96. از رستهی چسنالههای پسا رفتنش (۲)
باز دمپایی لازم داشتم ، شبونه با بابا رفتیم همون فروشگاهی که همیشه ازش صندل و دمپایی می خریدیم . اینبار تو نبودی ، من بودم و بابا . موقع برگشت خیابون اصلی شلوغ بود و بابا زد توی فرعیا . از کوچه پس کوچههای حوالی خونهی تو رد شدیم . بابا گفت یاد دوستت بخیر . لابد این کوچه ها برای تو یعنی او . آره ، قدم به قدم اون خیابون برای من یعنی تو . که پاییز باشه ، برگای درختاش نارنجی باشن ، من و تو باشیم که از میو برمیگردیم و ته دلمون برای غافلگیر کردن «ف مو حنایی» غنج میره. زمستون باشه ، من باشم و تو و دست هایی که یخ زدن و کیسههای سنگین خرید خونه ت رو تاب نمیارن .
بهار باشه ، بهار باشه ، بهاااار .. شب ساعت دوازده بزنیم بیرون و بستنی قیفی بخریم و حرف بزنیم ، تو و « ف مو حنایی » کفش هاتون رو با هم تا به تا کنید و از هیجان دویدن با کفش لنگه به لنگه ای قهقهه بزنید که یه لنگش پاشنه بلنده و اون یکی تخت !!
آره رفیق ، گذشت ،اون روزا گذشت ..
چراغ خونه ات خاموش بود امشب . کوچه سرد بود و تاریک . تو نبودی دیگه . کیلومترها از اینجا دوری ، یه شهر بارونی جدید داری که میتونی هروقت که دلت خواست بارونی قرمزت رو بپوشی و از عطر خاک بارون خوردهش مست شی ، توی یه خونه ی قشنگ زندگی میکنی که به کنج کنجش دل بستی .
خاطراتی که یه روزی با هم ساختیمشون حالا فقط مال من اند . تو فراموش کردی همه چیز رو ، حتی اون خونه و کوچه پس کوچههای اطرافش رو . تعلق خاطری به اینجا احساس نمیکنی. دل کندی از همه ی گذشته ات . این من رو می رنجونه و دلتنگم می کنه ، نمیدونم، شاید بیش از حد خودخواهانه و احساسی فکر میکنم ؛ شاید حق با تو باشه ، زندگی همینه ، آدم ها میان که برن ، هیچ کس برای موندن نمیاد ..
+
زندگی آدم هایی رو از ما میگیره که یه زمانی با فکر به نبودنشون قلبمون شرحه شرحه شده .
زندگی اتفاقاتی رو بر سرمون فرود میاره حتی حین پیش بینی بدترین حالت ممکن هم فکرشو نکرده بودیم .
همه اینها رخ میدن و ما زنده میمونیم .
و هر بار «ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.»
- ۹۵/۱۰/۱۶