این سئوال ها ماحصل یک بازه ست . سر بازه روزی بودکه ایده ی دادن کنکور ریاضی رو با خانواده م در میون گذاشتم . نمی دونم کی اون وسط مسطا بین اون همه پیشنهاد و اگر و مگر گفت "خب تو چی می خوای از زندگیت ؟ " و اونقدر پاسخ دادن به این سئوال واسم سخت و دشوار بود که کلا دور رشته ی ریاضی رو یه دایره ی قرمز کشیدم . انتهای بازه هم حدود یک هفته ی پیش بود که دیگه نتونستم صبح زود پاشم . من همون ادم دیروز بودم ، اتاقم همون اتاق دیروز بود ، همه چیز مثل دیروز سرجای سابق ش بود به جز من . من نمی تونستم از توی تختم بلند شم ! یه بی حسی فکری و جسمی ، یه جور کرختی و خستگی باعث شده بود میخ شم به تختم . همون روز حس کردم چقدر همه چیز برام بی اهمیت شده . چه بی هدفم . چه بی انگیزه م . همه ی چیزهایی که یه زمانی برام ارزشمند بودند ، تبدیل شده بودن به آشغال ، به زباله !
حالا یک هفته از اون روز صبح گذشته و من همچنان کنار اون کوه زباله نشستم و دونه دونه اشغال ها رو بر می دارم و به این فکر می کنم که چطور همچین شی بی ارزشی زمانی برای من ارزشمند بوده ؟ المپیادی بودن ؟ فرزانگانی بودن ؟ بالاترین معدل فولان سال ؟ بیوتک خوندن ؟ محقق شدن ؟ نوروساینس خوندن ؟ و ... اصلا اینا چی ان ؟ چرا برای من مهم بودن ؟ چرا حالا مهم نیستن ؟
یکی شون نتیجه ی صحبت های دبیرهای المپیادم بود ، یکیشون نتیجه ی 7 سال توی اون سیستم درس خوندن ، یکی شون نتیجه ی سه سال سرکوفت شنیدن بود ، یکی شون نتیجه ی کلی گره و عقده ی ناگشوده بود ، هر کدومشون وصل بودن به کلی خاطره و ادم . حالا نه اون ادم ها مهم بودن نه اون خاطره ها . نمی دونم چرا ، نمی دونم چی شد ، نمی دونم یهویی چه مرگم شد . من سردر گمم . من توی دنیای خودم و روزهای گذشته م گم شدم !
شاید دارم وقتمو تلف میکنم ، شاید این خزعبلات نتیجه ی روزهای بیشمار خونه نشینی باشه . شاید بهتر باشه بجای این فکرهای احمقانه و خود خوری ها مثل بقیه که دارن برای رسیدن به اونچه که می خوان تلاش می کنن ، تلاش کنم ...
نمی دونم ، نمی دونم .. فقط می دونم ذهنم دچار یه خلا انی شده . خوب می دونم که اگر شرایط توی پاییز 94 این شکلی نبود ، اگر کلاس کنکور و مشاوره و ازمونی نبود ،کلا قید کنکور رو میزدم .
کنکور که چی ؟ ازمون که چی ؟ رتبه که چی ؟ برای منی که نمی دونم چی می خوام نباید تفاوت زیادی باشه بین یه محقق خوب بودن یا یه دختر بی کار بی عار خسته بودن . وقتی ذهنت خالی خالیه و نمی دونی چی باید بخوای ، هدف و انگیزه و تلاش برای رسیدن معنایی نداره ، ارزو و امید مفهومی نداره .
جای منی که کلی شوق و ذوق داشت برای فردا شدن و باز کردن گره های پیش روش رو منی گرفته که به محض پیش اومدن یه مشکل استرس زا ، اولین فکری که قبل از هر راه حلی به ذهنش می رسه اینه که " ای کاش گلدون کنار پنجره بودم ! اما من ِ مواجه با این مشکل ، نه! "
هیچ تفاوتی هم بین من بودنش و گلدون پلاستیکی بودن نمی بینه ، هیچ تفاوتی !
× فاطمه این عکس رو توی تلگرام برام فرستاده و نوشته این ماییم .


- ۱ نظر
- ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۳