرخی که من گیر کردم گیر نیفتید . رابعا جوگیر نباشید لطفا .
 نچ نچ نچ ، قدرت خدا ! میبینید شما هم ؟ زندگی من سکانس به سکانسش پر از نتیجه ی اخلاقی و درس و پند و اندرزه ! هدفم از نوشتن این ماجرا این بود که اجازه بدم شما هم به اندازه ی قطره ای از این دریای بی کران معرفت و اخلاق بهره مند شید :د


  × توی این دوماهی که دادشی مهدکودکی شده با تک تک سلول ها م به این باور رسیدم که مهد کودک ها بسی "حال خوب کن" اند! هر روز منتظرم از مهد برگرده و از اتفاقات اونجا تعریف کنه . از بردیا و بنیامین و شیطنت هاشون بگه . از یلدا و گریه هاش و امیر محمدی که به پسته ی سربسته ش گفته خپل احمق . (این مورد اخر رو با لحنی تعریف می کنه که انگار امیر محمد بیچاره مرتکب بزرگترین جنایت تاریخ بشریت شده !)
دو سه باری شده که زودتر دنبال دادشی رفتم و چند دقیقه ای نشستم و ناظر جنب و جوش و هیاهوی بچه ها بودم و از ته دلم گفتم خوش به حالشون ! چقدر فارغ و رها و ازادن ، چیزی که من نیستم .
ایکاش قدر اون روز هامو بیشتر میدونستم . لااقل ایکاش توی این چند سال اخیر طوری عمل می کردم که حالا روی دوشم کوهی از مسئولیت و استرس و نگرانی نباشه .
گفته بودم ادم ای کاش هام ؟ گفته بودم .

 
  × پسر خاله م داره از خانومش جدا میشه . رابطه شون پر از گره و جار و جنجال و کشمکش شده . این مدت سنگ صبور عروس خالم ، من و مامانم بودیم . یه شب پیش ما موند و تا صبح با هم حرف زدیم . با تاریک شدن اتاق و روشن شدن چراغ خواب نشستم پای حرف هاش و غرق شدم توی سختی هایی که متحمل شده و نگرانی ها و دغدغه هاش . آنی حس کردم من من نیستم . من عاطفه ی 24 ساله ام با یک همسر نفهم و ازدواج اشتباه و تنهایی و تنهایی و تنهایی . نزدیک سحر که خوابش برد یاد مشکلات خودم افتادم . و حس کردم که تا به حال چقدر بی جا غر زدم و ضعف نشون دادم .  اوضاع قاراشمیش نیست و روزگار باهام بد تا نکرده ، این منم که دارم با فکرها و تصورات احمقانه م شرایطو سخت می کنم . از اون موقع کمر بستم به اصلاح خودم . گرچه هنوزم منفی باف و بدبین ام ، اما حس میکنم نسبت به قبل خیلی بهتر شدم :)

  • میم

  × دقیقه ی نود هر فرایندی را در نظر بگیرید . حالا کمی قبل تر از ان را تصور کنید . راستش را بخواهید
      من همیشه کارهایم را در همین لحظه ای که تصورش کرده اید شروع می کنم . هیچوقت هم اهل
      برنامه ریزی نبوده ام . از این جهت است که تازه 20 شهریور ماه ، در پایانی ترین لحظات تابستان
      یادم امده از الو سیاه می توان لواشک هایی به غایت ترش درست کرد .
      تند و تند الو خریدن همانا ، ساعت ها الوی پخته صاف کردن همان .

 
  × میهن بلاگ به بیان ، بلاگفا به بیان ، پرشین بلاگ به بیان و از هزار جای دیگر به بیان . خیلی هم خوب
     خیلی هم قشنگ ، فقط من اخرش نفهمیدم الان برای انتقال ارشیو وبلاگ دیگرم (که در سرویس بیان
     هم هست) به اینجا باید چکار کنم ؟ تروخدا راهش کپی پیست دانه دانه ی پست ها نباشد ! 

 
  × از دوم دبیرستان ، خرید اول مهر برایم بی معنی شد. سه سال اخر، خودم را مجبور به خرید کردن در
     ابتدای پاییز نمی کردم . صبر می کردم پاک کنم گم شود یا خودکارم  تمام شود یا اتودم بپوکد بعد
     بشینم به چاره اندیشی
!  اما خب از همه ی اینها هم که بگذریم دلم ذوق کردن برای وسایل جدید
     و بوی نویی کیف می خواهد . خرید کردن لوازم التحریر درست همین الان ، فقط همین الان،
نه کمی
     قبل تر و نه حتی بعد تر ،درست در همین خنکی هوای شهریور ماه . اما این هزینه های گزافی که
     بخاطر کتاب ها  و کلاس ها و ازمون های الاغچی و ... به جیب بابا تحمیل شده ، وجه خسیس و
     و به شدت صرفه جوی شخصیتم را  پرورش داده طوری که به خودم حتی اجازه ی خرید یک پاک کن
     کوچولو را هم نمی دهم .
    اخر ارمان های ما این نبود که در شرف 20 سالگی همچنان اویزان جیب پدر باشیم ، بعله ، بعله !   


  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۸
  • میم

 دیشب خیلی حالم خوب بود .
 اصن فکرشو نمی کردم ساعت 12 یهو ورق برگرده . به محض دیدن گوشیم حالم بد شد . خیلی هم بد شد .
اصن نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم . روی تختم کلی خرت و پرت ریخته بود . همه رو تا جایی که میشد هل دادم و یه گوشه ی کوچولو رو تمیز کردم و همونجا به حالت جنینی خودمو جا کردم  .. چشامو بسته بودم و فقط فک می کردم .  صدای تلویزیون رو میشنیدم و دیالوگ بین بازیگرا رو هم ، اما نمی تونستم درک کنم دارن چی می گن . هنگ بودم کامل . یه ساعت توی عالم خواب و بیداری بودم بعد خوابم برد ..
ساعت سه بیدار شدم و قلبم به شدت داشت می تپید ، خواب خیلی بدی دیدم . یه کابوس وحشتناک. یادمه یه اتاق تاریک بود و یه کلید که هرچی میزدمش چراغا روشن نمیشد و یه ادم مریض .
 هرچی داد می زدم یکی منو از دست این عوضی نجات بده ، هیچکس صدامو نمی شنید .. هیچکس نمی تونست بیاد کمک م کنه .. چون قبلش خودم درو قفل کرده بودم .. اه بگذریم ..
تا چار و نیم بیدار بودم . حتی فک کنم چن دقه ای تو سمپادیا هم انلاین شدم با چی و چ جوری و چرا شو اصلا یادم نیست ..
خیلی وقت از روشن شدن هوا گذشته بود و نور خورشید افتاده بود روی پرده ی اتاقم . حالم بهتر شده بود . در حدی که می تونستم درک کنم گرمم شده و الان توی اتاقم هستم .. بعد هم خوابم برده بود ..
 نور خورشید همیشه حالمو خوب می کنه . حتی اگه مریض باشم ،یا ترسیده باشم و یا به هردلیل دیگه ای شب نخوابیده باشم ،‌به محض دیدن نور خورشید و حس کردن گرماش حالم خوب میشه .. تموم حسای بدم از بین میرن ..

 یکم که خوابیدم گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن .از ساعت 7 تا 9ونیم یه ادم بیکار بدون ذره ای توقف و استراحت ، به گوشیم زنگ می زد. پشت سرهم .
به نظر من باید اراده و تلاش رو از این مزاحم های تلفنی یاد بگیریم .ماشالله اینقدر با اراده و با همت ن .
این مزاحم من یه موجود سادیسمی تمام عیاره ! طفلک ساعت دو شب مثه چی (!) همش زنگ می زنه به گوشیم . از اون طرف صبح ساعت 7 بیداره و تا ساعت 9 و خورده ای همینطور در حال زنگ زدن به گوشی منه . جوابم که میدی ،‌سکوت پخش میشه فقط . خیلی اذیت میشم با اینکارش . به هر حال مزاحمه و قصدش رسوندن ازار و اذیته دیگه ..
[نکته ای که خیلی بهش دقت کردم اینه که این بیچاره تا 2 بیداره و در حال ایجاد مزاحمت !  از اون طرف ساعت 7 هم از خواب بلند میشه جهت ایجاد مزاحمت ! بعد من سال کنکورم مثه خرس می خوابیدم !  :)) ]

9 و نیم به بعد هم خوابیدم . که بهتر بود نمی خوابیدم .
شب خیلی بدی بود . مثه شبایی بود که تب داری و بدحال ، توی عالم خواب وبیداری سیر می کنی و در حال سروکله زدن با اوهام ت هستی .. دلم نمی خواد دوباره ، دیشب تکرار شه .
و تنها راهی که برای گریز از این شرایط و تکرار نشدنش به ذهنم میرسه خاموش کردن گوشیمه .
این گوشی لعنتی .. این گوشی کذایی ..
+
دلم برای مامان بزرگم تنگ شده . اگر یه ادم توی این دنیا باشه که نفس کشیدن های من در گرو بودن اون باشه ، خوب بودنم وابسته به حال اون باشه اون یه نفر مامان بزرگمه .
دلم می خواد بیاد خونه مون .. دلم می خواد پیشم باشه ..
+
ترو خدا وقتی حرف میزنید یکم به تاثیر کلماتتون روی طرف مقابل هم فکر کنید . جمله ای رو که به اسونی ازش استفاده می کنید ، ممکنه یکی رو داغون کنه..
عصبانی هستی ،‌قبول . من بد بودم ،‌قبول . کم کاری کردم ، قبول . اما هیچ کدوم از اینا ، دلیل قانع کننده ای نیستن برای اینکه منو در مقابل رگبار اون کلمه ها و جمله ها قرار بدی ..
یه لحظه به این فکر کردی که من چقدر له شدم ؟!
اینکه من حرفی نمی زنم با ری کشن خاصی نشون نمی دم به خاطر  درست بودن حرفای تو نیستا ! حتی به خاطر بیچاره و بی دلیل بودن من هم نیست .
به خاطر اینه که من مدت هاست حوصله ی قانع کردن دیگرون ُ‌ندارم . به خاطر اینه که دیگه سرو کله زدن با منطق داغونت درتوان من نیست .
یه دلیل دیگه هم داشت ..
 اونم این بود که خواستم حالت بهتر شه . چون تو برام عزیزی . حتی با وجود این حرفات .
+
خوب یا بد . غمزده یا خوشحال . اسون یا سخت .
من فقط میدونم که باید خوب باشم و شاد .
 باید شاد باشیم حتی در مواجهه این سختیا و دلتنگیا ، تا بازم بتونیم زندگی کنیم .
+
خدایا شکر ..


  • ۲ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۰
  • میم

+ از وقتی که نتیجه ی کنکورم اینقدر زیبا شده ، دلم نمی خواد کسیو ببینم تا مبادا توضیحی در مورد کنکورم بهش بدم .
دقیقا از همون روز بارها و بارها پیش اومده توی خیابون یه دختر خانوم اومده جلو و گفته : عه ! تویی ؟! سلام خوبی ؟! کنکورتو چیکار کردی ؟! بعد من با قیافه ای که به شدت ضایه ست و از علامت سوال هم بدتره پرسیدم : ببخشید من به جا نیاوردم .. شما ؟! بعد هم اون خودشو معرفی کرده و[اغلب بچه های مدرسه ان.. سال پایینی ها و حتی دانش اموخته ها ] و من هم یا شناختمش و یا تظاهر کردم به  شناختنش و همه چیز گل و بلبل ختم به خیر شده.
امروز هم وقتی با فاطمه خوش و خرم داشتیم توی پیاده رو قدم می زدیم ،‌یه اقایی که حسابی قوز داشت و یه عالمه پارچه ی لُنگ مانند روی دستش بود اومد سمت من و گفت " ببخشید خانوم!" منم کاملا ناخوداگاه و بی هیچ قصد و غرضی ایستادم و گفتم "‌جانم ؟! بفرمایین ؟!"
 فکر کردم کار واجبی داره ،‌یا مثلا قصد داره یه دونه از اون لنگا ی روی دستش رو به ما بفروشه! دلم سوخت خب یکم .. فاطمه رو میدیدم که همینطوری برای خودش داشت می رفت و اصلا نفهمید من ایستادم تا ببینیم این اقا چی میگه !
 بهم گفت : "حالت چطوره ؟! خوبی ؟! من محمدم . اسمم محمده ! نشناختی ؟! اسم تو چیه؟"
به صورتش دقت کردم ،افتاب سوخته بود با ریش ها و موهای نامرتب . بزاق دهانش گوشه ی لبهاش جمع شده بود و هیچ چهره ی مهربونی نداشت .
  در یه لحظه ،‌n تا سئوال اومد تو ذهنم . خدایا ! کیه این ؟! من اینو میشناسم ؟! از دوستای باباست ؟! از فامیلاست ؟‌این لنگا چیه ؟ چرا اینقدر نا مرتبه ؟! این کیه ؟!

قیافه و حالت چهره ی احمق ترین فرد زندگیتون ُ‌تصور کنید ..

با همون حالت ، توام با تعجب گفتم " مرسی ،‌منم خوبم . شما خوبید ؟! من مهدیه ام."
اقاهه ادامه داد :" عه مهدیه خانوم ..! مامان اینا خوبن؟! بابا چطورن ؟!"
منم می خواستم بگم " قربانتون ، بله اونام خوبن ، سلام دارن خدمتتون " که یهو دیدم یکی دستمو گرفت و با تحکم به مردک گفت : "ببخشید اقا! ما کار داریم" . و منو دنبال خودش کشید .
فاطمه بود .
معلوم نیست اگر اون به دادم نمی رسید من توی عالم بهت و حیرت حتی شماره ی خونه و ادرسش ُ‌بهش میدادم. :))

این فاطمه ی بی ادب کلی دعوام کرد . کلی هم بهم خندید .
میگه یهو به خودم اومدم و دیدم تو پیش اون اقاهه واستادی ! فک کردم می خوای لُنگ بخری ! بعد دیدم داری می گی مهدیه هستمو و اینا ، گفتم خدایا ! برای لُنگ خریدن باس فرم شناسایی پر کرد ؟! این دختره ی دیوونه داره چی می گه ؟!
بعد هم کر کر می خنده و میگه ده دقه دیرتر اومده بودم باهاش ازدواجم کرده بودی !  :))
اخه دختره ی عاقل ! هرکی تو خیابون اومد جلو و حالتو پرسید تو باس جواب بدی و بیوگرافیتو بذاری کف دستش ؟!

نمی دونم اصلا چرا همچین واکنشی نشون دادم ، هیچ توضیحی براش ندارم .. اصلا گرخیده بودم . شوکه بودم . مثه احمقا .
اخه خدا! من کی ادم میشم ؟!

+ امروز با فاطمه خیلی خوب بود . رفتیم جاهایی که برامون پر از خاطره بودن .. خاطره های خوب ، بد ..
تنها چیزی که میدونم اینه که دلم برای اون روزا تنگ میشه ، اما حسرت شون ُ نمی خورم و دلم هم نمی خواد بهشون برگردم .. حتی برای یه لحظه .

+توی خیابون ، گاهی کسایی رو میبینی که قلبت تیر میکشه ..
تو که میبینی شون ؟ تو که فراموشمون نکردی . نه ؟
هواشون ُ داری ،‌مگه نه ؟! بدون تو ، اصن میشه امید وار بود ؟!
خوشحالم که دارمت .

+ امروز صبح با حس کردن لرزش زمین و زلزله از خواب بیدار شدم .. وای چه افتخاری ! [نمردیم و اینم تجربه کردیم ! تو سال کنکور اون ساعت شماطه دار بدبخ جونش در میومد من بیدار نمیشدم ، بعد حالا با لرزش خفیف در دیوار بیدار میشم  8-^ ]

+با همه ی اینا بازم شکر..


  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۹
  • میم

 مهمونا تماس گرفتن که تا یه ساعت دیگه اونجائیم . به مامانم میگم مامان من نمی یام از اتاقم بیرون . این مهمونا رو نمیشناسم و هیچ صنمی هم باهاشون ندارم . مامان خانوم هم اوکی دادن.. دو دقه بعد از اومدن مهمونا ، مامان اومده به من میگه : واای !‌مهدیه !‌پاشو بیا !‌یه دختر خانومی هم باهاشونه که دهه هفتادی یه و کنکوری هم هست ! بیا !‌بیا ! که تنها نباشه![مامانم چنان میگه دهه هفتادیه که انگار هردو باهم مشترکا جذام داریم! مثلا انگار من با همه ی دهه هفتادی ها باید چیک تو چیک باشم و خروار خروار حرف داشته باشیم واسه گفتن! اخه صرفا دهه هفتادی بودن دلیلی یه واسه اشنایی ؟! اه! 8-| ]
منم خب دلم سوخت و اماده شدم و رفتم بهشون سلام کردم و نشستم کنار دخترخانوم دهه هفتادی ! اسمش مهین بود ..
وای خدایا! دریغ از یک نقطه ی مشترک ما بین مهین و من ..البته جز کنکور ! شروع کردیم به حرف زدن در مورد کنکور .. منم مدت هاست دیگه تلاشی نمی کنم برای قانع کردن طرف مقابلم . مدت هاست که دیگه ابراز نمی کنم حرف طرف مقابل رو قبول ندارم .. اصلا یه جورایی از حوصله من خارج شده این مسائل . هر چی فرمودن مهین جون منم تایید می کردم یا یه چرتی در ادامه ی صحبت ها و فرمایشاتشون می نداختم وسط !
خیلی سخت گذشت بهم . این لبخندای تصنعی ،‌این بازی کردن با دونه ی سیب ته پیش دستی ، این تایید کردن های زورکی ..
تا اینکه میهمان های گرامی عزم رفتن کردن و موقه ی رفتن مامان خانوم زارت فرمودند : مهدیه جون ، شماره ی مهین جان رو نمی گیری با هم در ارتباط باشین ؟! هان ؟ بدو برو گوشیتو بیار !
منم هی می گم مامان من گوشیم از 24 ساعت ، 22 ساعتشو خاموشه ، فک نمی کنم کار مفیدی باشه رد و بدل کردن شماره تماس ..
اما خب دیدم مهین خیلی حساسه [اینو از همون دوساعت فهمیدم!] ممکنه فکر کنه من مغرورم [مخصوصا که ایشون اصلا دید خوبی نسبت به سمپادی جماعت نداشت !  :-"] و ناراحت شه ، رفتم گوشیمو اوردم و شماره ش رو سیو کردم ..
ای خدا .. اخه من نخوام با کسی در ارتباط باشم چیکار باس بکنم ؟! اونم ادمی که یه نقطه ی اشتراک مابینمون نیست . مسیری که اون دلش می خواد برای کنکورش طی کنه زمین تا اسمون با مسیری که من به عنوان پشت کنکوری بهش رسیدم ، فرق داره . دیدگاه هامون ،‌ایده ال هامون ..  اه ..
نمی دونم ، شاید من حساس شدم .. شاید قلب کوچکی دارم .. شاید ظرفیت وجودم اینقدر ناچیزه که کمک کردن به یه نفر اینقدر برام سخت شده ..
مهین دختر بدی نبود .. من نمی تونستم تحمل کنم..
این که اینقدر زود مقابل مهین جبهه گرفتم نشونه ی خوبی نیست .. دو روز دیگه یکی همین کارو با خودم می کنه ..
نکنه ،‌ظاهر ساده ی مهین باعث شده اینطور زمان بودن با اون ، بر من سخت بگذره ؟! ینی من اینقدر ظاهر بین و پست شدم ؟! وای نه ..
خدایا کمکم کن استانه ی تحملم رو اینقدر بالا ببرم که برای مسائلی به این کوچکی بهم نریزم .. کمکم کن صبور باشم و ظرفیت م رو زیاد کنم تا بتونم  ادم ها رو بدون قضاوت و جبهه گیری در قلبم جا بدم و مهربون باشم .. دلم نمی خواد کسی رو بی خود برنجونم ..
کمکم کن ..


+ دیشب ساعت یک خوابیدم . با این وجود راس ساعت 6 ، بدون هیچ گونه ساعتی از خواب بیدار شدم و برای اولین بار در طول این 18-19 سال بی خوابی رو تجربه کردم !! اصن باورم نمی شه ! منی که بی نهایت خوابوک (!) تشریف دارم و در هر حالت و هر وقتی فارغ از بحث خستگی و اینا می تونم چشام ُ‌رو هم بذارم و بخوابم [با چشای بازم می تونم بخوابم ! کلا خیلی منعطف ام دیگه!  :-"] ، به بی خوابی دچار بشم ! :))
و این گونه شد که من امروز ساعا 6 صبح بیدار بودم و بساط چای و دمنوش و صبحونه راه انداختم و لباسامو انداختم توی ماشین لباسشویی که بشوره و ایناا!‌ [یه لحظه دچار دل مشغولی های یک خانوم خانه دار شدم !  ;D]


+ دلم تنگه روزایی که دوست ندارم بهشون برگردم .. دلم تنگه ادمایی که دلم نمی خواد بازم ببینمشون ..
اصلا نمی دونم با خودم چند چندم ..
اما بازم شکرت ..
درست میشه همه چی .. میدونم ..



  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۱
  • میم