این نوشته مال آذر 93 ست . نوشتمش اما منتشر نشد و پیش نویس ماند .
آخ اخ . این ورودی بهمن بودنت و رفتن به اون دانشگاه شده یه بغض توی گلوی من .. که چند روزه مدام سعی می کنم قورتش بدم ..
بعد اون همه ایده ال گرایی و بلند پروازی و تلاش ، حق تو اونجا نیست .. نیست .. نیست ..
+
هرچی
میگذره بیشتر ایمان میارم به اینکه کنکور ناعادلانه نیست . حتی عادلانه هم
نیست .. کنکور هیچی نیست .. کنکور فقط یه نقطه ست که میذاری ته تمام
سرخوشی های دبیرستان .. ته یونیفرم های گشاد .. ته دوستی های 7 ساله ..
+
یادت
هست اول راهنمایی ،سه شنبه ها ، ساعت اخر ، ازمایشگاه زیست شناسی داشتیم
؟! یادت هست ؟! همیشه حس خوبی به من می داد اون ساعت و اون ازمایشگاه ..
تو و ملیحه بودین و من خوشحال بودم ..
سوم راهنمایی رو یادت هست ؟! اون
همایشه ؟! اون دفعه که بزور بردنمون راهپیمایی رو چی؟ یادت هست ؟! جعبه ی
شیرینی که خریدی ؟! چادری که به زور سر کردی و بهت میومد .. ؟! یادت هست؟
یکی منو از توی خاطراتم بکشه بیرون ..
دیگه دارم روانی میشم..
آدمی که این پست خطاب بهش نوشته شده بود ، رفت دانشگاه و حالش بهم خورد و برگشت و دوباره کنکور داد . بعد از مرداد امسال ، باز هم با رتبه ی سه رقمی نشست تا برای بار سوم کنکور بده .
کاری به چند و چون ماجرا ندارم .
دلیلی که باعث شد این پست رو بعد از 11 ماه منتشر کنم ، بی تابی اون موقع خودم بود . اون موقع برای دوستم خیلی غصه خوردم . گریه کردم چون حس می کردم سختی شرایط داره راضیش می کنه دست به کاری بزنه که اشتباهه . تصور می کردم با این کار برای همیشه تموم میشه و نابود! اما اتفاقات طور دیگه ای رقم خورد ...
گاهی وقت ها نمی دونم چه اتفاقی رخ خواهد داد ، نمی دونم چه چیزی در انتظار عزیزانم ه . با این وجود کلی برای اتفاقات رخ نداده و روزها نیامده مرثیه سرایی می کنم و خودمو با تصورات و حدسیاتم اذیت . غصه ها می خورم و گریه ها می کنم .زمان بی توجه به نگرانی های من جلو میره ، روزها خوب یا بد می گذرن . وقتی مدت ها بعد به دفترچه یادداشت ها یا وبلاگم رجوع می کنم و با بی تابی ایام گذشتهم مواجه میشم ، می فهمم چقدر بیخود و بیهوده بودند .
حس میکنم باید یکم زندگی رو آسون بگیرم ...