An open ending

نقطه .
سر خط ..
از نو شروع می کنم .

  • میم

فک کنید ته یه دره ی عمیق هستید. شما و عزیزترین تون . اون انسان عزیز وزنش از شما کمتره و می تونه خودشو با کمک شما نجات بده . اما شما یه موجود گرد و تپلید که در ته اون دره جا خوش کردین و نجات یافتنتون از محالاته . شما می تونید به عزیزتون کمک کنید تا نجات پیدا کنه و بره . در این صورت شما تنها میشید و ارامش ناشی از همراهیشو تا روز فرا رسیدن مرگتون از دست میدید . می تونید هیچ کاری نکنید و بذارید عزیزتون اونقدر تلاش کنه و شکست بخوره تا ناامید بشه و پیش شما موندگار . توی این حالت شما دیگه تنها نیستید اما هر دو باهم می میرید .

می دونید توی این شرایطم . صبح تا شب مواظب تک تک کلماتی که به ملیکا و فاطمه می گم هستم . نمی خوام دوست داشتن و میل به داشتنشون بر کمک به پیشرفت کردنشون بچربه . میدونید مرزش خیلی باریکه .. خیلی ..
اخه من خیلی دوسشون دارم .
  • میم

هیچ حسی ندارم . یه خلا کاملم . نه ناراحتم . نه خوشحال نه نگران نه هیچی . یه علامت سئوال بزرگ توی ذهنم هست و هیچ اشتیاقی به پیدا کردن پاسخ اون علامت سئوال ندارم . تند و تند وبلاگ می خونم تا اون علامت سئوال در هجوم اطلاعات نورسیده مدفون بشه .
نشستم و منتظرم ، تا اینده برسه ..

  • میم

دیروز مامانم با داداشی کوچولوم رفتن به چنتا مهد کودک سر زدن تا ببینن اوضاع فضا و کادرشون چطوریاست . مامانم میگه امیر دستاش سرد شده بوده و محکم دست مامانم رو فشار میداده . قلبش تالاپ و تولوپ می کرده . وقتی حرف میزده مشخص بوده بغض کرده . مامانم می گه مرحله ی ورود به مهد کودک به نسبت سنش مرحله ی مهمیه براش . مثه ورود به دانشگاه و کنکور تو ..
موافق نیستم خیلی .
اخه من یه بدبخت ضعیف تحقیر شده م که دارم له میشم و میل شدیدی به حذف کردن خودم از زندگی دارم.
این روزا برن روی دور تند لطفا.


  • میم

از خیره شدن به انحنای صورت ملیکا دست کشیدم و محو سقف ایینه کاری شدم و غوطه ور توی بدبختی هام ، اینده ی مبهمم و روزهای امده و نیامده .
یهو شنیدم یکی میکروفون گرفته دستش و شرح احکام میده ، می گفت : گاهی وقتا مثلن غذا می پزین بعد توش فضله می بینین . حالا سئوال پیش میاد این فضله ی چیه. مثلن مردد ین فضله ی موشه یا سوسکه . خب برای تشخیص فضله ی موش از سوسک باید فلان کنید و بهمان.

دیگه گوش ندادم چی می گه . یه لحظه نگاه کردم به مستمعین سخنان گهر بار . دلم خواست یه لحظه از یکی از اونا باشم. یکی از اونا باشم و غرق در تفاوت فضله ی موش از سوسک ، فقط بگذره این روزا . تموم شه این نگرانی ها و من درگیر فرق فضله ی موش از سوسک بشم سرتاپا.

[پست های پی در پی حاکی از این است که نویسنده ی وبلاگ بر اثر خودسانسوری در وبلاگ سابقش ماه هاست حرف هایش را قورت داده.]

  • میم

قبلنا با رضا کلی حرف داشتم . دغدغه ی هر دومون "اینده ی مبهم" بود. اون باید می رفت سربازی و نمی دونست بعدش چی پیش میاد . من کنکور و المپیاد داشتم و نمی دونستم چی پیش میاد .
حالا امسال اون خدمتش تموم میشه و به اندازه ی یه مرحله رفته جلو .

اما من ...
همچنان دارم درجا میزنم .
همین و بس .
  • میم

 می گفت از دو نفر نمی تونم هیچ چیزی رو پنهون کنم ، یکی تو یکی مامانم ..
و من روی ابرا بودم :)

 +

دوستای خوب ، تنها نقطه ی روشن این شب های بی پایان .
  • میم

من افسرده ام ؟
همین الان یه تست افسردگی دادم . نمی دونم استاندارد بود یا نه .. نتیجه ش می گفت که به افسردگی شدید مبتلام .. 
نگران شدم برای خودم .

  • میم

بارها و بارها اومدم پستی بنویسم ، اما در نهایت همه ی اون حرف ها به صورت پیش نویس قورت داده شدن . باز هم کسی نخوند ، باز هم کسی نفهمید .
نمی دونم چطوری از حالم بگم . مطلقا خوب نیستم. احساس می کنم ناکافی و بدم ..یه حس شرمندگی و خجالت.
از خودم و همه ی دور و بری هام خجالت میکشم . یه کنج عزلت برای خودم ساختم و خزیدم توش . نه توان به روز کردن وبلاگ رو دارم و نه حضور در هر جمعی ،چه مجازی و چه حقیقی .
روز هام مثل هم ، شبیه هم و بدون ذره ای تفاوت میان و میرن و من بیشتر و بیشتر توی خودم و سرزنش کردن ها و ملامت کردن ها و "ای کاش" گفتن ها غرق میشم . دوساله که روز هام شبیه هم ان . دوساله که حس می کنم زندگیم جلو نرفته و من پشت 17 سالگی گیر کردم .هنوز باورم نشده 19 ساله شدم . یه ادم نوزده ساله با این حجم عظیم سردرگمی و بی تکلیفی برام غیر قابل هضمه .. نمی تونم خودمو بپذیرم . ناتوانی و ضعفم برام اثبات شده ست و نمی دونم باید چیکار کنم .


 چند شب پیش کنار دریا بودم ، یه ساحل اروم و خلوت . اسمون تاریک بود و ماه کامل . اونقدر رفتم جلو تا هر چیزی به جز دریا از میدون دیدم حذف بشه . یه تاریکی و سیاهی عظیم .. و ماه . یه لحظه ، یه لحظه واقعا دلم خواست برم توی اب و خودمو غرق کنم . یه لحظه واقعا باور کردم باید این کارو بکنم .

+

خسته شدم . خسته .

  • میم

   مامان من دبیر ادبیات یه مدرسه ی راهنمایی نمونه دولتی هستن. یه نمونه دولتی که در ازمون ورودیش بچه های مناطق مستضعف در اولویت اند. این مدرسه مدیریت فوق العاده خوبی داره که برای ایده ال کردن مدرسه و امکاناتش ، از هیج کاری دریغ نمی کنه . اگر لازم باشه تا 12 شب مدرسه بمونن ، می مونن . اگه لازم باشه برای مدرسه با توجه به بودجه ی اندکش ، از جیب خودشون هزینه کنن ، می کنن . خب در قیاس کادر مدرسه ی خودمون ، این کادر و مدریت در نظر من در و گوهر بودن ، حقیقتا ! همین باعث شده بود من از روی علاقه ، هراز گاهی به مدرسه شون برم و اگر کمکی از دستم ساخته بود انجام بدم .


   توی همین رفت و امدها و البته به کمک توصیفات و توضیحات مامان ، با یه سری از بچه ها اشنا شده بودم .

مثلا می دونستم سحر یه دختر پرتلاش و سخت کوشه و با وجود اندک توانایی مالی خانواده ش ، تمام تلاششو می کنه که از هم سن وسالانش عقب نباشه، می دونستم با خوداموزی انگلیسی میدونه و در به در دنبال کسی هست که کمکش کنه اختراعش در مسیر درست قرار بگیره .

نازنین رو میشناختم که پدر و مادرش از هم جدا شدن و در جریان بودم که مادرش برای ساپورت کردن نازنین و برادرش ، صبح تا شب توی یه شیرینی فروشی تلاش می کنه . نمی دونم بخاطر خلا عاطفی بود یا چی به هر حال نازنین استایل خاصی داشت. هر روز روی یونیفرمش یه لباس تنش می کرد ، هر روز با یه ارایش جدید مدرسه میومد ، هر روز یه غوغای تازه توی مدرسه به پا می کرد ، یه روز با مسیحی شدنش و مسخره کردن همکلاسیای مسلمونش ، یه روز با قایم کردن کفشای معلمایی که رفتن نماز .[تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل !]

سارا رو میشناختم که از یه خانواده ی شسته رفته بود . یادمه مامان یه بار می گفت خواهر بزرگش [که دکتری بود برای خودش] اومده مدرسه و کلی با همه دعوا کرده . چرا ؟ چون خواهرش با دختری دوست شده بود که وضع مالی اون دختر در شان خانواده ی اونها نبوده .

خلاصه ، توی مدرسه ی مامانم اینا ، همه جور ادم پیدا میشه . از هر قشر و تیپ و سطح و فکری .

    چند روز پیش که مامانم خونه اومدن خیلی گرفته بودن . بعد که برای من توضیح دادن چی شده کلی غم نشست توی دلم .
مامان گفتن نازنین اخرین امتحانشو غایب بوده . همه ی اینها در حالی بود که بچه ها صبح توی مدرسه دیدنش . یه ساعت بعد از اتمام امتحان ، سر و کله ی خانوم با هفت قلم ارایش پیدا میشه . بعد از حضور مادرش توی مدرسه ، کاشف به عمل میاد ایشون بعد از حضور در مدرسه ، به جای رفتن سر جلسه ی امتحان ، رفتن پارک !! معاون های مدرسه میبرنش واحد مشاوره و بعد از کلی سین جیم کردن ، نازنین ماجرای اشنایی خودشو با برادر همکلاسی کلاس زبانش تعریف می کنه. گویا با اون اقا پسر روابط خیلی نزدیکی داشتن ، خیلی نزدیکتر از یه دوستی ساده . تاحدی که اون اتفاقی که نباید بیفته میفته . نازنین بعد که می فهمه چی شده و حالا اون پسر دیگه نمی خوادش ، تصمیم می گیره بعد از اومدن به مدرسه ، بره پارک و اونجا با هرکی که شد از این شهر بره . مادر نازنین از هیچی خبر نداشته ، از هیچی . از بهت و گریه های مامانش حرفی نزنم بهتره ..

از این دست ماجراها همه زیاد شنیدیم و خوندیم .
یه ماجرای غم انگیز که شاید بارها و بارها ، زیر پوست شهر برای دختران متعددی تکرار بشه . تقریبا میشه گفت به شنیدن روایت سادگی و خامی دخترهاو پسرها عادت کردیم . اما نمی دونم چرا این یکی این قدر فکرمو مشغول خودش کرده . شاید چون من نازنین رو از نزدیک دیده بودم ،شاید چون بچگی و شیطنت کودکانه ش رو حس کرده بودم . هر طور که قضیه رو بالا و پایین می کنم ، از هر وری که بهش نگاه می کنم این اتفاق برای یه دختر 12-13 ساله خیلی زوده ، خـــیــلــی زود .. دلم برای این کودکی مچاله شده می سوزه .
این جور وقتا یه احساس سردرگمی بدی سراغم میاد .نمی دونم ، نمی دونم ..

[گفتم اینجا ازش بنویسم ، بلکه یکم فکرم اروم شه ..]

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۴
  • میم