- ۱ نظر
- ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۵:۱۸
من خوش حال ترین دختر کره ی زمین بودم ، وقتی که داداشی عزیزم داشت شمع تولدش را فوت می کرد .
برق نگاهش تا ابد در ذهنم می ماند .
امشب فهمیدم انجام سخت ترین کارها و به دوش کشیدن سنگین ترین بارها برایم سهل اند ، وقتی که بخاطر پسرک باشند ..
همین دیشب پرسید : " اگه توی مهد کودک عطسه م گرفت ، چیکار کنم ؟"
وبلاگی که نویسنده ش قلم رقصان و روانی دارد و از مادر تازه در گذشته ش می نویسد
صدای سوزناک خواننده ای که از بیرون پنجره تا من می رسد
دعوایی که کردم
و دلی که گرفته ، دلی که خیلی گرفته .
از غیر قابل درک ترین ادم های کره ی زمین ، دختران و زنانی اند که پارتنر/نامزد/همسرشان را "شوشو" خطاب می کنند . "من و شوشو امروز فلان" ، "دلم برای شوشوی عزیزم تنگ شده و بهمان" و کلی دونفره ی دیگر با شوشو .
اوایل که این قبیل از نوشته های زنانه را می خواندم آنی به ذهنم می رسید شاید شوشو حیوان خانگی یا عروسک شان باشد ، اخر واژه ی شوشو ادمی را بیشتر به یاد شخصیت کارتونی یا عروسک می اندازد تا مردی که عاشقانه دوست داشته می شود ، اما بلافاصله فضای دونفره ی نوشته ها خط بطلانی میکشید بر تصورم و یاداور میشد شوشو همان شاهزاده ی سوار بر اسب سفید ست که حالا باهاش خودمانی و "سفره یکی" شده اند ...
× دقیقه ی نود هر فرایندی را در نظر بگیرید . حالا کمی قبل تر از ان را تصور کنید . راستش را بخواهید
من همیشه کارهایم را در همین لحظه ای که تصورش کرده اید شروع می کنم . هیچوقت هم اهل
برنامه ریزی نبوده ام . از این جهت است که تازه 20 شهریور ماه ، در پایانی ترین لحظات تابستان
یادم امده از الو سیاه می توان لواشک هایی به غایت ترش درست کرد .
تند و تند الو خریدن همانا ، ساعت ها الوی پخته صاف کردن همان .
× میهن بلاگ به بیان ، بلاگفا به بیان ، پرشین بلاگ به بیان و از هزار جای دیگر به بیان . خیلی هم خوب
خیلی هم قشنگ ، فقط من اخرش نفهمیدم الان برای انتقال ارشیو وبلاگ دیگرم (که در سرویس بیان
هم هست) به اینجا باید چکار کنم ؟ تروخدا راهش کپی پیست دانه دانه ی پست ها نباشد !
× از دوم دبیرستان ، خرید اول مهر برایم بی معنی شد. سه سال اخر، خودم را مجبور به خرید کردن در
ابتدای پاییز نمی کردم . صبر می کردم پاک کنم گم شود یا خودکارم تمام شود یا اتودم بپوکد بعد
بشینم به چاره اندیشی ! اما خب از همه ی اینها هم که بگذریم دلم ذوق کردن برای وسایل جدید
و بوی نویی کیف می خواهد . خرید کردن لوازم التحریر درست همین الان ، فقط همین الان، نه کمی
قبل تر و نه حتی بعد تر ،درست در همین خنکی هوای شهریور ماه . اما این هزینه های گزافی که
بخاطر کتاب ها و کلاس ها و ازمون های الاغچی و ... به جیب بابا تحمیل شده ، وجه خسیس و
و به شدت صرفه جوی شخصیتم را پرورش داده طوری که به خودم حتی اجازه ی خرید یک پاک کن
کوچولو را هم نمی دهم .
اخر ارمان های ما این نبود که در شرف 20 سالگی همچنان اویزان جیب پدر باشیم ، بعله ، بعله !
ته دانسته هایم راجع به اعتیاد می رسد به مطالب روزنامه ها و مجلات .
نزدیکترین تماسم با ادم های درگیر اعتیاد ، دیدن سه باره ی زنی ست که بچه
اش را به پشتش می بندد و با ظاهری اشفته توی چهارراه نزدیک کلاسم گدایی می
کند .
اینها را می گویم که بفهمید برخورد بعدازظهر امروز تا چه حد برایم
بیگانه بوده و ناراحتم کرده . بعدازظهر لپ تاپ در بغل ، زیر افتاب ملایمی
که از پنجره می ریخت روی پاهایم لم داده بودم که چند عربده ی بلند مرا به
سمت پذیرایی کشاند . از پنجره ی پذیرایی ، خیابان عریض و خلوت را نگاه کردم
و پسرک 16-17 ساله ای را دیدم که با مردی دست به گریبان بود. پسرک حالت
تهاجمی داشت و مرد سعی می کرد پسرک را مهار کند و همزمان جیب هایش را بگردد
. پسر حالت طبیعی نداشت و به سمت مرد میان سال حمله می کرد . چند عابر به
درخواست مرد ، دخالت کردند و پسرک را روی نیمکت فضای سبز نشاندند و مرد را
به سوی دیگری بردند . مرد به شدت مستاصل و نگران بود . شکسته بود ..
کمی
بعد بابا رادیدم که بنابر همان روحیه ی نوع دوستی همیشگی اش (که به نظرم
در همچین مواقعی ، باید این روحیه لعنتی را کنار بگذارد) با پارچ شربت و
لیوان پایین رفته و کنار مرد میان سال نشسته .
پیشانی خونی مرد و چشم
های نگرانش را که پی پسرک می گشت ، تاب نیاوردم . کنار کشیدم . روی زمین
نشستم و به تمام انچه که دیده بودم فکر کردم . به رابطه ای که حدس میزدم
باید پدر و پسری باشد . پسری که به پدرش فحش میداد . پسری که پدرش را می زد
. پدری که سعی می کرد پسر را رام کند و چیز کوفتی احتمالی توی جیب هایش را
دور بیاندازد .
بابا که برگشت فهمیدم همان ماجرای تکراری بوده . پسرکی
که گشت و گذار با دوستان و تفریحش منتهی شده بود به اعتیاد و خانواده ای
که دیشب اعتیاد فرزندشان را باور کرده بودند . بابا از بغض های پشت سرهم
پدر قصه گفت .از "نمی دونم چیکارش کنم به خدا" گفتن هایش. بعد هم با حالی
گرفته و غصه دار روی مبل نشست و توی خودش فرو رفت .
حوصله ی قصه
بافتن راجع به چهره ی کریح اعتیاد و بیمار بودن معتادان و تفریحات سالم
جوانان را ندارم ، حتی نمی خواهم قاضی بشوم و ظالم و مظلوم ماجرا را در
بیاورم . فقط خواستم بگویم از بعدازظهر حس میکنم قلبم مچاله شده برای پدری
که امروز مقابل خانه ی ما نگران بود و ترک برداشت و خرد شد و ریخت کف
خیابان .
× مدتی ست که اخبار را پی گیری می کنم . به این نتیجه رسیده ام که کلا دنیا جای خوبی
نیست . دنیا در کثافت غوطه ور است . ما ادم های مثبت اندیش دوست دار زندگی ، دور
خودمان دیواری کشیده ایم و به این محیط محصور نگاه می کنیم و زندگی را عاشق می شویم.
گاهی هم بر عکس ، زندگی گره می خورد و به همین محیط محصور نگاه می کنیم و حس
می کنیم بدبخت ترین یم . درست است . بدبخت ترین یم اما توی همان محدوده بسته ی
دیوار کشی شده .
پشت آن دیوار ، در همین لحظه پر از رنج ها و گریه هاست ، پر از زشتی ها و تلخی ها ست .
همین لحظه کودکی سوری در دریا غرق می شود ، به دختری 8 ساله تجاوز می شود ، پدری
می شکند .
چرا خدا صبر می کند ؟