An open ending

نسبت من به دنیای روژین ، شبیه کسی بود که از سوراخ قفل در ، شاهد زندگی یک ادم ، درون اتاق باشه .. همونقدر ناقص و محدود .
اما در همون حد هم به نظرم روژین بهترین دختر کره ی زمین بود ..





  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۸
  • میم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۳۲
  • میم

مطمئن باشید بر اثر متراکم شدن غصه هاتون ، نمی میرید اگه وقتی که قصد دارید از ناجوان مردی روزگار پشت خط چسناله کنید ، نک و ناله هاتون ُ قورت بدین و ملاحظه کنید که فرد شنونده ، خودش ، زمین خورده ای یه که تازه کمر راست کرده و فقط دو روزه بدون بغض نفس می کشه .








  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۰
  • میم

 هی وسط صحبت مکث می کردم از خودم می پرسیدم ایا درسته که بپرسم یا نه . مدام جملات قبلی رو بررسی می کردم و منتظر بودم اروم اروم به موضوعی شبیه رضا نزدیک بشیم و بپرسم ، "راستی از رضا چه خبر ؟ " . نمی خواستم بفهمه از دیشبه منتظرم بفهمم رضا الان کجای دنیاست و چیا تو سرش می گذره ، نمی خواستم "منتظر و دلتنگ " به نظر بیام . نمی خواستم "ادم گذشته ها" به نظر بیام . می خواستم فک کنه ، توی تمام زندگی اگه به خیلی ها باختم ، اگه خیلی چیزا رو از دست دادم ، اگه توی خیلی از کارهای غلطم گیر کردم ، با رضا و ارتباط پاک شده مون ، کول و منطقی برخورد کردم ..
اونقدر فک کردم و جمله ها و جایگاه شون رو بالا پایین کردم ، که یهو دیدم داریم خدافظی می کنیم .
با بند بند وجودم دلم می خواست همون لحظه مابین اون همه بوس و فدا مدا وقربونی شدن بپرسم " عهه! ملیکا راستی ،رضا خوبه ؟ "
اما خب ..
نتونستم .
اون قطع کرد و تماسمون تموم شد .


  ×  بعد sms ی جویای احوالش شدم . ادای ادمی رو در اوردم که اینقدر دغدغه داره که رضا و کارهاش
      هیچ جای ذهنش ، جایی ندارن.
      فهمیدم ، مرحله ای که نگرانش بود رو تموم کرده و داره می ره سر فصل بعدی . یه زمانی هردو
      مرحله ای رو پیش رو داشتیم که مبهم و ترسناک به نظر میرسید . کارمون این شده بود که زنگ
      بزنیم بهم و از ترس ها و دلشوره هامون بگیم .
      اون داره میره سر فصل بعدی و من ؟
      من هیچ . من هنوز توی همون مرحله ی تاریک و ترسناک گیر کردم .

  × به طرز عجیبی حس میکنم روی دوستی های با قدمت بالام ، بیش از حد پتانسیلشون حساب باز
     کردم .6  ماهی میشه که اروم اروم به این باور رسیدم ..
     فکر میکنم یافته ی باارزشی یه .


  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۰
  • میم

اتوبوس به شدت شلوغه . گوشی رو محکم چسبوندم به گوشمو و سعی می کنم حروف رو واضح ادا کنم تا شاید با وجود صدای ته چاهی م ، اونور خط بفهمه چی می گم .
یهو یه خانوم مسن ، که توی قسمت اقایون نشسته ، بعد از یه چشم غره از لابه لای ادم ها ، با فریاد بهم میگه : حرف نزن دیگه ، سردرد شدیم !

 ×  هنوز که هنوزه نفهمیدم صدای من چجوری باعث اذیتش شده بود اخه.
     یه وقتایی هست ادم واقعا حواسش نیست و بلند بلند صحبت می کنه ، اما من واقعا برام مهمه که
     صدای صحبتم با گوشی توی اماکن عمومی باعث ازار دیگری نشه ، در ضمن من به شدت روی
     حریم شخصی م حساسم و دلم نمی خواد چند جفت گوش اضافه همه ی زیر و بم زندگیمو از روی
     یه تماس تلفنی بفهمن  ؛ حالا اینکه من بیشعور بازی در اوردم یا  اون خانوم ، ملوم نیست ..
     راستیتش دلخورم شدم از لحنه خانومه ...

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۴
  • میم

 من و داداشم ، موجوداتی "خانه دوست" یم . در سفر هم از محالاته در باب دوری و فراق از خونه ، اه و ناله و فغان نکرده باشیم ، بالاخص من ! [من میگم اه و فغان ، شما بخون غرغر و نک و ناله! ]
لازمه اشاره کنم چقدر بدسفر ام ؟

 × از سفر برگشتم ، با یک بغل دل تنگی برای خونه :)


 * بشنو از نی چون حکایت می کند   از جدایی ها شکایت می کند (مولانا)

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۴
  • میم

" دایی جون ! چقدر دلم تنگه برات! بلیط بگیرم ، بیای پیشمون ؟! "

از عصر ، این جمله که مخاطبش من بودم ، صدبار توی ذهنم تکرار شده . دایی جون  .. دایی جون ..
دایی جون ، دایی واقعی من و برادر مامانم نیست . دایی جون ، دایی دوستمه . دایی جون ، دوستمه . دایی جون ، بیمار قلبی یه ؛ این بیماری کلیه ها و دستگاه تنفسش و از همه مهمتر روحیه شو پوکونده .

دلم می خواد خوب بشه . می خوام بازم باشه ، بازم باهم باشیم . فکر نبودن و از دست دادنش ، از تلخ ترین هاست .

   × بعد از مرحله ی عزیز شدن و مهم شدن یه ادم برام ، مرحله ی صدبار مردن و زنده شدن با فکر از دست دادنش میرسه .
    کاملا احمقانه ، اما می میرم و زنده میشم .


  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۷
  • میم

واقعیتش اینه که فردا دارم می رم سفر .
دارم می رم که رفته باشم . بدون هیچ انگیزه ای برای خوش گذرانی و تفریح . برم که رفته باشم و فصل بعدی رو شروع کرده باشم ..



  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۵
  • میم

 سمپادیا هم برای من تموم شد. تموم تموم .
 و این گام بزرگی بود در پایان اعتیاد 6 ساله ی من :)




  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۷
  • میم

انگاری که یه دونده ی دوی استقامت رو بعد از تموم شدن مسابقه ،بلافاصله ، مجبور کنی یه دور دیگه همون مسیر طولانی رو بدوه .
خیلی زود فصل بعدی شروع شد . اصلا اماده ی شروع مجددش نیستم .
واقعیتش اینه که خسته م .
خیلی خسته م.



  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۳
  • میم