84
لابه لای کتاب ها راه می رفتم و تک تک شون رو بررسی می کردم. نگاهی به رنج
سنی شون می نداختم و به این فکر می کردم ممکنه این کتابو دوست داشته باشه
یا نه.
همون موقع یهو حس کردم برادر کوچیکتر ، تا چه حد پاره ی تنه. حس
می کردم تیکه ای از وجودم جدا شده و داره اهسته اهسته مستقل میشه. حس می
کردم دارم برای بخشی از خودم خرید می کنم که هرچقدرم ازم دور باشه هر چقدرم
ندیده باشمش ، بازهم خودمو مقابل تک تک خوشحالی ها و ناراحتی ها و شکست ها
و موفقیت ها و نگرانی هاش مسؤول می دونم. حس کردم چقدر دلم تنگ شده براش
...
+
کتاب ها خریده شد. به کمک ملکه و فاطمه کادو پیچی شد و اماده شد برای عیدی داده شدن...
+
چی بگم از نوسانات این روزها؟
هوا فوق العاده ست و حال من پیچیده و دگرگون و متغیر...
+
که
جمعه ی بهمن 93 باشه ، که بروشوری برسه دستم ، که از تو گفته باشه ،که
مچاله بشه و بره توی سطل زباله ، که من تنبلی کنم ، که دعوام کنن ، که از
تو بگن ، که فراموش بشی .
که زمان بگذره و بگذره و بگذره و اسفند 94 به عجیب ترین حالت ممکن پیدا بشی و من از پیدا شدنت تعجب کنم و مبهوت بشم.
فقط می خوام همونی باشی که ادعا می کنی ...
- ۹۴/۱۲/۱۹