98
برف ریز قشنگی می باره . لایه ای از برف نشسته روی زمین و دل من رو هوایی کرده برای بیرون رفتن و قدم زدن روی برف ها . به جای اون نشستم روی تخت و خزیدم زیر لحافم . ماگ هات چاکلتم کنارمه . ترجیح دادم بی خیال نگرانی برای زیاد شدن کافئین خون و بی خوابی در پی اش بشم و با لذت ماگم رو سر بکشم و وبلاگ بخونم .
امروز خونه بودم . فردا و پس فردا هم خانه نشینم . حال روحی مناسبی ندارم و به سان یک مبتلا به انفولانزا برای خودم استراحت تجویز کردم ! حس و حال غریبی عه . زودرنج شدم وحساس . به کوچکترین رفتاری واکنش نشون می دم و احوالاتم متغیره . دوست ندارم اینطور بودن رو . این حجم از ناامیدی و آشفتگی افکار واقعا آزار دهنده ست . کلافه شدم ، مدام در تلاشم تا از درون وا ندم ، اما نمی دونم چرا این تلاش ها بی ثمر جلوه می کنن . بی خیال ، واگویه کردن درونیات ، اینطور مواقع فقط حال بد رو بدتر می کنه و دیگر هیچ .
سرشب تلفن مامان زنگ خورد و خبر فوت یکی از آشناهای قدیمی رو دادند . خیلی وقت بود ندیده بودمشون . آخرین تصویر توی ذهنم برمی گشت به قبل از فوت همسر این آقا . حیاط بزرگ و درخت های سرسبز و سایه گستر وسطش . الان ؟ از اجزای اون تصویر هیچ چیزی باقی نمونده . دارم به حال و هوای امشب اون خونه فکر می کنم . حالا با جای خالی و خاطره ها و عادت به بودنش چیکار می کنن؟ صد ساله هم که بشم باز هم مرگ به نظرم یکی از عجیب ترین وقایعه و دفن شدن یکی از وحشتناک ترین ها .
دیر شده . کلی حرف داشتم برای تایپ کردن ، از شرق و غرب و شمال و جنوب . پراکنده و بی هدف . بهتره برم مسواک بزنم . از بی سر و تهی افکار این روزهام ، همین پست بس .
- ۹۵/۱۱/۱۴