An open ending

 عادت به روزانه نویسی ندارم . هیچ علاقه ای هم ندارم که صفحه ی وبلاگم پر بشه از کارهای کرده و نکرده ام . اما نمی دونم چرا الان حس می کنم باید یکم غر بزنم . و برای من در دنیای مجازی هیچ جا امن تر از وبلاگم نیست ..
دیشب ساعت 4 خوابیدم و 8 بیدار شدم . قصد داشتم ساعت 10 با ملیکا و فاطمه بریم سراغ کتاب های نداشته مون ! کلی راه رفتیم .. کلی پیاده روی .. و البته یک نوشیدنی با لیوانی غول اسا (!) هم نوش جان کردم ! (به قول ملیکا اصلا به من نمیاد که از پس نوشیدن اون لیوان و محتویاتش بر بیام !)

ساعت دو رسیدم خونه .. یه دوش گرفتم و ولو شدم در اینترنت !
جدیدا هیچ جذابیتی برام نداره .. حتی اون فروم دوست داشتنی هم دیگه نمی تونه راغبم کنه به سر زدن های متوالی و چک کردن های پشت سرهم اکانتم .. اه ..

شب میهمان داریم و اتاق من به شدت شلوغ هست . در حدی که شتر با بارش در اون گم میشه .
باید اتاقم رو مرتب کنم .
میهمان های امشب رو دوست ندارم . یه طوری اند . ته نگاه شون یه چیز هایی هست که اذیتم می کنه . هیچ اشتیاقی برای دیدنشون ندارم و اگر هم پای رودربایستی و تعارف های همیشگی ما ایرانی هادرمیان نبود ،‌ اصلا توی جمع شون حاضر نمی شدم .

فردای شلوغ و پرکاری هم دارم ..همه ی اینها هست و من هم الان به شدت احساس خستگی می کنم ! خوابم میاد !
اما خب می دونم که با این وضع ، خوابیدن فقط فشردگی کارهام رو بیشتر می کنه ..
باید پرانرژی باشم ..
باید ..

+

جدیدنا روی خودم بیشتر حساب می کنم .

+

با فاطمه ملیکا که بودم ،‌ بحث کشیده شد سمت فحاشی ایرانی ها ی عزیز به والیبالیست ها در اینستاگرام و جاهای مختلف دیگه .. فاطمه راست می گه . فحش هایی می دن که حتی فکر کردن بهش و خوندنش ، روحت رو می خوره و عذابت می ده .
د اخه باختن تیم ملی ، چه ارتباطی به مادر و خواهر اون بازیکن بیچاره داره ؟! یکی نیست بگه خب اخه بی انصاف چطور دلت میاد حرمت مادر یه انسان دیگه رو این طور لگد مال کنی ..؟! مگه تو وجدان نداری ؟! مگه مادری نداری که برات عزیز باشه ؟!
لااقل به احترام اون لحظه هایی که با برد شون و بازی خوبشون ،‌ دومتر پریدی هوا ،‌ یکم خودتو کنترل کن خب ..
گاهی وقت ها خیلی بی انصاف میشیم و وقیح .
خدا اسون نمی گذره از کنار این حرف ها .. نمی گذره ..



  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۳
  • میم

خب تقریبا یک ماهی می شه که من هیچ پستی رو برای ثبت شدن توی وبلاگم ننوشته م و بیخیال موضاعاتی شدم که شناور میومدن توی ذهنم و هی چشمک میزدن که از ما توی وبلاگ بنویس !
الان هم حقیقتا هدف والایی نیست در ثبت این پست . (نه که حالا قبلا هدفی والا و متعالی در پس نگارش هر کدوم از پست هام بود و توسط شونصد نفر رصد می شد و هر کلمه م ، دنیایی رو از جهل می رهانید و فلان و بهمان ؛ از این جهت عرض کردم!)
الان هم از خودم می نویسم چون حقیقتا هیچ موضوع خاصی توی ذهنم نیست . می نویسم بلکه این وبلاگ فلک زده غبار روبی بشه!

توی شهریور ماه تونستم خودمو جمع و جور کنم و از اون بهت و حیرت نتیجه ی افتضاحم خارج شم .
برگردم به حالت نرمال و منطقی فکر کنم ... اه .. اصلا بی خیال کنکور !;)

یه  3-4 روزی هست که خبر بدی رسیده به گوشم . خیلی فکرم درگیرشده . دوست داشتم اینجا ،
راحت ازش می نوشتم و فکر و ذهنم رو تخلیه می کردم .
اما از اونجائی که این خبر بد جز حریم شخصی یکی از عزیزترین ادم های زندگی من هست .. درست نیست نوشتن ازش ..
بگذریم ..

اهان ! راستی !

5 شنبه و نیمی از جمعه رو من مشهد نبودم ! بنابر اجبار مامان اینا و بعد از کلی گیس و گیس کشی رفتم به یه روستا ، در یک نقطه ی دورافتاده ! 
خوشم میاد همه چیز یا منطبق بر تصوراتم بود یا چیزی فاجعه تر از اون ! 
وای خدای من !
جاده ش اسفالت نبود !
 تلفن همراه انتن نداشت !
اب شون ساعتی وصل بود !
وحشتناک اقا ! وحشتناک!

گلاب به روی مبارک شما ،‌ پدر ادم در میومد وقتی می خواست بره دسشویی !
ینی باید به کل تمام عادت ها و چارچوب های ذهنی م رو کنار می ذاشتم و بیخیال دستمال توالت و مایع دسشویی و اب لوله کشی شده میشدم !
تازه توی اغلب خونه هاش دسشویی چند متر از ساختمان اصلی فاصله داشت و "دسشویی در شب" عملی خطیر و خوفناک بود ! تازه ! در نظر بگیرید که دستشویی حتی یک لامپ کوچولو هم نداشت که متوجه بشی الان دقیقا روی توالت هستی نه ! 
شستن دست ؟!‌ اوف ! اونو که باید توی خواب میدیدی ! 
اهان !‌گفتم خواب !
باورتون میشه من فقط 1.5 ساعت خوابیدم کلا ؟!
 اونم به حالت ساندویچی ، در حالی که پتو رو دور خودم پیچیده بودم تا مبادا گزیده بشم !
  اخه خونه هاشون پر از کک بود که به محض ورود شما به خونه حسابی از خجالتتون در میومدن و تا اخرین قطره ی خون شما رو نمی مکیدن ولتون نمی کردن !
موش هم در بعضی از نقاط مشاهده شد !
نکته ی مثبتش اینه که شما مجبور بودید شب هارو با سلام و صلوات سپری کنید و حسابی در یاد خدا باشید و صواب کنید و این حرفا 
شب قدری بود اون یه شبی که موندیم اونجا کلا !

به خاطر اسفالت نبودن ، با هر وزش باد گرد و خاکی در هوا بلند میشد که از طوفان شن بد تر بود !
 حساسیت من قبلا عود کرده بود و تشدید شد .. خیلی اذیتم کرد .. درد خماری هم که حسابی بر اندام ضعیف و نحیف من ، مستولی شده بود ..
 د! اخه مگه نمی دونید من به نت معتادم ؟! اونجا خبری از اینترنت نبود .. حتی تلفن همراه هم انتن نداشت ! ینی برای رسوندن یه خبر کوچیک به بابا ، باید می گشتی و پیداش می کردی ! توی اون روستا ! با اون همه پستی و بلندی و گرد و خاک ،‌ کار سختی بود ..

خب این همه از بدی هاش گفتم و غر زدم.. یکم از قشنگی ها و خوبی هاشم بگم !
اونجا کَره های خیلی خوشمزه ای داشتن .. کلا مواد غذایی شون خیلی خوب بود و غذا های خوشمزه ای هم درست می کردن .. که من متاسفانه به علت ترس از دسشویی به کمترین میزان ممکن خوردم و اشامیدم ! 

این روستا سنگ های قشنگی هم داشت .. (و من با دیدنشون یاد درصد زمین شناسی کنکورم میفتادم ) و من به محض ورود از خانم والده ی عزیز، یک عدد نایلون گرفتم و شروع کردم به جمع کردن سنگ برای یه قل دو قل! (حوصله م سر رفته بود خب ! بماند که بعدا متوجه شدم اونها سنگ نیستن و ما حصل عمل بلع و جذب و دفع در چارپایان گرامی ست ، که ما به این چیز میزهای گرد و قهوه ای پشکل یا شاید هم پشگل می گوییم ! شما چطور ؟! )

راستی ! از همه مهمتر ! ادم های مهربونی هم داشت ..
خدا بهشون صبر بده .. با وجود این همه سختی و کارهای سخت باز هم خوشحال اند و از ته دل می خندن . نه اهل غرغر بودن و نه اهل کلاس گذاشتن بی خود .
نه افسرده بودن و نه مدام غصه ی نداشته هاشون ُ می خوردن . و بالعکس شخصیت سختگیر و ایده ال گرای من ، زندگی رو اسون می گرفتن و "شاد" بودن ..
درسته که من کلی به بابا غرزدم که "ملت می رن سواحل انتالیا، اونوقت شما منو اوردین اینجا ؟!" اما در دلم راضی ام . راضی ام که ازاین به بعد قدر ارامش و اسایشی که در خونه دارم رو بیشتر میدونم و حسابی شکر گزارم .[مخصوصا دستشویی ! کلا من از دیشب فقط توی دستشویی ام!]
باشد که شما نیز خداوند بزرگ را بابت هر انچه که دارید شاکر باشید و مدام نداشته هایتان را نشمرید و توی سر خدا نزنید !

این بود انشای من ! :)

+

خوبیش این بود که ساعت خواب من تا حدی به ادم ها شباهت بیشتری پیدا کرد و دیگه جغد نیستم خیلی !
الان هم کلی خوشالم چون فردا با دوستام می خوایم بریم بیرون و از اخرین ثانیه های تابستان فیض ببریم ..

اخ !‌هوا هم که حسابی پاییزی شده و سرما رو کاملا میشه حس کرد ..
توی پاییز و هوای ابری بدون خورشید خیلی دلم می گیره ..
خورشید که نباشه ، خوابم می گیره و حسابی کسلم .
اما خب بازم میشه بارون و اون همه برگ های خوشرنگ رو دوست داشت . نه ؟!
 بارون و صدای له شدن برگ های خشک زیر قدم ها ، به من انگیزه ی "ادامه دادن" میده !
قبلنا کل زمستون و پاییز رو مشغول زار زدن و عر زدن و غرغر کردن بودم . بعد با خودم فک کردم و دیدم اینطوری نصف عمرم می ره بر فنا و باید خودمو اصلاح کنم ! باید !
 

پیش به سوی اصلاحات و اغاز یک سال تحصیلی دشوار و پرکار !



  • ۱ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۸
  • میم

میدونی ، از همون بچگی این مرض ُ داشتم .

یادمه اون موقه ها که بچه تر بودم ، وقتی با بابا اینا می رفتیم بیرون شهر و جوی ابی در کار بود ،‌بلافاصله یه قایق کاغذی میساختم و می ذاشتمش تو جوی اب . اونم با جریان اب میرفت جلو . اولش خوب بود اما چند لحظه بعد کج میشد و تا نیمه خیس ... اما همچنان بازم جریان اب هلش میداد جلوتر .
مرض من از اینجا عود می کرد :
عادت داشتم وایسم و به جای اول قایقم که ازش خالی شده بود خیره شم . به این فکر کنم که من ،‌کنار جو موندم و اون رفت جلو . من موندم و اون رفت . اون رفت . من موندم .  قبلا هر دو اینجا بودیم اما حالا اون رفت و من موندم . موندم .
بعد هم دلم بگیره بابت این "موندن"ه .

 مامان بزرگم که میومد خونمون ، همیشه یکی دوروزی بخاطر گریه و پافشاری من بیشتر می موند .
اما وقتی می رفت خونشون ، من گوشه کنار خونه سرک می کشیدم . به مبلی که عادت داشت روش بشینه ، به جایی که وسایلشو می ذاشت به چادری که باهاش نماز خونده بود ، خیره میشدم .
بعد به این فکر می کردم که اون روی این مبل نشست و به من خندید . چای خورد . و"حالا"  دیگه نیست . رفته خونه ی خودشون . نیست و مبل خالیه . اون رفت و من جا موندم . من اینجا هستم و اون نیست . اون رفت . من موندم . من با همه ی چیزایی که اون ازشون استفاده کرده بود ، موندم . من موندم . موندم .
بعد هم دلم بگیره بابت این "موندن" ه ..

موارد حاد تری هم بود ..مثلا شب اخری که بابا بزرگم زنده بود .
 مریض بود . خیلی ضعیف و نحیف شده بود .
پاییز بود و هوا سرد . دستای منم از هوا سردتر . وقتی رفتم خونه شون ، اون روی تختش دراز کشیده بود . من رفتم دستشو گرفتم و بوسیدمش . بعد با خریت تمام  درگوشش گفتم : خوب میشی باباجونم . خوب میشی .
بابا بزرگم خوب نشد و فوت کرد .
من هیچوقت سرخاکش نرفتم . به جاش میرفتم به تختش خیره میشدم و مدام این مرز "بودن و نبودن " رو توی ذهنم پرررنگ تر می کردم .
بعد می گفتم اون رفت و من موندم . اون قبلا بود و حالا نیست . اون قبلا با ما بود اما حالا ما هستیم و اون نیست . اون رفت . من موندم . من موندم . موندم .
بعد هم های های به خاطر این "موندن" ه گریه می کردم .

هنوزم که هنوزه ادم نشدم .
من خرس گنده ی 18 ساله ، وقتی که بعد از ظهر ها توی مدرسه می موندم و دوستام می رفتن خونشون ، مدام به جای خالیشون توی کلاس خیره میشدم . به صندلی شون که حالا از بودن اونها تهی شده بود . هی توی دلم می گفتم فولانی اینجا نشسته بود و به من خندید . حالا من هستم کلاس هست صندلیش هست و خودش رفته خونشون . اما من موندم . من با 24 تا صندلی موندم . من با 24 تا" نبودن " هنوز هستم . اونا رفتن و من موندم . موندم . با همه ی نبودن های اونا ...
بعد یه کوچولو دلم می گرفت و 4 تا فحش به خودم میدادم و میومدم توی حیاط .

دیشب توی مترو ،‌وقتی فائزه رو بغل کردم و باهاش خدا حافظی کردم با تک تک سلول های بدنم می دونستم که اون میره دانشگاه . اون میره و من می مونم . می مونم . من می مونم .
شماها میرید مقطع بعدی زندگی تون . اما من گیر کردم و موندم . موندم . موندم .

میدونی ، این " من موندم و بقیه رفتن " ه خیلی دلگیرم می کنه . دلتنگم می کنه .. دلتنگ برای بودنشون ..
آه ..

  • ۱ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۳
  • میم

 دیشب خیلی حالم خوب بود .
 اصن فکرشو نمی کردم ساعت 12 یهو ورق برگرده . به محض دیدن گوشیم حالم بد شد . خیلی هم بد شد .
اصن نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم . روی تختم کلی خرت و پرت ریخته بود . همه رو تا جایی که میشد هل دادم و یه گوشه ی کوچولو رو تمیز کردم و همونجا به حالت جنینی خودمو جا کردم  .. چشامو بسته بودم و فقط فک می کردم .  صدای تلویزیون رو میشنیدم و دیالوگ بین بازیگرا رو هم ، اما نمی تونستم درک کنم دارن چی می گن . هنگ بودم کامل . یه ساعت توی عالم خواب و بیداری بودم بعد خوابم برد ..
ساعت سه بیدار شدم و قلبم به شدت داشت می تپید ، خواب خیلی بدی دیدم . یه کابوس وحشتناک. یادمه یه اتاق تاریک بود و یه کلید که هرچی میزدمش چراغا روشن نمیشد و یه ادم مریض .
 هرچی داد می زدم یکی منو از دست این عوضی نجات بده ، هیچکس صدامو نمی شنید .. هیچکس نمی تونست بیاد کمک م کنه .. چون قبلش خودم درو قفل کرده بودم .. اه بگذریم ..
تا چار و نیم بیدار بودم . حتی فک کنم چن دقه ای تو سمپادیا هم انلاین شدم با چی و چ جوری و چرا شو اصلا یادم نیست ..
خیلی وقت از روشن شدن هوا گذشته بود و نور خورشید افتاده بود روی پرده ی اتاقم . حالم بهتر شده بود . در حدی که می تونستم درک کنم گرمم شده و الان توی اتاقم هستم .. بعد هم خوابم برده بود ..
 نور خورشید همیشه حالمو خوب می کنه . حتی اگه مریض باشم ،یا ترسیده باشم و یا به هردلیل دیگه ای شب نخوابیده باشم ،‌به محض دیدن نور خورشید و حس کردن گرماش حالم خوب میشه .. تموم حسای بدم از بین میرن ..

 یکم که خوابیدم گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن .از ساعت 7 تا 9ونیم یه ادم بیکار بدون ذره ای توقف و استراحت ، به گوشیم زنگ می زد. پشت سرهم .
به نظر من باید اراده و تلاش رو از این مزاحم های تلفنی یاد بگیریم .ماشالله اینقدر با اراده و با همت ن .
این مزاحم من یه موجود سادیسمی تمام عیاره ! طفلک ساعت دو شب مثه چی (!) همش زنگ می زنه به گوشیم . از اون طرف صبح ساعت 7 بیداره و تا ساعت 9 و خورده ای همینطور در حال زنگ زدن به گوشی منه . جوابم که میدی ،‌سکوت پخش میشه فقط . خیلی اذیت میشم با اینکارش . به هر حال مزاحمه و قصدش رسوندن ازار و اذیته دیگه ..
[نکته ای که خیلی بهش دقت کردم اینه که این بیچاره تا 2 بیداره و در حال ایجاد مزاحمت !  از اون طرف ساعت 7 هم از خواب بلند میشه جهت ایجاد مزاحمت ! بعد من سال کنکورم مثه خرس می خوابیدم !  :)) ]

9 و نیم به بعد هم خوابیدم . که بهتر بود نمی خوابیدم .
شب خیلی بدی بود . مثه شبایی بود که تب داری و بدحال ، توی عالم خواب وبیداری سیر می کنی و در حال سروکله زدن با اوهام ت هستی .. دلم نمی خواد دوباره ، دیشب تکرار شه .
و تنها راهی که برای گریز از این شرایط و تکرار نشدنش به ذهنم میرسه خاموش کردن گوشیمه .
این گوشی لعنتی .. این گوشی کذایی ..
+
دلم برای مامان بزرگم تنگ شده . اگر یه ادم توی این دنیا باشه که نفس کشیدن های من در گرو بودن اون باشه ، خوب بودنم وابسته به حال اون باشه اون یه نفر مامان بزرگمه .
دلم می خواد بیاد خونه مون .. دلم می خواد پیشم باشه ..
+
ترو خدا وقتی حرف میزنید یکم به تاثیر کلماتتون روی طرف مقابل هم فکر کنید . جمله ای رو که به اسونی ازش استفاده می کنید ، ممکنه یکی رو داغون کنه..
عصبانی هستی ،‌قبول . من بد بودم ،‌قبول . کم کاری کردم ، قبول . اما هیچ کدوم از اینا ، دلیل قانع کننده ای نیستن برای اینکه منو در مقابل رگبار اون کلمه ها و جمله ها قرار بدی ..
یه لحظه به این فکر کردی که من چقدر له شدم ؟!
اینکه من حرفی نمی زنم با ری کشن خاصی نشون نمی دم به خاطر  درست بودن حرفای تو نیستا ! حتی به خاطر بیچاره و بی دلیل بودن من هم نیست .
به خاطر اینه که من مدت هاست حوصله ی قانع کردن دیگرون ُ‌ندارم . به خاطر اینه که دیگه سرو کله زدن با منطق داغونت درتوان من نیست .
یه دلیل دیگه هم داشت ..
 اونم این بود که خواستم حالت بهتر شه . چون تو برام عزیزی . حتی با وجود این حرفات .
+
خوب یا بد . غمزده یا خوشحال . اسون یا سخت .
من فقط میدونم که باید خوب باشم و شاد .
 باید شاد باشیم حتی در مواجهه این سختیا و دلتنگیا ، تا بازم بتونیم زندگی کنیم .
+
خدایا شکر ..


  • ۲ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۰
  • میم

+ از وقتی که نتیجه ی کنکورم اینقدر زیبا شده ، دلم نمی خواد کسیو ببینم تا مبادا توضیحی در مورد کنکورم بهش بدم .
دقیقا از همون روز بارها و بارها پیش اومده توی خیابون یه دختر خانوم اومده جلو و گفته : عه ! تویی ؟! سلام خوبی ؟! کنکورتو چیکار کردی ؟! بعد من با قیافه ای که به شدت ضایه ست و از علامت سوال هم بدتره پرسیدم : ببخشید من به جا نیاوردم .. شما ؟! بعد هم اون خودشو معرفی کرده و[اغلب بچه های مدرسه ان.. سال پایینی ها و حتی دانش اموخته ها ] و من هم یا شناختمش و یا تظاهر کردم به  شناختنش و همه چیز گل و بلبل ختم به خیر شده.
امروز هم وقتی با فاطمه خوش و خرم داشتیم توی پیاده رو قدم می زدیم ،‌یه اقایی که حسابی قوز داشت و یه عالمه پارچه ی لُنگ مانند روی دستش بود اومد سمت من و گفت " ببخشید خانوم!" منم کاملا ناخوداگاه و بی هیچ قصد و غرضی ایستادم و گفتم "‌جانم ؟! بفرمایین ؟!"
 فکر کردم کار واجبی داره ،‌یا مثلا قصد داره یه دونه از اون لنگا ی روی دستش رو به ما بفروشه! دلم سوخت خب یکم .. فاطمه رو میدیدم که همینطوری برای خودش داشت می رفت و اصلا نفهمید من ایستادم تا ببینیم این اقا چی میگه !
 بهم گفت : "حالت چطوره ؟! خوبی ؟! من محمدم . اسمم محمده ! نشناختی ؟! اسم تو چیه؟"
به صورتش دقت کردم ،افتاب سوخته بود با ریش ها و موهای نامرتب . بزاق دهانش گوشه ی لبهاش جمع شده بود و هیچ چهره ی مهربونی نداشت .
  در یه لحظه ،‌n تا سئوال اومد تو ذهنم . خدایا ! کیه این ؟! من اینو میشناسم ؟! از دوستای باباست ؟! از فامیلاست ؟‌این لنگا چیه ؟ چرا اینقدر نا مرتبه ؟! این کیه ؟!

قیافه و حالت چهره ی احمق ترین فرد زندگیتون ُ‌تصور کنید ..

با همون حالت ، توام با تعجب گفتم " مرسی ،‌منم خوبم . شما خوبید ؟! من مهدیه ام."
اقاهه ادامه داد :" عه مهدیه خانوم ..! مامان اینا خوبن؟! بابا چطورن ؟!"
منم می خواستم بگم " قربانتون ، بله اونام خوبن ، سلام دارن خدمتتون " که یهو دیدم یکی دستمو گرفت و با تحکم به مردک گفت : "ببخشید اقا! ما کار داریم" . و منو دنبال خودش کشید .
فاطمه بود .
معلوم نیست اگر اون به دادم نمی رسید من توی عالم بهت و حیرت حتی شماره ی خونه و ادرسش ُ‌بهش میدادم. :))

این فاطمه ی بی ادب کلی دعوام کرد . کلی هم بهم خندید .
میگه یهو به خودم اومدم و دیدم تو پیش اون اقاهه واستادی ! فک کردم می خوای لُنگ بخری ! بعد دیدم داری می گی مهدیه هستمو و اینا ، گفتم خدایا ! برای لُنگ خریدن باس فرم شناسایی پر کرد ؟! این دختره ی دیوونه داره چی می گه ؟!
بعد هم کر کر می خنده و میگه ده دقه دیرتر اومده بودم باهاش ازدواجم کرده بودی !  :))
اخه دختره ی عاقل ! هرکی تو خیابون اومد جلو و حالتو پرسید تو باس جواب بدی و بیوگرافیتو بذاری کف دستش ؟!

نمی دونم اصلا چرا همچین واکنشی نشون دادم ، هیچ توضیحی براش ندارم .. اصلا گرخیده بودم . شوکه بودم . مثه احمقا .
اخه خدا! من کی ادم میشم ؟!

+ امروز با فاطمه خیلی خوب بود . رفتیم جاهایی که برامون پر از خاطره بودن .. خاطره های خوب ، بد ..
تنها چیزی که میدونم اینه که دلم برای اون روزا تنگ میشه ، اما حسرت شون ُ نمی خورم و دلم هم نمی خواد بهشون برگردم .. حتی برای یه لحظه .

+توی خیابون ، گاهی کسایی رو میبینی که قلبت تیر میکشه ..
تو که میبینی شون ؟ تو که فراموشمون نکردی . نه ؟
هواشون ُ داری ،‌مگه نه ؟! بدون تو ، اصن میشه امید وار بود ؟!
خوشحالم که دارمت .

+ امروز صبح با حس کردن لرزش زمین و زلزله از خواب بیدار شدم .. وای چه افتخاری ! [نمردیم و اینم تجربه کردیم ! تو سال کنکور اون ساعت شماطه دار بدبخ جونش در میومد من بیدار نمیشدم ، بعد حالا با لرزش خفیف در دیوار بیدار میشم  8-^ ]

+با همه ی اینا بازم شکر..


  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۹
  • میم

 مهمونا تماس گرفتن که تا یه ساعت دیگه اونجائیم . به مامانم میگم مامان من نمی یام از اتاقم بیرون . این مهمونا رو نمیشناسم و هیچ صنمی هم باهاشون ندارم . مامان خانوم هم اوکی دادن.. دو دقه بعد از اومدن مهمونا ، مامان اومده به من میگه : واای !‌مهدیه !‌پاشو بیا !‌یه دختر خانومی هم باهاشونه که دهه هفتادی یه و کنکوری هم هست ! بیا !‌بیا ! که تنها نباشه![مامانم چنان میگه دهه هفتادیه که انگار هردو باهم مشترکا جذام داریم! مثلا انگار من با همه ی دهه هفتادی ها باید چیک تو چیک باشم و خروار خروار حرف داشته باشیم واسه گفتن! اخه صرفا دهه هفتادی بودن دلیلی یه واسه اشنایی ؟! اه! 8-| ]
منم خب دلم سوخت و اماده شدم و رفتم بهشون سلام کردم و نشستم کنار دخترخانوم دهه هفتادی ! اسمش مهین بود ..
وای خدایا! دریغ از یک نقطه ی مشترک ما بین مهین و من ..البته جز کنکور ! شروع کردیم به حرف زدن در مورد کنکور .. منم مدت هاست دیگه تلاشی نمی کنم برای قانع کردن طرف مقابلم . مدت هاست که دیگه ابراز نمی کنم حرف طرف مقابل رو قبول ندارم .. اصلا یه جورایی از حوصله من خارج شده این مسائل . هر چی فرمودن مهین جون منم تایید می کردم یا یه چرتی در ادامه ی صحبت ها و فرمایشاتشون می نداختم وسط !
خیلی سخت گذشت بهم . این لبخندای تصنعی ،‌این بازی کردن با دونه ی سیب ته پیش دستی ، این تایید کردن های زورکی ..
تا اینکه میهمان های گرامی عزم رفتن کردن و موقه ی رفتن مامان خانوم زارت فرمودند : مهدیه جون ، شماره ی مهین جان رو نمی گیری با هم در ارتباط باشین ؟! هان ؟ بدو برو گوشیتو بیار !
منم هی می گم مامان من گوشیم از 24 ساعت ، 22 ساعتشو خاموشه ، فک نمی کنم کار مفیدی باشه رد و بدل کردن شماره تماس ..
اما خب دیدم مهین خیلی حساسه [اینو از همون دوساعت فهمیدم!] ممکنه فکر کنه من مغرورم [مخصوصا که ایشون اصلا دید خوبی نسبت به سمپادی جماعت نداشت !  :-"] و ناراحت شه ، رفتم گوشیمو اوردم و شماره ش رو سیو کردم ..
ای خدا .. اخه من نخوام با کسی در ارتباط باشم چیکار باس بکنم ؟! اونم ادمی که یه نقطه ی اشتراک مابینمون نیست . مسیری که اون دلش می خواد برای کنکورش طی کنه زمین تا اسمون با مسیری که من به عنوان پشت کنکوری بهش رسیدم ، فرق داره . دیدگاه هامون ،‌ایده ال هامون ..  اه ..
نمی دونم ، شاید من حساس شدم .. شاید قلب کوچکی دارم .. شاید ظرفیت وجودم اینقدر ناچیزه که کمک کردن به یه نفر اینقدر برام سخت شده ..
مهین دختر بدی نبود .. من نمی تونستم تحمل کنم..
این که اینقدر زود مقابل مهین جبهه گرفتم نشونه ی خوبی نیست .. دو روز دیگه یکی همین کارو با خودم می کنه ..
نکنه ،‌ظاهر ساده ی مهین باعث شده اینطور زمان بودن با اون ، بر من سخت بگذره ؟! ینی من اینقدر ظاهر بین و پست شدم ؟! وای نه ..
خدایا کمکم کن استانه ی تحملم رو اینقدر بالا ببرم که برای مسائلی به این کوچکی بهم نریزم .. کمکم کن صبور باشم و ظرفیت م رو زیاد کنم تا بتونم  ادم ها رو بدون قضاوت و جبهه گیری در قلبم جا بدم و مهربون باشم .. دلم نمی خواد کسی رو بی خود برنجونم ..
کمکم کن ..


+ دیشب ساعت یک خوابیدم . با این وجود راس ساعت 6 ، بدون هیچ گونه ساعتی از خواب بیدار شدم و برای اولین بار در طول این 18-19 سال بی خوابی رو تجربه کردم !! اصن باورم نمی شه ! منی که بی نهایت خوابوک (!) تشریف دارم و در هر حالت و هر وقتی فارغ از بحث خستگی و اینا می تونم چشام ُ‌رو هم بذارم و بخوابم [با چشای بازم می تونم بخوابم ! کلا خیلی منعطف ام دیگه!  :-"] ، به بی خوابی دچار بشم ! :))
و این گونه شد که من امروز ساعا 6 صبح بیدار بودم و بساط چای و دمنوش و صبحونه راه انداختم و لباسامو انداختم توی ماشین لباسشویی که بشوره و ایناا!‌ [یه لحظه دچار دل مشغولی های یک خانوم خانه دار شدم !  ;D]


+ دلم تنگه روزایی که دوست ندارم بهشون برگردم .. دلم تنگه ادمایی که دلم نمی خواد بازم ببینمشون ..
اصلا نمی دونم با خودم چند چندم ..
اما بازم شکرت ..
درست میشه همه چی .. میدونم ..



  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۱
  • میم

من کنار زینب نشسته بودم و از شنیده هام می گفتم . اونم از تجربیاتش توی این مدت ، از دوری خانواده اش ،‌ از سختی هایی که در این مدت کشیده . زینب در حال اتمام رشته ی داروسازی یه. متولد و بزرگ شده ی کویت است و در ایران درس خوانده . زینب می گفت : اون موقه که اومدم ایران ،‌خیلی کوچک بودم .. یک دختر بچه که تازه درسش رو تمام کرده و با بند بند وجودش تمایل داره مستقل بشه . می خواستم برم و جای دیگری ادامه تحصیل بدم .. کانادا ،‌امریکا یا حتی ایران . به خاطر مادربزرگم اومدم ایران .. سه سال اول خیلی سخت بود . هر شب گریه می کردم و می خواستم انصراف بدم و برگردم..اما بعدش بهتر شدم .. خیلی بهتر ..
زینب از جو دانشکده اش گفت .. از این چند سال . از خواهری که در این مدت ،‌در نبود زینب حسابی بزرگ شده و قد کشیده .. گفت که دلتنگه و می خواد چشم پوشی کنه از موقعیت ادامه تحصیلی که در امریکا براش فراهم شده .. زینب گفت و گفت و گفت .. و من حس کردم چقدر سردرگم تر از همیشه ام.
حس کردم اینده چقدر تاریک و دشواره و من برای طی کردنش ،‌تا چه حد ناتوان ام . یه لحظه پشیمون شدم از تجربی خواندنم. ای کاش مجبور نبودم از بین این رشته هایی که در نظرم بی خود و بی فایده شده بودند ،‌یکی رو انتخاب کنم.. حس کردم این دختر بودنم ،‌ این وظیفه ی سنگین مادری که در اینده بر دوشم قرار میگیره ، این وابستگی مابین من و خانواده م تا چه حد دست و پاگیره و من رو از رویاهام دور می کنه ..
یه لحظه ترسیدم خیلی ترسیدم .

+

بازم خدارو شاکرم که امسال مجبور به انتخاب رشته نشدم ،‌انتخاب رشته با وجود این حجم عظیم سردرگمی اشتباه محض بود ..
خدایا ،‌ بازم شکرت ..


  • ۰ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۱۸
  • میم

برای منی که تمام افتخاراتم در اشپزی و شیرینی پزی به سرخ کردن سیب زمینی و هم زدن مواد کیک محدود میشه ، درست کردن کیک شکلاتی امروز ، نقطه ی عطف به حساب میاد .

+

احمقانه است ، اما حس میکنم مامان به اندازه ی قبل اعلام نتایج کنکور ، دوسم نداره ، حوصله مو نداره ..
فکر خیلی بدیه .. اما نمی خوام با این فکر ، شادی ناشی از شیرینی پزی امروزم رو خراب کنم .

  • ۰ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۳۶
  • میم

می خوام پیاده شم .
از راننده ی اژانس می خوام هرجا براش ممکنه نگه داره . ازم میپرسه اینجا خوبه ؟! البته ایستگاه تاکسی یه فک کنم . میگم موردی نداره ، همینجا نگه دارید سریع پیاده میشم.
از سرعتش کم می کنه و بعد هم نگه می داره ، منم دستمو تا مچ کردم توی کیف پول و دارم دنبال پول خرد می گردم که یهو اقای راننده با عصبانیت پیاده میشه ، می بینم با راننده ی یکی از تاکسی ها شرو می کنن به دعوا کردن! چه دعوایی ! فحش به هم میدادن خروار خروار ! دعواشون سر اینه که راننده ی تاکسی داشته دنده عقب می اومده و راننده ی من وقتی نگه می داره ، اون دیگه نمی تونه عقبتر بیاد . حالا راننده ی تاکسی شاکیه و می گه مگه کوری و دنده عقب اومدن منو ندیدی. اصن اینجا ایسگا تاکسیه تو چ غلطی می کنی اینجا!
 کله صبح ، کسی هم نیست اینا رو از هم جدا کنه . منم داره دیرم میشه . نمی دونم .. یهو حس می کنم اینجا خونه است و مثلا با بابا دچار سوتفاهم شدیم و من هم دخترخوب بابا هستم و باید براش توضیح بدم و ازش عذر خواهی کنم.
از اژانس پیاده میشم و رو به راننده ی تاکسی که درحال داد و بیداده ، میگم "اقا ببخشید ، من به ایشون گفتم اینجا نگه دارن .تورو خدا دعوا نکنید!"
راننده ی تاکسی یهو می چرخه سمت من و بهم می گه "تو یکی دیگه خفه شو ! دختره فلان فلان شده ی بووووووق ِ بوووووق ِ بوووووووق !"
 اصن یهو خشکم میزنه .. نمی دونم چی بگم .. اما خب ، ساکت نمیشم و بازم عذر خواهی می کنم . به این امید که زودتر دعواشون تموم شه.
[نا گفته نماند که من از دعوای خیابونی می ترسم .. ترسیده بودم یه وخت اینا همو بکشن ! اونخ من چه خاکی برسر بریزم !]
راننده ی تاکسی باشنیدن عذر خواهی من و موضع صلح جویانه م اروم تر میشه و از درصد رکیکیت (!) الفاظ ش کم می کنه  و یقه ی راننده ی اژانس رو رها .
من و راننده ی اژانس میشینیم تو ماشین و دور میشیم . صدای راننده ی تاکسی که هنوزم داره فحش میده کمتر و کمتر میشه .
 کمی جلوتر من پیاده میشم .
   خیلی از فحشای راننده تاکسیه ناراحت شدم . اخه فحشاش خیلی بد بودن . تا حالا کسی اینقدر جدی بهم فحش نداده بود ! اونم فحشای اینطوری ! اشک تو چشام جمع شده و می خوام بزنم زیر گریه [بین خودمون بماند که یه کوشولو گریه هم کردم! :-"]
یهو یه ندای درونی که خیلی هم عوضی تشریف دارن، بهم می گه :
 پاشو پاشو ! خودتو جمع کن! خرس گنده ی لوس ! خانوم تو شهر خودشون 4 تا فحش خورده ، می خواد گریه کنه . بعد میشینه تو خونشون و پاشو رو پاش می ندازه از مهاجرت به اتریش سخنوری میکنه ! تو که عرضه نداری غلط می کنی دخالت می کنی وسط دعوا! اصن به تو چه ربطی داش ؟ علت و معلول رو هر طور بچینی تو مقصر نبودی ! حالا هم همینطور حرص بخور تا دیگه تو باشی که وسط دعوا دخالت کنی .

تا دیگه من باشم که وسط دعوا دخالت کنم .

نتیجه ی اخلاقی : هیچ وقت هیچوقت توی دعوا های اینطوری ، به تنهایی ، دخالت نکنید . وگرنه در حالت بهتر چنتا فحش و در حالت بدتر چن ضربه مشت و لگد نصیبتون میشه .. دخالت نکنید حتی اگه اون دعوا به خاطر شما شرو شده باشه ..


  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۵
  • میم

نمی دونم چرا امشب اینقدر پر از گریه ام . انگار این اشک ها تموم نمی شن .چی شده ؟ چرا من اینطوری شدم ؟ اصلا نمی تونم درست فکر کنم . حتی نمی تونم فکر کنم . فقط ایستادم و به گره های عاطفی م خیره شدم و های های اشک می ریزم . این رفتن ملیکا ، رفتن ساده ی ملیکا اینقدر گریه داره اخه ؟! اصلا نمی فهمم چم شده . انگاری یه عالمه بغض تلنبار شده باشن روی هم و جلوی نفس کشیدنم رو گرفته باشن ..
 
اخ که از این شب های اینطوری چقدر بیزارم .

+

  عصر با ملیکا و فاطمه بیرون بودیم . ملیکا مادر کتاب کنکور ایرانه ! اینقدر که کتاب خریده [و می خرد همچنان ..] و همه رو خونده یا نخونده تلنبار میکنه روی هم .
من و فاطمه به مقام بلند و جایگاه رفیع پشت کنکوری نائل شده ایم ، از این بابت رفتیم خونه ی ملیکا ی عزیز تا انچه از کتاب هاش رو لازم داریم ازش بخریم و جزوه هاش رو همینطوری مفتی برداریم .

 بودن با دوستان خوبه .. اما کلیت کار عصرمون یه افسوس و غمی داشت که دامن من رو هم گرفت .چمدون نیمه باز ملیکا .. بلیط هاشون .. و کتاب هاش که مال ما میشن ؛ این تصویری یه که از عصر امروز ، خونه ی ملیکا تو ذهنم موندگار شده ..شاید همین تصویره که اینقدر من رو غمزده کرده  و شاید هم فکر اینکه اگر ملیکا نباشه ، کلی خیابون و کوچه هست که امسال باید اونها رو تنهایی قدم بزنم ..
این خیلی دردناکه ..

امشب ناراحتم ، نه به خاطر اینکه ملیکا میره دانشگاه و من نه ، نه به خاطر پشت کنکوری بودنم ..بلکه فقط و فقط به خاطر رفتن دوستم . به خاطر دیگه ندیدنش ..

+

ملیکا sms داده که "حتی اگه رتبه ی کنکورم اونی که می خواست نشد ، اگه مشهد اومدنم اثری توی دانشگاهم نداشت ، اما وجود ادمی مثه تو جبران خیلی چیزاست .. تو ازا ون ادمایی هستی که دلم می خواد تا اخرین لحظه ی نفس کشیدنم داشته باشمش .."

وای .. چقدر مسیجش و جواب نداشته ام ، اشکام و دلتنگیم  رو بیشتر می کنه ..در طول عمرم اینقدر با ولع و اشتیاق گریه نکرده بودم ..

من یه آدم احساساتی احمق ام .


  • ۱ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۳۵
  • میم