چی شد که به تو رسیدم ؟ هان ! داشتم چاق و لاغر رو نگاه می کردم که حواسم پرت یه استیکر شد . استیکر رو هم پاره کردم و انداختمش توی سطل زباله . بعد از خودم پرسیدم به چه حقی استیکری رو که سه سال باهاش خاطره داشتم رو پاره کردم ؟ فکر کردم چه خوب میشد اگر زباله ها رو به دو دسته ی خاطره دارها و بی خاطره ها تقسیم می کردم و بی خاطره ها رو می ریختم دور . تعداد کمی از کاغذا رو بر همین اساس تفکیک کردم . رسیدم به یه یادداشت از تو . مال نیمه های اسفند ماه گذشته بود . یاده اون شبی افتادم که سه تایی روی یه تشک کف پذیرایی تون دراز کشیده بودیم و حرف میزدیم . من با هیجان از یکی از مسخره ترین ادم های زندگیم تعریف کردم و توهم قاه قاه به من و ساده لوحیم خندیدی.. داشتم فکر می کردم احتمالش چقدره که بازم این فرصت پیش بیاد ؟ تشک پهن کنیم کف پذیرایی و همه جا رو تاریک کنیم و توی سکوت شب به صدای هم گوش بدیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم ؟ داشتم فکر می کردم که تو چقدر خوبی .. تو یکی از بهترین ادم های دنیایی.. یکی از زیباترین هاشون و حالا مثه همه داری میری دنبال زندگی خودت ، دنبال سرنوشتت .
ادما میان که برن ، می دونم . اما دلم ، کودکانه ، دوست داره تو همیشه باشی و این محاله .
هوا خنکه ، صدای بارون میاد ، از جیرجیر جیرجیرک ها خبری نیست اما . کوکو ها و قمری ها بیدار شدن و اواز می خونن .
همه چی باید دور ریخته بشه ، حتی کاغذ پاره های خاطره دار .
- ۰ نظر
- ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۸