ایام پسا کنکور رو میگذرونم . در رخوت و کسالت تمام . اونقدر بیحال که حتی حوصلهی خوندن کتابهای موردعلاقه م رو هم ندارم .ساعت خوابم چرخیده ، حس میکنم بدنم کلا تمایل داره که شبها بیدار باشه . در طی سال کنکور هم فقط کافی بود یک ربع دیرتر از اونچه که باید بخوابم ، آنوقت هشیاری و بیخوابی عذاب آوری ، تا سه چهار ساعت بعد گریبانگیرم میشد . و روز بعد یا خواب میموندم یا کسل و خسته ، پشت میز با قهوههای غلیظ درس میخوندم . هیچوقت ساعت خوابم درست نشد . حالا هم مثل سابق با این تفاوت که کابوسهای مزخرفی هم به خوابهای روزانه ام(!) اضافه شدن . گفتم کابوس یاد کابوسهای سریالی وحشتناک ایام کنکورم افتادم :)) در طی تمام این مدت ، هرازگاهی خواب میدیدم که مادر یه نوزادم . یه نوزاد که پدری نداره ، حالا یا کلا پدر نداشت یا پدرش یه قاتل جانی فراری بود یا مبتلا به سندرم داون بود یا اونقدر پست فطرت ، که به من تجاوز کرده بود و نوزاد توی آغوشم حاصل همون تجاوز بود . فشار روانی حاصل از این خوابها در واژه نمیگنجه . حتی گاها اجزای چهرهی اون نوزاد تا روزهای بعد در ذهنم بود و هربار با یادآوریش تن و بدنم میلرزید ! اما اپسیلونی بر میل وحشتناکم به مادر شدن اثر منفی نذاشت ! نگفته بودم ؟ مدتهاست که دلم میخواد در آیندهی دور مادر باشم . حالا روی چه حسابی الله اعلم ! نه میونهی خوبی با بچه جماعت دارم و نه حتی اعصاب آرومی ! تا قبل از پروسهی کنکور های متوالی که از لحاظ روانی سالم بودم دور مادر بودن و مادری کردن رو خط کشیده بودم ، توی دبیرستان هم کلی راجع به نهی فرزند پروری در چنین جامعهای روی منبر میرفتم. احتمالا چرایی این تغییر جناح رو هم باید بذارم به حساب فشار مضاعف کنکور که در راستای آسفالت کردن دهان مبارک ما از هیچ کاری فروگذاری نکرد ! چقدر دارم دری وری میگم و خزعبل بههم میبافم . اونقدر از فضای وبلاگ نویسی فاصله گرفتم که به کلی حرف زدن و نوشتن راجع به یه موضوع از دستم در رفته . تو بگو کنکور چی رو از ما نگرفت . هعی ...
+
شنیدید که میگن واقعیت آدمهای دوربرت رو توی عصبانیت شون بشناس ؟ من این جمله رو بنابر دلایل شخصی قبول نداشتم و شاید همچنان هم قبول نداشته باشم . ولی اتفاقاتی پیش اومد این مدت که باعث شد هرازگاهی به این جمله عمیقا فکر کنم . شما توی همین جمله ، به جای عصبانیت ، فشار روانی مضاعف رو جایگزین کنید . توی این یه سال دوستان نه چندان صمیمی دورم ، به شدت تغییر موضع دادن و پست شدن . اونقدر پست و کثیف که من نمی فهمیدم این حجم از کثافت ، چطور حالش از خودش بهم نمیخوره. اونقدر در حق هم بدی کردن و از پشت به هم خنجر زدن که صدا کردنشون به اسم کوچک جرئت میخواست چون شک میکردم که شاید اصلا این آدم ، کس دیگری باشه نه اونی که من میشناسم . به هر حال همهی ما در یکسری صفت تعریف میشیم ، صفاتی که در ما پایدارن و اطرافیانی که در دراز مدت با ما در ارتباط بودند ، می تونن چندتا از ویژگی ها و صفات ما رو نام ببرند . اونها مارو به اون صفات میشناسند . ما اون ویژگی هارو داریم ، چون اونطور هستیم ، این به این معنا نیست که اون صفات ثابت اند، نه . ممکنه تغییر کنند اما لازمهی این تغییر سپری کردن یه حالت گذاره ، هوم ؟ لااقلش اینه که ما مدتی اونطور نبودن و طور دیگری بودن رو تمرین کنیم ، هان؟ اما دوستان من ( که حتی حالا از یادکردنشون با واژهی دوست کراهت دارم) اونقدر یک شبه و آنی تغییر میکردن و به جان و روان هم بی رحمانه حملهور میشدن که از فرط بهت و تحیر گاها گریه م میگرفت . من اونقدر بزرگتر و ریش سفید بودم که تا حدی خودشون رو از حمله کردن به من منع میکردند ، اما عجبا و حسرتا و اسفا برای این همه رذالت نهفته در درونمون . کنکور اونقدر قدرت داره که حتی انسانیت ما رو هم سلب کرد . حیف همه ی هژده سالگی هایی که اینطور به کثافت آغشته شد سر هیچ . حیف ...
+
هربار که بیدار میشم و روز بعدم رو از نیمه شروع میکنم و مواجه میشم با توئیتی ، پست اینستاگرامی ، پست وبلاگی ، خبری در خبرگزاری و پیام تلگرامی راجع به فوت پروفسور میرزاخانی عزیز ، همونقدر اندوهگین میشم که بار اول . خبر برام تازهی تازه ست و پر اشک و ناراحتی . اونقدر در نشیب و حضیضم ، اونقدر دورم از اونچه باید و اونقدر ناراضی ام از خودم ، که حتی شرم داشتم از نوشتن و یاد کردن اسطورهی تمام سوالهای نوجوونی م ..
رهشون پر رهرو ...
- ۰ نظر
- ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۴