An open ending

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

 مهمونا تماس گرفتن که تا یه ساعت دیگه اونجائیم . به مامانم میگم مامان من نمی یام از اتاقم بیرون . این مهمونا رو نمیشناسم و هیچ صنمی هم باهاشون ندارم . مامان خانوم هم اوکی دادن.. دو دقه بعد از اومدن مهمونا ، مامان اومده به من میگه : واای !‌مهدیه !‌پاشو بیا !‌یه دختر خانومی هم باهاشونه که دهه هفتادی یه و کنکوری هم هست ! بیا !‌بیا ! که تنها نباشه![مامانم چنان میگه دهه هفتادیه که انگار هردو باهم مشترکا جذام داریم! مثلا انگار من با همه ی دهه هفتادی ها باید چیک تو چیک باشم و خروار خروار حرف داشته باشیم واسه گفتن! اخه صرفا دهه هفتادی بودن دلیلی یه واسه اشنایی ؟! اه! 8-| ]
منم خب دلم سوخت و اماده شدم و رفتم بهشون سلام کردم و نشستم کنار دخترخانوم دهه هفتادی ! اسمش مهین بود ..
وای خدایا! دریغ از یک نقطه ی مشترک ما بین مهین و من ..البته جز کنکور ! شروع کردیم به حرف زدن در مورد کنکور .. منم مدت هاست دیگه تلاشی نمی کنم برای قانع کردن طرف مقابلم . مدت هاست که دیگه ابراز نمی کنم حرف طرف مقابل رو قبول ندارم .. اصلا یه جورایی از حوصله من خارج شده این مسائل . هر چی فرمودن مهین جون منم تایید می کردم یا یه چرتی در ادامه ی صحبت ها و فرمایشاتشون می نداختم وسط !
خیلی سخت گذشت بهم . این لبخندای تصنعی ،‌این بازی کردن با دونه ی سیب ته پیش دستی ، این تایید کردن های زورکی ..
تا اینکه میهمان های گرامی عزم رفتن کردن و موقه ی رفتن مامان خانوم زارت فرمودند : مهدیه جون ، شماره ی مهین جان رو نمی گیری با هم در ارتباط باشین ؟! هان ؟ بدو برو گوشیتو بیار !
منم هی می گم مامان من گوشیم از 24 ساعت ، 22 ساعتشو خاموشه ، فک نمی کنم کار مفیدی باشه رد و بدل کردن شماره تماس ..
اما خب دیدم مهین خیلی حساسه [اینو از همون دوساعت فهمیدم!] ممکنه فکر کنه من مغرورم [مخصوصا که ایشون اصلا دید خوبی نسبت به سمپادی جماعت نداشت !  :-"] و ناراحت شه ، رفتم گوشیمو اوردم و شماره ش رو سیو کردم ..
ای خدا .. اخه من نخوام با کسی در ارتباط باشم چیکار باس بکنم ؟! اونم ادمی که یه نقطه ی اشتراک مابینمون نیست . مسیری که اون دلش می خواد برای کنکورش طی کنه زمین تا اسمون با مسیری که من به عنوان پشت کنکوری بهش رسیدم ، فرق داره . دیدگاه هامون ،‌ایده ال هامون ..  اه ..
نمی دونم ، شاید من حساس شدم .. شاید قلب کوچکی دارم .. شاید ظرفیت وجودم اینقدر ناچیزه که کمک کردن به یه نفر اینقدر برام سخت شده ..
مهین دختر بدی نبود .. من نمی تونستم تحمل کنم..
این که اینقدر زود مقابل مهین جبهه گرفتم نشونه ی خوبی نیست .. دو روز دیگه یکی همین کارو با خودم می کنه ..
نکنه ،‌ظاهر ساده ی مهین باعث شده اینطور زمان بودن با اون ، بر من سخت بگذره ؟! ینی من اینقدر ظاهر بین و پست شدم ؟! وای نه ..
خدایا کمکم کن استانه ی تحملم رو اینقدر بالا ببرم که برای مسائلی به این کوچکی بهم نریزم .. کمکم کن صبور باشم و ظرفیت م رو زیاد کنم تا بتونم  ادم ها رو بدون قضاوت و جبهه گیری در قلبم جا بدم و مهربون باشم .. دلم نمی خواد کسی رو بی خود برنجونم ..
کمکم کن ..


+ دیشب ساعت یک خوابیدم . با این وجود راس ساعت 6 ، بدون هیچ گونه ساعتی از خواب بیدار شدم و برای اولین بار در طول این 18-19 سال بی خوابی رو تجربه کردم !! اصن باورم نمی شه ! منی که بی نهایت خوابوک (!) تشریف دارم و در هر حالت و هر وقتی فارغ از بحث خستگی و اینا می تونم چشام ُ‌رو هم بذارم و بخوابم [با چشای بازم می تونم بخوابم ! کلا خیلی منعطف ام دیگه!  :-"] ، به بی خوابی دچار بشم ! :))
و این گونه شد که من امروز ساعا 6 صبح بیدار بودم و بساط چای و دمنوش و صبحونه راه انداختم و لباسامو انداختم توی ماشین لباسشویی که بشوره و ایناا!‌ [یه لحظه دچار دل مشغولی های یک خانوم خانه دار شدم !  ;D]


+ دلم تنگه روزایی که دوست ندارم بهشون برگردم .. دلم تنگه ادمایی که دلم نمی خواد بازم ببینمشون ..
اصلا نمی دونم با خودم چند چندم ..
اما بازم شکرت ..
درست میشه همه چی .. میدونم ..



  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۱
  • میم

من کنار زینب نشسته بودم و از شنیده هام می گفتم . اونم از تجربیاتش توی این مدت ، از دوری خانواده اش ،‌ از سختی هایی که در این مدت کشیده . زینب در حال اتمام رشته ی داروسازی یه. متولد و بزرگ شده ی کویت است و در ایران درس خوانده . زینب می گفت : اون موقه که اومدم ایران ،‌خیلی کوچک بودم .. یک دختر بچه که تازه درسش رو تمام کرده و با بند بند وجودش تمایل داره مستقل بشه . می خواستم برم و جای دیگری ادامه تحصیل بدم .. کانادا ،‌امریکا یا حتی ایران . به خاطر مادربزرگم اومدم ایران .. سه سال اول خیلی سخت بود . هر شب گریه می کردم و می خواستم انصراف بدم و برگردم..اما بعدش بهتر شدم .. خیلی بهتر ..
زینب از جو دانشکده اش گفت .. از این چند سال . از خواهری که در این مدت ،‌در نبود زینب حسابی بزرگ شده و قد کشیده .. گفت که دلتنگه و می خواد چشم پوشی کنه از موقعیت ادامه تحصیلی که در امریکا براش فراهم شده .. زینب گفت و گفت و گفت .. و من حس کردم چقدر سردرگم تر از همیشه ام.
حس کردم اینده چقدر تاریک و دشواره و من برای طی کردنش ،‌تا چه حد ناتوان ام . یه لحظه پشیمون شدم از تجربی خواندنم. ای کاش مجبور نبودم از بین این رشته هایی که در نظرم بی خود و بی فایده شده بودند ،‌یکی رو انتخاب کنم.. حس کردم این دختر بودنم ،‌ این وظیفه ی سنگین مادری که در اینده بر دوشم قرار میگیره ، این وابستگی مابین من و خانواده م تا چه حد دست و پاگیره و من رو از رویاهام دور می کنه ..
یه لحظه ترسیدم خیلی ترسیدم .

+

بازم خدارو شاکرم که امسال مجبور به انتخاب رشته نشدم ،‌انتخاب رشته با وجود این حجم عظیم سردرگمی اشتباه محض بود ..
خدایا ،‌ بازم شکرت ..


  • ۰ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۱۸
  • میم

برای منی که تمام افتخاراتم در اشپزی و شیرینی پزی به سرخ کردن سیب زمینی و هم زدن مواد کیک محدود میشه ، درست کردن کیک شکلاتی امروز ، نقطه ی عطف به حساب میاد .

+

احمقانه است ، اما حس میکنم مامان به اندازه ی قبل اعلام نتایج کنکور ، دوسم نداره ، حوصله مو نداره ..
فکر خیلی بدیه .. اما نمی خوام با این فکر ، شادی ناشی از شیرینی پزی امروزم رو خراب کنم .

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۳۶
  • میم

می خوام پیاده شم .
از راننده ی اژانس می خوام هرجا براش ممکنه نگه داره . ازم میپرسه اینجا خوبه ؟! البته ایستگاه تاکسی یه فک کنم . میگم موردی نداره ، همینجا نگه دارید سریع پیاده میشم.
از سرعتش کم می کنه و بعد هم نگه می داره ، منم دستمو تا مچ کردم توی کیف پول و دارم دنبال پول خرد می گردم که یهو اقای راننده با عصبانیت پیاده میشه ، می بینم با راننده ی یکی از تاکسی ها شرو می کنن به دعوا کردن! چه دعوایی ! فحش به هم میدادن خروار خروار ! دعواشون سر اینه که راننده ی تاکسی داشته دنده عقب می اومده و راننده ی من وقتی نگه می داره ، اون دیگه نمی تونه عقبتر بیاد . حالا راننده ی تاکسی شاکیه و می گه مگه کوری و دنده عقب اومدن منو ندیدی. اصن اینجا ایسگا تاکسیه تو چ غلطی می کنی اینجا!
 کله صبح ، کسی هم نیست اینا رو از هم جدا کنه . منم داره دیرم میشه . نمی دونم .. یهو حس می کنم اینجا خونه است و مثلا با بابا دچار سوتفاهم شدیم و من هم دخترخوب بابا هستم و باید براش توضیح بدم و ازش عذر خواهی کنم.
از اژانس پیاده میشم و رو به راننده ی تاکسی که درحال داد و بیداده ، میگم "اقا ببخشید ، من به ایشون گفتم اینجا نگه دارن .تورو خدا دعوا نکنید!"
راننده ی تاکسی یهو می چرخه سمت من و بهم می گه "تو یکی دیگه خفه شو ! دختره فلان فلان شده ی بووووووق ِ بوووووق ِ بوووووووق !"
 اصن یهو خشکم میزنه .. نمی دونم چی بگم .. اما خب ، ساکت نمیشم و بازم عذر خواهی می کنم . به این امید که زودتر دعواشون تموم شه.
[نا گفته نماند که من از دعوای خیابونی می ترسم .. ترسیده بودم یه وخت اینا همو بکشن ! اونخ من چه خاکی برسر بریزم !]
راننده ی تاکسی باشنیدن عذر خواهی من و موضع صلح جویانه م اروم تر میشه و از درصد رکیکیت (!) الفاظ ش کم می کنه  و یقه ی راننده ی اژانس رو رها .
من و راننده ی اژانس میشینیم تو ماشین و دور میشیم . صدای راننده ی تاکسی که هنوزم داره فحش میده کمتر و کمتر میشه .
 کمی جلوتر من پیاده میشم .
   خیلی از فحشای راننده تاکسیه ناراحت شدم . اخه فحشاش خیلی بد بودن . تا حالا کسی اینقدر جدی بهم فحش نداده بود ! اونم فحشای اینطوری ! اشک تو چشام جمع شده و می خوام بزنم زیر گریه [بین خودمون بماند که یه کوشولو گریه هم کردم! :-"]
یهو یه ندای درونی که خیلی هم عوضی تشریف دارن، بهم می گه :
 پاشو پاشو ! خودتو جمع کن! خرس گنده ی لوس ! خانوم تو شهر خودشون 4 تا فحش خورده ، می خواد گریه کنه . بعد میشینه تو خونشون و پاشو رو پاش می ندازه از مهاجرت به اتریش سخنوری میکنه ! تو که عرضه نداری غلط می کنی دخالت می کنی وسط دعوا! اصن به تو چه ربطی داش ؟ علت و معلول رو هر طور بچینی تو مقصر نبودی ! حالا هم همینطور حرص بخور تا دیگه تو باشی که وسط دعوا دخالت کنی .

تا دیگه من باشم که وسط دعوا دخالت کنم .

نتیجه ی اخلاقی : هیچ وقت هیچوقت توی دعوا های اینطوری ، به تنهایی ، دخالت نکنید . وگرنه در حالت بهتر چنتا فحش و در حالت بدتر چن ضربه مشت و لگد نصیبتون میشه .. دخالت نکنید حتی اگه اون دعوا به خاطر شما شرو شده باشه ..


  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۵
  • میم

نمی دونم چرا امشب اینقدر پر از گریه ام . انگار این اشک ها تموم نمی شن .چی شده ؟ چرا من اینطوری شدم ؟ اصلا نمی تونم درست فکر کنم . حتی نمی تونم فکر کنم . فقط ایستادم و به گره های عاطفی م خیره شدم و های های اشک می ریزم . این رفتن ملیکا ، رفتن ساده ی ملیکا اینقدر گریه داره اخه ؟! اصلا نمی فهمم چم شده . انگاری یه عالمه بغض تلنبار شده باشن روی هم و جلوی نفس کشیدنم رو گرفته باشن ..
 
اخ که از این شب های اینطوری چقدر بیزارم .

+

  عصر با ملیکا و فاطمه بیرون بودیم . ملیکا مادر کتاب کنکور ایرانه ! اینقدر که کتاب خریده [و می خرد همچنان ..] و همه رو خونده یا نخونده تلنبار میکنه روی هم .
من و فاطمه به مقام بلند و جایگاه رفیع پشت کنکوری نائل شده ایم ، از این بابت رفتیم خونه ی ملیکا ی عزیز تا انچه از کتاب هاش رو لازم داریم ازش بخریم و جزوه هاش رو همینطوری مفتی برداریم .

 بودن با دوستان خوبه .. اما کلیت کار عصرمون یه افسوس و غمی داشت که دامن من رو هم گرفت .چمدون نیمه باز ملیکا .. بلیط هاشون .. و کتاب هاش که مال ما میشن ؛ این تصویری یه که از عصر امروز ، خونه ی ملیکا تو ذهنم موندگار شده ..شاید همین تصویره که اینقدر من رو غمزده کرده  و شاید هم فکر اینکه اگر ملیکا نباشه ، کلی خیابون و کوچه هست که امسال باید اونها رو تنهایی قدم بزنم ..
این خیلی دردناکه ..

امشب ناراحتم ، نه به خاطر اینکه ملیکا میره دانشگاه و من نه ، نه به خاطر پشت کنکوری بودنم ..بلکه فقط و فقط به خاطر رفتن دوستم . به خاطر دیگه ندیدنش ..

+

ملیکا sms داده که "حتی اگه رتبه ی کنکورم اونی که می خواست نشد ، اگه مشهد اومدنم اثری توی دانشگاهم نداشت ، اما وجود ادمی مثه تو جبران خیلی چیزاست .. تو ازا ون ادمایی هستی که دلم می خواد تا اخرین لحظه ی نفس کشیدنم داشته باشمش .."

وای .. چقدر مسیجش و جواب نداشته ام ، اشکام و دلتنگیم  رو بیشتر می کنه ..در طول عمرم اینقدر با ولع و اشتیاق گریه نکرده بودم ..

من یه آدم احساساتی احمق ام .


  • ۱ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۳۵
  • میم

خب در دوسه روز اخیر من به طرز خجالت اوری حالم خوب بود و خوب هست! نمی دونم چه چیزی باعث شده این خوشبینی مفرط در من به وجود بیاد ! [گاها در حد باب اسفنجی حتی!] و به این شدت به روزهای اتی امیدوار بشم .. اما هستم . نمی دونم چرا . همیشه توی زندگی م حس می کردم باید ادمی باشه که خوشحالم کنه . باید دستی باشه که غم هامو کنار بزنه باید یک نفر روی کره ی زمین باشه که با حرف هاش در من امید رو ایجاد کنه .. اما حالا می تونم احساسات بدم رو کنترل کنم و از این بابت خوشحالم . نمی خوام غم بد دادن کنکور و صاحب شدن اون رتبه ی بدشکل ، طولانی بشه و افسرده م کنه ..
من خوبم ..
و دلم نمی خواد هیچ چیزی این حال خوش رو از من بگیره ..

+
از بعد از کنکور ، این طولانی ترین زمانی بوده که احساس من پایدار و ثابت بوده . در حدی که گاهی نگران میشم وبه خودم هشدار می دم:
خجالت بکش ! ناسلامتی اون رتبه ی نجومی مال تو بوده ها! الان باید ناراحت و دپرس باشی ! 

+

این راسته که آدما عادت می کنن به شرایط جدیدی که درش قرار گرفتن و بعد از مدتی هم احساس خوشبختی می کنن ؟!
اخه پشت کنکوری بودن برای من لقمه ی بزرگی بود که نمی تونستم قورتش بدم و هضمش کنم .. اینکه الان آرومم و خدا رو شاکر ، نکنه به خاطر عادت کردنم به شرایط موجوده ؟! شاید اگه پرستاری تربت حیدریه هم می زدم و می رفتم بعد از یه ماه به همین اندازه اروم بودم و خدارو شاکر ..




  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۱
  • میم

  • ۱ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۳
  • میم

بعد از ظهر 5 شنبه ساعت 7 وقت دومم بود ، پیش مشاورم ، برای انتخاب رشته .
من قصد انتخاب رشته ندارم و این رو اقای برنامه ریز خوب میدونه .. برخلاف پافشاری های من برای نرفتن و قرار نگرفتن در اون محیط ، اقای مشاور اصرار داشت امروز حتما برم پیشش .
اخه اون نمی فهمه اون بنر روی دیوار دفترش و اون همه ادم که بارتبه های خوب درگیر انتخاب رشته ان چقدر من رو بدحال می کنن .
مامان و بابا بعد از وقت اول دیدن ، وقتی رسیدم خونه چقدر گریه کردم و تا روزهای بعدش چه اروم و بی صدا شده بودم . به خاطر همین اونها هم دلشون نمی خواست بازم برم اونجا .
اما من رفتم . نمی دونم چرا . شاید همون حس خودازاری م دوباره عود کرده بود شاید هم می خواستم بگم من تا تهش وایستادم .
20 دقیقه زودتر از وقتم اونجا رسیدم . ادم های دیگه رو نگاه می کردم . همه مشغول انتخاب رشته و صحبت با فارغ التحصیلای رشته های مدنظرشون بودن. من یه گوشه وایستادم . کنار یه دختری که داشت لیست اولیه ی انتخاب رشته ش رو پر می کرد . مامانش دستش رو گذاشته بود روی شونه ی دخترش و بهش می گفت : "غصه نخوره دخترم هاا .. فدای سرت مامان ، اخر دنیا نیست که . غصه نخور مامان جون .." یه لحظه دلم خواست یکی این حرفا رو به منم بگه .. بگه که اخر دنیا نیست . بگه که غصه نخورم . بگه که همه ی اینا فدای سرمه .. توی همین فکرا بودم و اشکهای توی چشام هی بیشتر وبیشتر میشدن و درشرف ریختن بودن که نوبتم شد .
اقای مشاور دوباره اون فرم کذایی رو چک کرد و بعد هم مودبانه از دفترش پرتم کرد بیرون ..
توی راه برگشت ، کلی گریه کردم . اصلا نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم .گریه می کردم و سرم رو انداخته بودم پایین تا عابرهایی که از روبه رو میان اشکام رو نبینن . خیلی حس بدی بود .. و کاملا بی دلیل و بدون علت . اخه من خودمو قانع کرده بودم که سال دوم خوندن بهترین کاره . برای خودم خطاهای پارسال رو مشخص و علت یابی  کرده بودم ؛ به خودم قول داده بودم نذارم سال دیگه اینطور بشه ؛ فکر می کردم با سال دوم کنار اومدم .. اما نه .. مثه اینکه هنوزم این تصمیم تازه است و تلخی رتبه ی کنکورم برام تکراری نشده .

این روزا پر از حس های گذران . یه لحظه خوبم و ثانیه ای بعد ، در حال گریه .. این روزا رو فقط به امید اینده طی می کنم ، همین و بس . 

+

این پست ویرایش نشده است . شاید غلط املایی و نگارشی داشته باشه . حوصله ی بازبینی ندارم. احتمالا بعدا حذف میشه ..



  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۹
  • میم

خب بیاید فرض کنیم یک نفر رتبه ای که از کنکور نصیبش میشه عدد x هست . x عدد بدی نیست . حتی شاید رتبه ی خوبی هم باشه اما تلاش صاحب رتبه ، از اونچه که نصیبش شده بیشتر بوده خب ناراحت کننده هم هست حقیقتا ..
حالت دیگری هم هست و اون اینه که یک نفر رتبه ی کنکورش y شده . y چه در قیاس با تلاش اون فرد چه بدون مقایسه ، فاجعه است ! کلا هیچ کاری نمیشه باهاش کرد .

من حالت دوم هستم . کنکورم رو بد دادم . رتبه م افتضاحه  و تلاشم در همین حد هم بوده .
تصمیم دارم بشینیم برای سال دیگه .. اما یه سری از معیار های ذهنیم تغییر کرده . از خودم بدم اومده . گاهی از خودم می پرسم من واقعا شایسته ی درس خوندن توی اون مدرسه بودم یا یه اشغالگر بودم که تصادفی پاش به اونجا باز شده ؟ تو اصلا المپیادی بودی یا المپیادی بودن هم توهمی بیش نیست ؟ تو اصن ادمی ؟ تو اصن چی هستی ؟!

این چند روز تحقیر شدم . بد هم تحقیر شدم . اما فک می کنم این تحقیر شدن ها و فشار روانی ناشی از اون ها برام لازمه ، لازم .

نمی خوام بنالم از اینکه فلانی کج نگاهم کرد ، بهمانی اونطوری حرف زد باهام ، اون یکی ری اکشنش در مواجهه با من این بود و ... نمی خوام اینا اینجا ثبت بشه و بعدا با یاداوری مجددش (اگر فرضا از یادم بره البته!) حالم بد بشه ..
این روزا می گذرن و سپری میشن . خوب یا بد . دوباره من حالم خوب میشه و دوباره با فاطمه میریم بیرون . دوباره این عینک بدبینی از چشام میفته و می تونم کمی خودمو دوست داشته باشم .
اما تصویر اون لحظه ی لعنتی ، اون لحظه ی کذایی ، تا اخر عمر با من هست .
وقتی که "من نشسته بودم روی تختم و های های اشک می ریختم و مامان و بابای عزیزم بهت زده به کارنامه ی باز شده روی مانیتور خیره بودن ."
استیصال و بهت نگاهشون رو تا ابد یادم می مونه و هرگز خودمو بابت حس بدی که این روزا بهشون دادم ، مشغله ی فکری که براشون درست کردم نمی بخشم .هیچ وقت .
قول دادم . به زمین به اسمون به خدا که سال دیگه نذارم این لحظه های بد تکرار شن . نمی ذارم .
شاید اصلا من تا اخر همین هفته هم زنده نباشم . اما اگر تابستون 94 ی باشه و من باشم دیگه این لحظه ها و این حس های وحشتناک تکرار نمی شن .

+

ملیکا می خواد بین الملل بزنه و بره .. چقدر دنیا مون فاصله می گیره از هم . اون بره تهران و درگیر پزشکی ، من اینجا و درگیر کنکور ..
سخته . حقیقتا سخته .. وقتی فرسخ ها بین دنیایی که داریم تجربه می کنیم فاصله باشه بازم می تونیم دوست بمونیم و از هم صحبتی باهم لذت ببریم ؟ فکر نکنم بشه . اینکه دیگه تجربیات مشترکمون در این یک سال در پیش رو به صفر میل می کنه ، حس منفی و بدی بهم میده ..
به هر حال من از ، از دست دادن ملیکا ، دوست به این خوبی واهمه دارم ..


* بخشی از اهنگ قصه ی اخر گروه دنگ شو 



  • ۱ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۴۷
  • میم

8

امروز بعد از ظهر دارم میرم به همایشی در مورد انتخاب رشته ..
و حس می کنم چقدر همه چیز بی معنی یه ..

+

زیست شناسی .. تنها گزینه ای یه که به جز پزشکی روش فک می کنم . اقای س می گفت از پزشکی خوندن ناراحته .. می گفت وقتی دیده رتبه ش خوب شده جو عظیمی گرفته اش و اولین انتخابش شده پزشکی . اما الان غمگینه و نمی تونه این حجم عظیم فشار رو تحمل کنه..یعنی نمی خواد تحمل کنه .. چون از رشته اش بیزاره .. گفت می خواد از ایران بره و زیست شناسی بخونه ..
نمی دونم .. بمونم و زیست بخونم .. برم و زیست بخونم .. یا بمونم و فقط به پزشکی فک کنم .. اصلا نمی دونم اوضاع زیست شناسی توی ایران چطوره .. اصلا ایا پزشکی و زیست همون چیزهایی هستن که من می خوام ؟
من فقط به یه چیز مطمئنم .. اونم اینه که همایش امروز به هیچکدوم از سئوالات من جواب نمی ده .


  • ۲ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۷
  • میم