توی خونه تنها بودم و در حالی که با تب و لرز میسوختم و میساختم ، دلم مادرم رو میخواست . محبت او رو ، عمیقا ، با تک تک سلولهام میطلبیدم . اما نبود ...
تا سر شب از درد بدن به خود پیچیدم و ناله کردم . کمی خوابم برد و وقتی بیدار شدم مامانم خونه بود ، کنار من ... با بودنش و حرفهاش تو گویی حیات رو تزریق میکرد به وجودم .
میدونید ، این چند روز فکرِ عجیب ِ روزِ نداشتنشون، به سان یک طناب میپیچید دور گردنم و هرلحظه تنگ و تنگ تر میشد؛ روزی هزاربار ته دلم از خدا میخواستم حتی اگر من نبودم اونها باشند . همان از عمر من بکاه و به عمر او بیفزا ، همان از عمر من آنچه هست برجای ، بستان به عمر لیلی افزای؛ همان .
من بیمار بودم ، او کنارم بود . من سردرد داشتم و حس می کردم که هر آن ممکنه مغزم متلاشی بشه و به درودیوار بپاشه. تهوع امونم رو بریده بود اما مامان در کنارم بود و چه مرهمی از این بالاتر ؟
گور پدر همهی سختی ها تا وقتی که در کنارت حس می کنم قوی ترین آدم دنیام .
- ۰ نظر
- ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۳۵