نسبت من به دنیای روژین ، شبیه کسی بود که از سوراخ قفل در ، شاهد زندگی یک ادم ، درون اتاق باشه .. همونقدر ناقص و محدود .
اما در همون حد هم به نظرم روژین بهترین دختر کره ی زمین بود ..
- ۰ نظر
- ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۸
نسبت من به دنیای روژین ، شبیه کسی بود که از سوراخ قفل در ، شاهد زندگی یک ادم ، درون اتاق باشه .. همونقدر ناقص و محدود .
اما در همون حد هم به نظرم روژین بهترین دختر کره ی زمین بود ..
مطمئن باشید بر اثر متراکم شدن غصه هاتون ، نمی میرید اگه وقتی که قصد
دارید از ناجوان مردی روزگار پشت خط چسناله کنید ، نک و ناله هاتون ُ قورت
بدین و ملاحظه کنید که فرد شنونده ، خودش ، زمین خورده ای یه که تازه کمر
راست کرده و فقط دو روزه بدون بغض نفس می کشه .
هی وسط صحبت مکث می کردم از خودم می پرسیدم ایا درسته که بپرسم یا نه .
مدام جملات قبلی رو بررسی می کردم و منتظر بودم اروم اروم به موضوعی شبیه
رضا نزدیک بشیم و بپرسم ، "راستی از رضا چه خبر ؟ " . نمی خواستم بفهمه از
دیشبه منتظرم بفهمم رضا الان کجای دنیاست و چیا تو سرش می گذره ، نمی
خواستم "منتظر و دلتنگ " به نظر بیام . نمی خواستم "ادم گذشته ها" به نظر
بیام . می خواستم فک کنه ، توی تمام زندگی اگه به خیلی ها باختم ، اگه خیلی
چیزا رو از دست دادم ، اگه توی خیلی از کارهای غلطم گیر کردم ، با رضا و
ارتباط پاک شده مون ، کول و منطقی برخورد کردم ..
اونقدر فک کردم و جمله ها و جایگاه شون رو بالا پایین کردم ، که یهو دیدم داریم خدافظی می کنیم .
با بند بند وجودم دلم می خواست همون لحظه مابین اون همه بوس و فدا مدا وقربونی شدن بپرسم " عهه! ملیکا راستی ،رضا خوبه ؟ "
اما خب ..
نتونستم .
اون قطع کرد و تماسمون تموم شد .
× بعد sms ی جویای احوالش شدم . ادای ادمی رو در اوردم که اینقدر دغدغه داره که رضا و کارهاش
هیچ جای ذهنش ، جایی ندارن.
فهمیدم ، مرحله ای که نگرانش بود رو تموم کرده و داره می ره سر فصل بعدی . یه زمانی هردو
مرحله ای رو پیش رو داشتیم که مبهم و ترسناک به نظر میرسید . کارمون این شده بود که زنگ
بزنیم بهم و از ترس ها و دلشوره هامون بگیم .
اون داره میره سر فصل بعدی و من ؟
من هیچ . من هنوز توی همون مرحله ی تاریک و ترسناک گیر کردم .
× به طرز عجیبی حس میکنم روی دوستی های با قدمت بالام ، بیش از حد پتانسیلشون حساب باز
کردم .6 ماهی میشه که اروم اروم به این باور رسیدم ..
فکر میکنم یافته ی باارزشی یه .
اتوبوس به شدت شلوغه . گوشی رو محکم چسبوندم به گوشمو و سعی می کنم حروف رو
واضح ادا کنم تا شاید با وجود صدای ته چاهی م ، اونور خط بفهمه چی می گم .
یهو
یه خانوم مسن ، که توی قسمت اقایون نشسته ، بعد از یه چشم غره از لابه لای
ادم ها ، با فریاد بهم میگه : حرف نزن دیگه ، سردرد شدیم !
× هنوز که هنوزه نفهمیدم صدای من چجوری باعث اذیتش شده بود اخه.
یه وقتایی هست ادم واقعا حواسش نیست و بلند بلند صحبت می کنه ، اما من واقعا برام مهمه که
صدای صحبتم با گوشی توی اماکن عمومی باعث ازار دیگری نشه ، در ضمن من به شدت روی
حریم شخصی م حساسم و دلم نمی خواد چند جفت گوش اضافه همه ی زیر و بم زندگیمو از روی
یه تماس تلفنی بفهمن ؛ حالا اینکه من بیشعور بازی در اوردم یا اون خانوم ، ملوم نیست ..
راستیتش دلخورم شدم از لحنه خانومه ...
من و داداشم ، موجوداتی "خانه دوست" یم . در سفر هم از محالاته در باب
دوری و فراق از خونه ، اه و ناله و فغان نکرده باشیم ، بالاخص من ! [من
میگم اه و فغان ، شما بخون غرغر و نک و ناله! ]
لازمه اشاره کنم چقدر بدسفر ام ؟
× از سفر برگشتم ، با یک بغل دل تنگی برای خونه :)
" دایی جون ! چقدر دلم تنگه برات! بلیط بگیرم ، بیای پیشمون ؟! "
از عصر ، این جمله که مخاطبش من بودم ، صدبار توی ذهنم تکرار شده . دایی جون .. دایی جون ..
دایی
جون ، دایی واقعی من و برادر مامانم نیست . دایی جون ، دایی دوستمه . دایی
جون ، دوستمه . دایی جون ، بیمار قلبی یه ؛ این بیماری کلیه ها و دستگاه
تنفسش و از همه مهمتر روحیه شو پوکونده .
دلم می خواد خوب بشه . می خوام بازم باشه ، بازم باهم باشیم . فکر نبودن و از دست دادنش ، از تلخ ترین هاست .
× بعد از مرحله ی عزیز شدن و مهم شدن یه ادم برام ، مرحله ی صدبار مردن و زنده شدن با فکر از دست دادنش میرسه .
کاملا احمقانه ، اما می میرم و زنده میشم .
واقعیتش اینه که فردا دارم می رم سفر .
دارم می رم که رفته باشم . بدون هیچ انگیزه ای برای خوش گذرانی و تفریح . برم که رفته باشم و فصل بعدی رو شروع کرده باشم ..
سمپادیا هم برای من تموم شد. تموم تموم .
و این گام بزرگی بود در پایان اعتیاد 6 ساله ی من :)
انگاری که یه دونده ی دوی استقامت رو بعد از تموم شدن مسابقه ،بلافاصله ، مجبور کنی یه دور دیگه همون مسیر طولانی رو بدوه .
خیلی زود فصل بعدی شروع شد . اصلا اماده ی شروع مجددش نیستم .
واقعیتش اینه که خسته م .
خیلی خسته م.