95. ای تو به من از خود من خویشتر*
دیگه گریه نکرده بودم ؛ از همون شبی که توی حرم از تو و فاطمه جدا شدم و پشت یه قفسهی کتاب دعا کز کردم و گوله گوله بابت رفتنت اشک ریختم ، گریه نکرده بودم . توی تمام این چهل روز ، فکر میکردم رفتنت رو پذیرفتم . کاملا منطقی به این فکر میکردم که خب روال طبیعی زندگیشه ، نمیتونه که تا ابد روی کنکور درجا بزنه . او رفت سمت مرحلهای که باید . همهی اینها برام واضح و روشن بود ، مثل بالا اومدن خورشید بعد از کوچیدن ستارهها و تاریکی شب. تو رو از دست نداده بودم ، تو رو داشتم در شکل تازهتری . تو رو از پشت اینترنت خراب و پیامهای یکیدرمیون ، از ورای تماسهای تلفنی هرازگاهی حس میکردم و عجیب ، عجیب ، دلم به همین شکل ناقص جدیدت راضی بود . منی که حتی میدونست بغل دستی کلاس شیمیت ، پنجشنبه چه مانتویی تنش بوده ، راضی شده بود به تصویر محوی از تو که دانشجوی پزشکی هستی توی گرگان و دوتا همخونهای داری با کلی همکلاسی بیشعور. دلم راضی بود به شرایط جدید ، هم برای تو ، هم برای خودش. همین که گاهگاهی تماس میگرفتی شادم میکرد . هروقت پشت تلفن از آدمهای تازهوارد و خونه و دانشکده سرسبز مهآلود میگفتی ، من میشدم تو و تمام اون آدمها و خونه و دانشکده رو توی ذهنم میساختم . من میشدم تو و قلبم از عمیقترین نقطهش با شادی آمیخته میشد . حس میکردم همین که پشت سرت گریه نمیکنم ، همین که قلبم مچاله نیست و از تک و تا نیفتادم ، یعنی قوی شدن . یعنی یه قدم از اون موجود نک و نالهکن همیشه گریون فاصله گرفتن . اما نمی دونم ، نمی دونم امروز عصر چی شد ، داشتم فیزیک میخوندم و مقدار نیروی اصطکاک حساب میکردم که فکر « یه ترشی فروشی و نونوایی جدید جای خونهشون باز شده و اون نیست که ببینه » خزید لابهلای اون جسم و سطح . تمام نیروهای وارد بر جسم و کنار زد و جسم رو پرت کرد اونور. یهو تصویر من و تو و فاطمه با بستنی قیفی بعد از آزمون سنجش ظاهر شد . آش و لاش و هلاک بودیم و لخلخ کنان به سمت میدون فلسطین روانه . کلمات و حروف سؤال مثل دونههای شکر چای صبحانه ، داشت حل میشد . اشک توی چشمام حلقه زده بود و کمی بعد نه تنها خطوط کتاب که تمام صفحه و میز رو محو و کدر کرد . دلم شده بود یه طفل پنجساله که پا میکوبید روی زمین و با گریه روزهای با تو بودن رو میطلبید .داد میزد که گور بابای اینترنت و تلفنی که نتونه تو رو از گرگان بیاره وسط پذیرایی مادر بزرگت تا بگیم و بخندیم . گور بابای همه چیز . گور بابای هنجار پشت میز عارفت گریه نکن .
اشک هام روی گونه هام سر می خوردن و با دستمال طوری پاکشون میکردم که انگار آبریزش بینی دارم . ترجیح میدادم بغل دستیم تف بفرسته بر شانسش بابت هم نشینی با یه دختر دماغو تا یه دختر گریهعو .
اشک هامو به سختی پاک کردم و چونهی لرزونم رو پشت دستم قایم . جسم آهسته آهسته برگشت سرجاش و تحت فشار نیرو ها . هنوزم اصطکاک سؤال بود. هیچ گزینه ای ننوشته بود « خیلی زیاد، اونقدر که جسم داره صیقل میخوره و یاد میگیره شبیه سنگهای کف رودخونه ، دل به جریان بسپاره و همگام باهاش بره جلو .»
پ.ن : چند روزی از واقعه ی بالا گذشته . احساسات و منطقم بالانس شدن.
زمان میگذره ؛ خب ؟
و همه چی درست میشه .
* پیش بیا! پیش بیا! پیشتر !
تا که بگویم غم دل بیشتر
دوستترت دارم از هرچه دوست
ای تو به من از خود من خویشتر
دوستتر از آن که بگویم چهقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
«زندهیاد قیصر امینپور»
- ۹۵/۰۸/۱۱