ته دانسته هایم راجع به اعتیاد می رسد به مطالب روزنامه ها و مجلات .
نزدیکترین تماسم با ادم های درگیر اعتیاد ، دیدن سه باره ی زنی ست که بچه
اش را به پشتش می بندد و با ظاهری اشفته توی چهارراه نزدیک کلاسم گدایی می
کند .
اینها را می گویم که بفهمید برخورد بعدازظهر امروز تا چه حد برایم
بیگانه بوده و ناراحتم کرده . بعدازظهر لپ تاپ در بغل ، زیر افتاب ملایمی
که از پنجره می ریخت روی پاهایم لم داده بودم که چند عربده ی بلند مرا به
سمت پذیرایی کشاند . از پنجره ی پذیرایی ، خیابان عریض و خلوت را نگاه کردم
و پسرک 16-17 ساله ای را دیدم که با مردی دست به گریبان بود. پسرک حالت
تهاجمی داشت و مرد سعی می کرد پسرک را مهار کند و همزمان جیب هایش را بگردد
. پسر حالت طبیعی نداشت و به سمت مرد میان سال حمله می کرد . چند عابر به
درخواست مرد ، دخالت کردند و پسرک را روی نیمکت فضای سبز نشاندند و مرد را
به سوی دیگری بردند . مرد به شدت مستاصل و نگران بود . شکسته بود ..
کمی
بعد بابا رادیدم که بنابر همان روحیه ی نوع دوستی همیشگی اش (که به نظرم
در همچین مواقعی ، باید این روحیه لعنتی را کنار بگذارد) با پارچ شربت و
لیوان پایین رفته و کنار مرد میان سال نشسته .
پیشانی خونی مرد و چشم
های نگرانش را که پی پسرک می گشت ، تاب نیاوردم . کنار کشیدم . روی زمین
نشستم و به تمام انچه که دیده بودم فکر کردم . به رابطه ای که حدس میزدم
باید پدر و پسری باشد . پسری که به پدرش فحش میداد . پسری که پدرش را می زد
. پدری که سعی می کرد پسر را رام کند و چیز کوفتی احتمالی توی جیب هایش را
دور بیاندازد .
بابا که برگشت فهمیدم همان ماجرای تکراری بوده . پسرکی
که گشت و گذار با دوستان و تفریحش منتهی شده بود به اعتیاد و خانواده ای
که دیشب اعتیاد فرزندشان را باور کرده بودند . بابا از بغض های پشت سرهم
پدر قصه گفت .از "نمی دونم چیکارش کنم به خدا" گفتن هایش. بعد هم با حالی
گرفته و غصه دار روی مبل نشست و توی خودش فرو رفت .
حوصله ی قصه
بافتن راجع به چهره ی کریح اعتیاد و بیمار بودن معتادان و تفریحات سالم
جوانان را ندارم ، حتی نمی خواهم قاضی بشوم و ظالم و مظلوم ماجرا را در
بیاورم . فقط خواستم بگویم از بعدازظهر حس میکنم قلبم مچاله شده برای پدری
که امروز مقابل خانه ی ما نگران بود و ترک برداشت و خرد شد و ریخت کف
خیابان .
× مدتی ست که اخبار را پی گیری می کنم . به این نتیجه رسیده ام که کلا دنیا جای خوبی
نیست . دنیا در کثافت غوطه ور است . ما ادم های مثبت اندیش دوست دار زندگی ، دور
خودمان دیواری کشیده ایم و به این محیط محصور نگاه می کنیم و زندگی را عاشق می شویم.
گاهی هم بر عکس ، زندگی گره می خورد و به همین محیط محصور نگاه می کنیم و حس
می کنیم بدبخت ترین یم . درست است . بدبخت ترین یم اما توی همان محدوده بسته ی
دیوار کشی شده .
پشت آن دیوار ، در همین لحظه پر از رنج ها و گریه هاست ، پر از زشتی ها و تلخی ها ست .
همین لحظه کودکی سوری در دریا غرق می شود ، به دختری 8 ساله تجاوز می شود ، پدری
می شکند .
چرا خدا صبر می کند ؟
- ۰ نظر
- ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۱