کنکور ؟ اونو که به فجیع ترین وضع ممکن دادم رفت . اصلا نمی خوام بهش فک کنم . اصلا ..
در حال حاضر هم با زندگی و دنیا در صلحم . کیک می پزم . برنامه ی مسافرت می ریزم . خرید می کنم و خودمو زدم به بی خیالی ..
همین :)
- ۱ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۴
این دوستانی که کپه ی ارامش ن .. اینا برام من غیر قابل درک ترین موجودات
دنیان! همیشه برام جای سئوال بوده که چطور می تونن توی بحرانی ترین شرایط ،
بازم اروم باشن و منطقی ترین و درست ترین راه ممکن رو انتخاب کنن!
دقت
کنین ! سیب زمینی و بی خیال نیستن هاا! فقط ارامش دارن .. ارامش !
ادمایی که با مشکلات همه ی ما مواجه میشن و با اونا دست پنجه نرم می کنن اما ارامششون ُ از دست نمی دن ..
تا حالا فقط دوتا از این موجودات اروم دوست داشتنی
رو دیدم . یکیش توی همین دنیای مجازی [که اینجا هم گُله گُله ارامش بود که از
این ساطع میشد! طوزی که با خوندن نوشته های ایشون منم شهریور ارامی رو گذروندم . البته موقتی بود.] و دیگری هم دخترخانومی توی مدرسمون .. ارامشی مثال زدنی
توی وجودش بود ..
من نقطه ی مقابل این دوستانم !
منی که همیشه توی اروم ترین شرایط هم درگیر بودم با خودم ! طوری که اگه
بدبختیا و مشکلات منو زمین نزنن ، این اشوبی که در خودم پرورش میدم یه روز
منو سقط می کنه! همیشه ی خدا یکی بوده که توی دل من ، برای پیش پا افتاده ترین موضوع ممکن ، رخت بشوره !
همیشه الکی وسر بی خود ترین مسائل ، حرص خوردم از دست این ، از دست اون ، از دست حسن اقا بقال محل ، از دوست هوا ، زمین ، اسمون ..
خیلی وقتا این نداشتن ارامش باعث شده نتونم منطقی فکر کنم و درست تصمیم بگیرم . مخصوصا که من ادمی احساساتی هستم و به اندازه ی کافی با احساساتم درگیرم ..
خدای مهربون ..
به هممون ارامش هدیه کن ..
توی این زندگی های صنعتی و پرفراز و نشیب ارامش خیلی لازمه ..
خودت که بهتر میدونی ..
شبا قبل از خواب ، یه سری تصویر پراکنده و نامربوط میان توی ذهنم. یه سری هاش مربوط به گذشته اند. گذشته های خیلی دور . اونقدر دور و فراموش شده ،طوری که در نگاه اول تصور می کنی اصلا تجربه شون نکردی .
یه بار پرت شده م به یه روز پاییزی توی سالهای 85-86 . اون موقه ها بابا بزرگم زنده بودن. خونه شون حیاط بزرگی داشت . گوشه ای ش رو مسقف کرده بودند و زیر اون سقف قفسه چیده بودند .مامان بزرگم توی قفسه ها ظرف های ترشی رو می چید . خوار و بار های اضافی و سبد سیب زمینی ها و پیاز ها و گوجه فرنگی ها و میوه ها رو هم همونجا می گذاشت . بابابزرگم توی طبقه های پایین تر جعبه ی ابزارش رو می ذاشت ..
بابابزرگ توی طبقه ی دلخواه من ظرف های درداری رو چیده بود که پر شده بودند از الو و الوچه های خشک شده .
من اونجا رو خیلی دوست داشتم . دنج بود . عطر مطبوعی داشت .
روزهایی که خونه ی بابابزرگم بودم و برای گشت زنی توی حیاط می رفتم بعد از سرک کشیدن به باغچه ی سبزی کاری شده شون ، به زیر همون سقف و مابین قفسه ها پناه می بردم .
تصویری که اون شب قبل از خواب توی ذهنم پدیدار شده بود ، من بودم ، مابین قفسه ها در حالی که به ساختمون اصلی خونه نگاه می کردم .
دیشب قبل از خواب هم رفتم به پاییز یا زمستون پارسال . من و ملیکا توی مسجد پشت صندلی های پلاستیکی روی زمین نشسته بودیم و به ساندویچ های سردمون گاز می زدیم . خانومی اون طرف تر مشغول مرتب کردن صندلی ها بود و من مدام به ملیکا یاداوری می کردم که لابد با خودش فکر کرده دختر فراری هستیم و سعی می کردم تضاد بین ظاهر یه دختر فراری و یونیفرم های گشاد و کوله های سنگین پر از کتابمون رو هضم کنم .
بارها و بارها ، این منتقل شدن به گذشته رو برای چندلحظه رو تجربه کردم .. نمی دونم .. شاید شبا بیش از حد ذهنمو شخم میزنم .
+
یه حس غریبی بهم میگه توی دوره ی قبلی زندگی م ،در نتیجه ی خطای بزرگی ، بخش ارزشمندی از زندگیم یا شاید تمام اون رو از دست دادم ..
گاهی حس می کنم اون دوره ، من یک اعدامی بودم ..
کاش می شد با رنگ ، رنگین کمون ساخت
کاش می شد از تو ، یه آسمون ساخت ..
یه آروم ِ آبی
پر ابر بهاری
که هر وقت دلم خواست
آروم آروم بباری ..
[چشم های تمشکی - مرجان فرساد]
بیش از یه سال پیش ، توی گوشیم یادداشت کردم :
شبه . من توی ماشین نشستم. کوهسنگی چار . منتظرم هر چه زودتر سونوی امیر تموم شه ..
ته دلم دارن رخت میشورن . هوا تاریکه . همه چیز تیره است .دور از ذهن نیست در حالی که داری توی دلشوره ها و افکار خودت دست و پا میزنی ، تاریکی دور و بر ، تو رو ببلعه .
تو رو با ماشین با همه چی .
الان هم امیر دلش درد می کرد . دیشب تب داشت .. یه هفته پیش هم سرما خورده بود .. روال بیماریش مثه بیماری های پیش پا افتاده ی مختص زمستون و پاییز نبود .. مامان اینا الان بردنش پیش پزشک .
نمی دونم .. نمی دونم چرا اینقدر دلواپسم . از 3 سال پیش ما یاد گرفتیم نباید از کنار هر دل درد و تب و سرفه ش ، راحت بگذریم ..
حالم خوب نیست ..
خیلی نگرانم ..