An open ending

اول فکر می کردم خیلی بدبختم ، اهسته اهسته بدبختی ها را پذیرفتم و حس کردم که چقدر افسرده ام.
کمی که گذشت دیدم توی تمام خندیدن ها و ذوق کردن ها و پارک رفتن ها ، غصه ای بودم که رویش پوست کشیده اند. بعدتر به ناشاد بودنم مشکوک شدم و فهمیدم چقدر سخت شاد میشوم ، اصلا شاد می شوم ؟ سئوال بعدی این بود شادی ای که خیلی ها با دیدن یک ظرف پاستیل ، دریای ابی جنوب ، صبح باران زده ی خیابان ، لبخند بابا و مامان شان و کلی اتفاق دیگر دچارش می شوند چی هست اصلا ؟ چی میشود که یک سری ها مثل من ذاتا غمزده اند و جاذب حس های بد ؟
حالا مدتی ست که فهمیده ام به همان شدتی که یک اسفنج در ظرف اب ، اب را به خودش می کشد و در منافذ وجودش جا میدهد ، دختری هستم که با هرگونه غم و تلخی و ناراحتی می امیزد . لابد هم بعدا مادری میشوم که فقط به فرزندش یاد می دهد غصه بخورد و غصه بنوشد و غصه بخرد و غصه بپوشد .
آه ..

  × کلافقط غر میزنم و غصه می خورم ، نشانش هم پست های وبلاگم باشد که جز نک و ناله
     حرف خاص دیگری ندارد.
 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۰
  • میم
به دوستم راجع به من گفته " هیچوقت تا این حد خوشحال و سرمست ندیده بودمش. "
یا من خیلی خوب بلدم به شاد بودن و "همه چی به کف کفشم است" تظاهر کنم یا او خیلی دور شده از من و یادش رفته روزهایی را که از نگاه یکدیگر حرف های ناگفته می خواندیم ..




  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۳
  • میم

باشد ، شما جواب مسیج ما را نده . شما تماس ما را ریجکت کن ، شما هی قرار ها را به علت کمر درد ما حصل روز های قرمزت کنسل کن ، شما بگو نیم ساعت دیگر تماس می گیرم و نیم ساعتت تا سه روز بعد هم تمام نشود ، شما بپیچان ما را و بهانه بیاور مدام ..
باشد ، شما ادم زرنگ و ما هم خری بس زود باور.
اما مادموازل جان ، باور بفرمایید گفتن "امروز حسش را ندارم " و "دلم نمی خواهد بیایم" یا حتی "نمی توانم" خیلی ساده تر بافتن ماجراهای پیچ اندر پیچ است ، باور بفرمایید ادم ها شعور دارند .


  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۲
  • میم

پارسال توی کتابخانه ، دیدمش . با هم دوست شدیم و بعد از مشخص شدن رابطه ی خویشاوندی دورمان ، دوست تر .
سال سومش بود . از خستگی ش می گفت ، از تنهایی ش . از خانواده ای که نمی فهمیدند . دیگر برایش نه رشته مهم بود نه شهر ؛ فقط می خواست "برود" .
کنکور را دادیم و تمام شد . یک ماه بعد رتبه ها امد و من از روز قبل کنکور دیگر ندیده بودمش .
از طریق همان رابطه ی خویشاوندی دور ، می دانستم با ذوق تمام ، مانتو و کفش خریده و چمدان تازه و جدیدش را بسته و منتظر نتایج است تا پرونده ی ورود به دانشگاه ش بعد از سه سال بسته شود .
خب ، نتایج نهایی امروز عصر امد .
مردود شده بود .
شرایط نسبتا مشابهی داریم ، می فهممش . تمام بغض ها و سرافکندگی هایش را می فهمم . از عمیق ترین نقطه ی وجودم برای حال دلش نگرانم ، خیلی نگرانم ...
در همچین مواقعی که نزدیک شدن و دور بودنت حکم یک شمشیر دولبه را دارد ، چه باید کرد ؟

  × فردا عصر ، دیدن یاسمن برای اخرین بار .
     دو روز قبل ، بعد از ظهر ، آخرین تماس تلفنی با رضا .
     5 روز پیش خداحافظی با ملیکا برای مدتی طولانی .
     3 ماه پیش خداحافظی با فاطمه تا مدتی نامعلوم .
   
     چرا همه می روند ؟

  • ۰ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۲
  • میم

دچار یک وسواس شده ام ، وسواس نگذاشتن پا روی خطوط مابین سنگفرش های یک پیاده رو .



  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۹
  • میم

نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد.

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم ، که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود ، رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.

مهدی اخوان ثالث


  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۰
  • میم

فکر کردن زیاد به جنون و دیوانگی میرسه .
من اهسته اهسته دارم دیوانه میشم . وقتی زیاد فکر می کنی برای هرکاری یه دلیل منطقی پیدا می کنی و دیگه نمی تونی تصمیم بگیری . در مرحله ی بعد ، نمی تونی راجع به چیزی نظر بدی . رفتار های خودتم زیر سئوال می بری . صد بار هر کار و اتفاق و برخورد و و ادمی رو مرور می کنی ، حالتای مختلفو بررسی می کنی ، رفتارهای خودتو ، رفتارهای دیگران ، دلایل خودت ، دلایل دیگران ، افکار دیگران و ...مثلا یه اتفاقی در عرض 15 دقه رخ میده و تموم میشه و میره پی کارش .من میشینم ثانیه به ثانیه شو بررسی می کنم ، از نو می چینم ، ادماشو ، احساسشون ، رفتارشون و .. تحلیل می کنم اگه اینطور نمیشد فلان ادم حاضر در اتفاق چی به سرش میومد . سرنوشتش چی میشد ، احساسش چی میشد و اگر بهمان جمله رو نمی گفتم بهتر نبود ؟ اگه حرف دیگه ای می زدم چی میشد ؟ فلانی چرا این حرف رو به من زد ؟ راجع بهم چی فکر کرد که اینو گفت ؟ و ...
ته این افکار زنجیر وار ، میرسه به خودخوری و سرزنش . میشی یه ادمی نمی تونه خودشو دوست داشته باشه ، نمی تونه تصمیم بگیره و همیشه در تردید و عذابه ..
 نیمه ی پر لیوان ؟
وجه مثبت ماجرا اینه که هیچوقت کسی رو قضاوت نمی کنی . چون می فهمی چرا اینکارو کرده ، چون می تونی دلیلشو بفهمی . هیچوقت کسی رو سرزنش نمی کنی .
اما به اندازه ی تموم ادمای دنیا که سرزنششون نکردی ، خودتو سرزنش می کنی ..
در یک کلام ، نابود میشی در کل .

    ×دوباره توی مسیری قرار گرفتم ،که ادامه دادنش وابسته به تصمیم گیری های متعدد و متوالی یه.
     اگه درست فکر نکنم ، اگه درست انتخاب نکنم، اگه درست تصمیم نگیرم این مسیر منتهی میشه
     به یه جهنم بزرگ .
     دعام کنید لطفا ، اگر که بهش اعتقاد دارید ..

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۲
  • میم

وقتی توی شرایط بدی هستی ، ایمان می تونه پابرجا نگه ت داره و از روزای سخت عبورت بده . اما وقتی توی همین شرایط بد ، ایمانتو از دست بدی ، خیلی زود از پا در میای ..
من می ترسم .
من از روزهای نیامده و اتفاقات رخ نداده سخت می ترسم ..


  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۰
  • میم

میدونید قبل ترها ، خیلی باهاش حرف میزدم. غر میزدم . نق می زدم ، فحش میدادم .. خواسته ها مو براش توضیح می دادم ، حتی یادمه با هم دوستانه گپ میزدیم [اگر این گپ زدنه توهمی بیش نبوده باشه ، البته !] ، اما الان نه. اون[با فرض وجود داشتن ]کار خودشو میکنه منم کار خودمو. فقط هرازگاهی ازش میخوام که فلان اتفاق رخ نده  و اون اتفاق میفته و بعد باز اون سکوت مطلق طولانی ..
 توی همچین موقعیتی کافیه دو دوست دانا و آتئیست هم داشته باشی ، اینجاست که اروم اروم خداناباوری در دلت جوانه می زنه ..


  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۶
  • میم

برای صدمین بار عکسو باز می کنم و نگاش می کنم .چقدر پراکنده شدیم . چقدر دور شدیم و چقدر همه تغییر کردند . محو میشم توی جزئیات چهره و حالت دست هاشون . 14 دختر خوشحال که با بی خیالی تمام رو به دوربین ژست دلبرانه گرفته اند و لبخند زدند . بعد با خودم فکر میکنم که اگر دعوت زهرا رو رد نمی کردم ، الان کجای کادر عکس وایستاده بودم ؟ کنار زهرا ؟ کنار مهرناز ؟ نه .. روی مبل کنار صفورا از همه بهتره .. اره .. نشسته بهتره . دوست ندارم کنار مهتاب و سارا بایستم .
 بعد هم انگار که یه مکنده ی قوی از دنیای خیالات و ای کاش ها هورتم بکشه و پرتم کنه به شرایط فعلی .
  فعلا که ادم مجهول داستان منم . کسی که مشخص نشد اخرش چه کار کرد . کسی که معلوم نیست کجاست و چیکار میکنه .
شدم همون ادمی که یه روز این 14 تا دختر ، توی یه دور همی عصرگاهی  [وقتی که مشغول نوشیدن چای یا قهوه یا ابمیوه یا هر کوفت دیگه ایشون هستن و انگشتاهای بلند شون رو اغوا گرانه دور لیوان نوشیدنی ، حرکت می دن] یادش میکنن که " عه وا!فلانی چی شد؟ زنده ست؟ چی کار می کنه اصلا؟! "


   × نمیخوام فکر کنم که عقب مونده م. نمی خوام فکر کنم که چه شرایط بدی دارم ، نمی خوام به
     گذشته ها فکر کنم . می خوام همه ی اون اندک توان و انرژی باقی مونده رو برای راند جدید
     مبارزه جمع کنم .
     می خوام برای اخرین بار با همه چی بجنگم !

  
   × "گوشه ی امنی برای من" . یکی برام کامنت گذاشته بود اینجا امن نیست  و من مصرانه گفته
      بودم  امنه .. امنه برای من . شبیه دختر کوچولویی که اصرار میکنه و پاهاشو به زمین می کوبه .
      اما وقتی برای نوشتن این پست ، دیدم که چقدر پرهیز می کنم از بردن اسم واقعی ادم های
      زندگیم فهمیدم که توی ناخوداگاهم اینجا رو امن نمی دونم .. چه اصراریه تلقین کنم به خودم ؟
      شاید عنوان رو عوض کردم .. شاید هم کلمه ی "امن" ش رو خط زدم ..

   *
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند            بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را (سعدی )

  • ۰ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۲۰
  • میم