نقطه .
سر خط ..
از نو شروع می کنم .
- ۰ نظر
- ۳۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۵
فک کنید ته یه دره ی عمیق هستید. شما و عزیزترین تون . اون انسان عزیز
وزنش از شما کمتره و می تونه خودشو با کمک شما نجات بده . اما شما یه موجود
گرد و تپلید که در ته اون دره جا خوش کردین و نجات یافتنتون از محالاته .
شما می تونید به عزیزتون کمک کنید تا نجات پیدا کنه و بره . در این صورت
شما تنها میشید و ارامش ناشی از همراهیشو تا روز فرا رسیدن مرگتون از دست
میدید . می تونید هیچ کاری نکنید و بذارید عزیزتون اونقدر تلاش کنه و شکست
بخوره تا ناامید بشه و پیش شما موندگار . توی این حالت شما دیگه تنها
نیستید اما هر دو باهم می میرید .
هیچ حسی ندارم . یه خلا کاملم . نه ناراحتم . نه خوشحال نه نگران نه هیچی .
یه علامت سئوال بزرگ توی ذهنم هست و هیچ اشتیاقی به پیدا کردن پاسخ اون
علامت سئوال ندارم . تند و تند وبلاگ می خونم تا اون علامت سئوال در هجوم
اطلاعات نورسیده مدفون بشه .
نشستم و منتظرم ، تا اینده برسه ..
دیروز مامانم با داداشی کوچولوم رفتن به چنتا مهد کودک سر زدن تا ببینن
اوضاع فضا و کادرشون چطوریاست . مامانم میگه امیر دستاش سرد شده بوده و
محکم دست مامانم رو فشار میداده . قلبش تالاپ و تولوپ می کرده . وقتی حرف
میزده مشخص بوده بغض کرده . مامانم می گه مرحله ی ورود به مهد کودک به نسبت
سنش مرحله ی مهمیه براش . مثه ورود به دانشگاه و کنکور تو ..
موافق نیستم خیلی .
اخه من یه بدبخت ضعیف تحقیر شده م که دارم له میشم و میل شدیدی به حذف کردن خودم از زندگی دارم.
این روزا برن روی دور تند لطفا.
از خیره شدن به انحنای صورت ملیکا دست کشیدم و محو سقف ایینه کاری شدم و غوطه
ور توی بدبختی هام ، اینده ی مبهمم و روزهای امده و نیامده .
یهو شنیدم
یکی میکروفون گرفته دستش و شرح احکام میده ، می گفت : گاهی وقتا مثلن غذا
می پزین بعد توش فضله می بینین . حالا سئوال پیش میاد این فضله ی چیه. مثلن
مردد ین فضله ی موشه یا سوسکه . خب برای تشخیص فضله ی موش از سوسک باید
فلان کنید و بهمان.
دیگه گوش ندادم چی می گه . یه لحظه نگاه کردم به
مستمعین سخنان گهر بار . دلم خواست یه لحظه از یکی از اونا باشم. یکی از
اونا باشم و غرق در تفاوت فضله ی موش از سوسک ، فقط بگذره این روزا . تموم
شه این نگرانی ها و من درگیر فرق فضله ی موش از سوسک بشم سرتاپا.
قبلنا با رضا کلی حرف داشتم . دغدغه ی هر دومون "اینده ی مبهم" بود. اون
باید می رفت سربازی و نمی دونست بعدش چی پیش میاد . من کنکور و المپیاد
داشتم و نمی دونستم چی پیش میاد .
حالا امسال اون خدمتش تموم میشه و به اندازه ی یه مرحله رفته جلو .
می گفت از دو نفر نمی تونم هیچ چیزی رو پنهون کنم ، یکی تو یکی مامانم ..
و من روی ابرا بودم :)
+
من افسرده ام ؟
همین الان یه تست افسردگی دادم . نمی دونم استاندارد بود یا نه .. نتیجه ش می گفت که به افسردگی شدید مبتلام ..
نگران شدم برای خودم .
بارها و بارها اومدم پستی بنویسم ، اما در نهایت همه ی اون حرف ها به صورت پیش نویس قورت داده شدن . باز هم کسی نخوند ، باز هم کسی نفهمید .
نمی دونم چطوری از حالم بگم . مطلقا خوب نیستم. احساس می کنم ناکافی و بدم ..یه حس شرمندگی و خجالت.
از خودم و همه ی دور و بری هام خجالت میکشم . یه کنج عزلت برای خودم ساختم و خزیدم توش . نه توان به روز کردن وبلاگ رو دارم و نه حضور در هر جمعی ،چه مجازی و چه حقیقی .
روز هام مثل هم ، شبیه هم و بدون ذره ای تفاوت میان و میرن و من بیشتر و بیشتر توی خودم و سرزنش کردن ها و ملامت کردن ها و "ای کاش" گفتن ها غرق میشم . دوساله که روز هام شبیه هم ان . دوساله که حس می کنم زندگیم جلو نرفته و من پشت 17 سالگی گیر کردم .هنوز باورم نشده 19 ساله شدم . یه ادم نوزده ساله با این حجم عظیم سردرگمی و بی تکلیفی برام غیر قابل هضمه .. نمی تونم خودمو بپذیرم . ناتوانی و ضعفم برام اثبات شده ست و نمی دونم باید چیکار کنم .
چند شب پیش کنار دریا بودم ، یه ساحل اروم و خلوت . اسمون تاریک بود و ماه کامل . اونقدر رفتم جلو تا هر چیزی به جز دریا از میدون دیدم حذف بشه . یه تاریکی و سیاهی عظیم .. و ماه . یه لحظه ، یه لحظه واقعا دلم خواست برم توی اب و خودمو غرق کنم . یه لحظه واقعا باور کردم باید این کارو بکنم .
+
خسته شدم . خسته .