34
بارها و بارها اومدم پستی بنویسم ، اما در نهایت همه ی اون حرف ها به صورت پیش نویس قورت داده شدن . باز هم کسی نخوند ، باز هم کسی نفهمید .
نمی دونم چطوری از حالم بگم . مطلقا خوب نیستم. احساس می کنم ناکافی و بدم ..یه حس شرمندگی و خجالت.
از خودم و همه ی دور و بری هام خجالت میکشم . یه کنج عزلت برای خودم ساختم و خزیدم توش . نه توان به روز کردن وبلاگ رو دارم و نه حضور در هر جمعی ،چه مجازی و چه حقیقی .
روز هام مثل هم ، شبیه هم و بدون ذره ای تفاوت میان و میرن و من بیشتر و بیشتر توی خودم و سرزنش کردن ها و ملامت کردن ها و "ای کاش" گفتن ها غرق میشم . دوساله که روز هام شبیه هم ان . دوساله که حس می کنم زندگیم جلو نرفته و من پشت 17 سالگی گیر کردم .هنوز باورم نشده 19 ساله شدم . یه ادم نوزده ساله با این حجم عظیم سردرگمی و بی تکلیفی برام غیر قابل هضمه .. نمی تونم خودمو بپذیرم . ناتوانی و ضعفم برام اثبات شده ست و نمی دونم باید چیکار کنم .
چند شب پیش کنار دریا بودم ، یه ساحل اروم و خلوت . اسمون تاریک بود و ماه کامل . اونقدر رفتم جلو تا هر چیزی به جز دریا از میدون دیدم حذف بشه . یه تاریکی و سیاهی عظیم .. و ماه . یه لحظه ، یه لحظه واقعا دلم خواست برم توی اب و خودمو غرق کنم . یه لحظه واقعا باور کردم باید این کارو بکنم .
+
خسته شدم . خسته .
- ۹۴/۰۴/۱۷