An open ending

خب در دوسه روز اخیر من به طرز خجالت اوری حالم خوب بود و خوب هست! نمی دونم چه چیزی باعث شده این خوشبینی مفرط در من به وجود بیاد ! [گاها در حد باب اسفنجی حتی!] و به این شدت به روزهای اتی امیدوار بشم .. اما هستم . نمی دونم چرا . همیشه توی زندگی م حس می کردم باید ادمی باشه که خوشحالم کنه . باید دستی باشه که غم هامو کنار بزنه باید یک نفر روی کره ی زمین باشه که با حرف هاش در من امید رو ایجاد کنه .. اما حالا می تونم احساسات بدم رو کنترل کنم و از این بابت خوشحالم . نمی خوام غم بد دادن کنکور و صاحب شدن اون رتبه ی بدشکل ، طولانی بشه و افسرده م کنه ..
من خوبم ..
و دلم نمی خواد هیچ چیزی این حال خوش رو از من بگیره ..

+
از بعد از کنکور ، این طولانی ترین زمانی بوده که احساس من پایدار و ثابت بوده . در حدی که گاهی نگران میشم وبه خودم هشدار می دم:
خجالت بکش ! ناسلامتی اون رتبه ی نجومی مال تو بوده ها! الان باید ناراحت و دپرس باشی ! 

+

این راسته که آدما عادت می کنن به شرایط جدیدی که درش قرار گرفتن و بعد از مدتی هم احساس خوشبختی می کنن ؟!
اخه پشت کنکوری بودن برای من لقمه ی بزرگی بود که نمی تونستم قورتش بدم و هضمش کنم .. اینکه الان آرومم و خدا رو شاکر ، نکنه به خاطر عادت کردنم به شرایط موجوده ؟! شاید اگه پرستاری تربت حیدریه هم می زدم و می رفتم بعد از یه ماه به همین اندازه اروم بودم و خدارو شاکر ..




  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۱
  • میم

  • ۱ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۳
  • میم

بعد از ظهر 5 شنبه ساعت 7 وقت دومم بود ، پیش مشاورم ، برای انتخاب رشته .
من قصد انتخاب رشته ندارم و این رو اقای برنامه ریز خوب میدونه .. برخلاف پافشاری های من برای نرفتن و قرار نگرفتن در اون محیط ، اقای مشاور اصرار داشت امروز حتما برم پیشش .
اخه اون نمی فهمه اون بنر روی دیوار دفترش و اون همه ادم که بارتبه های خوب درگیر انتخاب رشته ان چقدر من رو بدحال می کنن .
مامان و بابا بعد از وقت اول دیدن ، وقتی رسیدم خونه چقدر گریه کردم و تا روزهای بعدش چه اروم و بی صدا شده بودم . به خاطر همین اونها هم دلشون نمی خواست بازم برم اونجا .
اما من رفتم . نمی دونم چرا . شاید همون حس خودازاری م دوباره عود کرده بود شاید هم می خواستم بگم من تا تهش وایستادم .
20 دقیقه زودتر از وقتم اونجا رسیدم . ادم های دیگه رو نگاه می کردم . همه مشغول انتخاب رشته و صحبت با فارغ التحصیلای رشته های مدنظرشون بودن. من یه گوشه وایستادم . کنار یه دختری که داشت لیست اولیه ی انتخاب رشته ش رو پر می کرد . مامانش دستش رو گذاشته بود روی شونه ی دخترش و بهش می گفت : "غصه نخوره دخترم هاا .. فدای سرت مامان ، اخر دنیا نیست که . غصه نخور مامان جون .." یه لحظه دلم خواست یکی این حرفا رو به منم بگه .. بگه که اخر دنیا نیست . بگه که غصه نخورم . بگه که همه ی اینا فدای سرمه .. توی همین فکرا بودم و اشکهای توی چشام هی بیشتر وبیشتر میشدن و درشرف ریختن بودن که نوبتم شد .
اقای مشاور دوباره اون فرم کذایی رو چک کرد و بعد هم مودبانه از دفترش پرتم کرد بیرون ..
توی راه برگشت ، کلی گریه کردم . اصلا نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم .گریه می کردم و سرم رو انداخته بودم پایین تا عابرهایی که از روبه رو میان اشکام رو نبینن . خیلی حس بدی بود .. و کاملا بی دلیل و بدون علت . اخه من خودمو قانع کرده بودم که سال دوم خوندن بهترین کاره . برای خودم خطاهای پارسال رو مشخص و علت یابی  کرده بودم ؛ به خودم قول داده بودم نذارم سال دیگه اینطور بشه ؛ فکر می کردم با سال دوم کنار اومدم .. اما نه .. مثه اینکه هنوزم این تصمیم تازه است و تلخی رتبه ی کنکورم برام تکراری نشده .

این روزا پر از حس های گذران . یه لحظه خوبم و ثانیه ای بعد ، در حال گریه .. این روزا رو فقط به امید اینده طی می کنم ، همین و بس . 

+

این پست ویرایش نشده است . شاید غلط املایی و نگارشی داشته باشه . حوصله ی بازبینی ندارم. احتمالا بعدا حذف میشه ..



  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۴۹
  • میم

خب بیاید فرض کنیم یک نفر رتبه ای که از کنکور نصیبش میشه عدد x هست . x عدد بدی نیست . حتی شاید رتبه ی خوبی هم باشه اما تلاش صاحب رتبه ، از اونچه که نصیبش شده بیشتر بوده خب ناراحت کننده هم هست حقیقتا ..
حالت دیگری هم هست و اون اینه که یک نفر رتبه ی کنکورش y شده . y چه در قیاس با تلاش اون فرد چه بدون مقایسه ، فاجعه است ! کلا هیچ کاری نمیشه باهاش کرد .

من حالت دوم هستم . کنکورم رو بد دادم . رتبه م افتضاحه  و تلاشم در همین حد هم بوده .
تصمیم دارم بشینیم برای سال دیگه .. اما یه سری از معیار های ذهنیم تغییر کرده . از خودم بدم اومده . گاهی از خودم می پرسم من واقعا شایسته ی درس خوندن توی اون مدرسه بودم یا یه اشغالگر بودم که تصادفی پاش به اونجا باز شده ؟ تو اصلا المپیادی بودی یا المپیادی بودن هم توهمی بیش نیست ؟ تو اصن ادمی ؟ تو اصن چی هستی ؟!

این چند روز تحقیر شدم . بد هم تحقیر شدم . اما فک می کنم این تحقیر شدن ها و فشار روانی ناشی از اون ها برام لازمه ، لازم .

نمی خوام بنالم از اینکه فلانی کج نگاهم کرد ، بهمانی اونطوری حرف زد باهام ، اون یکی ری اکشنش در مواجهه با من این بود و ... نمی خوام اینا اینجا ثبت بشه و بعدا با یاداوری مجددش (اگر فرضا از یادم بره البته!) حالم بد بشه ..
این روزا می گذرن و سپری میشن . خوب یا بد . دوباره من حالم خوب میشه و دوباره با فاطمه میریم بیرون . دوباره این عینک بدبینی از چشام میفته و می تونم کمی خودمو دوست داشته باشم .
اما تصویر اون لحظه ی لعنتی ، اون لحظه ی کذایی ، تا اخر عمر با من هست .
وقتی که "من نشسته بودم روی تختم و های های اشک می ریختم و مامان و بابای عزیزم بهت زده به کارنامه ی باز شده روی مانیتور خیره بودن ."
استیصال و بهت نگاهشون رو تا ابد یادم می مونه و هرگز خودمو بابت حس بدی که این روزا بهشون دادم ، مشغله ی فکری که براشون درست کردم نمی بخشم .هیچ وقت .
قول دادم . به زمین به اسمون به خدا که سال دیگه نذارم این لحظه های بد تکرار شن . نمی ذارم .
شاید اصلا من تا اخر همین هفته هم زنده نباشم . اما اگر تابستون 94 ی باشه و من باشم دیگه این لحظه ها و این حس های وحشتناک تکرار نمی شن .

+

ملیکا می خواد بین الملل بزنه و بره .. چقدر دنیا مون فاصله می گیره از هم . اون بره تهران و درگیر پزشکی ، من اینجا و درگیر کنکور ..
سخته . حقیقتا سخته .. وقتی فرسخ ها بین دنیایی که داریم تجربه می کنیم فاصله باشه بازم می تونیم دوست بمونیم و از هم صحبتی باهم لذت ببریم ؟ فکر نکنم بشه . اینکه دیگه تجربیات مشترکمون در این یک سال در پیش رو به صفر میل می کنه ، حس منفی و بدی بهم میده ..
به هر حال من از ، از دست دادن ملیکا ، دوست به این خوبی واهمه دارم ..


* بخشی از اهنگ قصه ی اخر گروه دنگ شو 



  • ۱ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۴۷
  • میم

8

امروز بعد از ظهر دارم میرم به همایشی در مورد انتخاب رشته ..
و حس می کنم چقدر همه چیز بی معنی یه ..

+

زیست شناسی .. تنها گزینه ای یه که به جز پزشکی روش فک می کنم . اقای س می گفت از پزشکی خوندن ناراحته .. می گفت وقتی دیده رتبه ش خوب شده جو عظیمی گرفته اش و اولین انتخابش شده پزشکی . اما الان غمگینه و نمی تونه این حجم عظیم فشار رو تحمل کنه..یعنی نمی خواد تحمل کنه .. چون از رشته اش بیزاره .. گفت می خواد از ایران بره و زیست شناسی بخونه ..
نمی دونم .. بمونم و زیست بخونم .. برم و زیست بخونم .. یا بمونم و فقط به پزشکی فک کنم .. اصلا نمی دونم اوضاع زیست شناسی توی ایران چطوره .. اصلا ایا پزشکی و زیست همون چیزهایی هستن که من می خوام ؟
من فقط به یه چیز مطمئنم .. اونم اینه که همایش امروز به هیچکدوم از سئوالات من جواب نمی ده .


  • ۲ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۳۷
  • میم

7

باید تقویمم رو باز کنم و دور دیروز خط بکشم و زیرش بنویسم من بدترین دختر دنیا بودم .
دیروز با مامان دعوا کردم . بعد هم بغ کرده نشستم گوشه ی اتاقم و  تا سحر لب به چیزی نزدم . اخه خیلی از خودم بدم اومده بود . خیلی دلم می خواست برم بمیرم . اونقدر ناراحت بودم که به گرسنگی وتشنگی فکر نمی کردم ..
لحن خوبی نداشتم .. خیلی ناراحتم .
حس میکنم ادم مزخرفی ام که به خودم اجازه دادم با مامان اونطوری صحبت کنم  .. وقتی که میدونم حق با اونه ..
من یه دختر بچه ی احمق و لوسم .. که همیشه اشتباه می کنم .
اَه ..


  • ۱ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۳۲
  • میم

باز دوباره افطاری ..
و باز دوباره هجوم سئوالاتی مثل:
کنکور چطور بود ؟ خوب دادی ؟ نتیجه هاتون کی اعلام میشه ؟ و.. [صرف نظر میکنم از بیشعورانی که وارد جزئیات میشن و می پرسند :‌شیمی رو چیکار کردی؟ زیست ُ‌چطور دادی؟ و..]
اینطور مواقع دلم می خواد بمیرم و البته قبلش در جوابشون گفته باشم : به تو چه خب!

نمی دونم از روی فضولی و کنجکاوی می پرسند یا دلسوزی .. به هر حال اینها همون ادم هایی هستند که با مقایسه ی من با دیگرون و حرف زدن پشت سرم بخاطر غیبت هام در میهمانی ها ، روح و روان من رو در یک سال اخیر به شدت اشفته کردند .

+

امشب یه جمله ی خبری هم اضافه شده بود : " نتیجه هاتون 12 مرداد میاد هااا!"
:ِّ|



  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۲۳
  • میم

5


سال 82 که بم زلزله اومد ، من یه دختر بچه ی کوچولو ی 7 ، 8 ساله بودم . شب ها خوابم نمی برد . از ترس زلزله . از ترس فرو ریختن سقف و خفه شدن زیر اوار . در پذیرایی کنار مامان که روبه روی تلویزیون نشسته بود و اروم اشک می ریخت ، دراز می کشیدم .
شب های تاریک خانه و نور صفحه ی تلویزیون .  تصاویری که تلی از خاک رو نشون میدادند و صدای رسول نجفیان که از رفتن ادم ها و خاطره های به جا مانده شان می خواند و حس عجز و غم و درماندگی ..
این تصویری ست که از شب های دی ماه اون سال در ذهنم ثبت شده ..

تصور می کردم دونستن اینکه "تنها نیستند" به بچه های بم کمک می کنه که با غصه و غم توی دلشون  بهتر کنار بیان .. تنها راهی که برای ابراز همدردی به ذهنم رسید درست کردن کارت پستال و نوشتن احساسم بود . می خواستم بدونند که دخترکی در اینجا هست که شب و روز به اونها فکر می کنه .
کارت پستال ها به دست اشنایی فرستاده شدند بم .
از خودم می پرسم  چرا اون موقع فکر نکردم مگر کارت پستال برای اونها پتو و ملحفه میشه ؟ غذا میشه ؟ اب میشه ؟ اصلا چه فایده ای داره ؟!
و تنها پاسخ م اینه که به هر حال اون موقع من یه دختر بچه ی 8 ساله بودم فقط .

الان ..
از سحر به بعد  پای مانیتور بیدارم و چشم هام ُ به روی تصاویر غزه می بندم و اروم اشک می ریزم .
کودکان بی گناه غزه ، چهره های خونی و خاک الودشون ، مادران و پدرانی که درد و رنج در نگاه شون فریاد می کشه ، حس عجز وناتوانی رو در من دو چندان می کنند ؛ تمام ارامشی که شب ها در خونه دارم برام تلخ شده و فکر می کنم داشتن حس ارامش وقتی که هم نوعانت در جایی از کره ی زمین به خاک و خون کشیده میشن تنها نشون دهنده ی "نداشتن انسانیت" هست ..
درمانده م و مدام به این فکر می کنم که چطور میشه کمک شون کرد .. فرستادن کارت پستال مثل روزهای 8 سالگی دیگر نه تنها در نظرم "تنها راه" و "بهترین راه" نیست بلکه حتی "یک راه کمک" هم محسوب نمیشه  .. این نشون میده من در حد فاصل 8 تا 18 سالگی م هیچ تغییری نکردم در مواجهه با همچین موقعیت هایی .. حداقل اون موقه کارت پستالی فرستادم اما حالا چی ؟
و هیچ پاسخی ندارم برای "بی فایده بودن" الانم . واقعا از ناتوانی که  در اینطور مواقع دارم ، بیزارم ..  از خودم بدم میاد ..

به این فکر می کنم  که ، دونستن اینکه تنها نیستند تسلی بخش هست ؟ دونستن اینکه ما اینجا تصاویر شون رو like و share میکنیم چطور ؟ اینکه اسرائیل را لعنت میکنیم فایده ای داره ؟ پس ما چی هستیم دقیقا ، وقتی که هیچ کاری ، دقیقا هیچ کاری از دستمون بر نمیاد ؟
نمی دونم ..
نمی دونم ..

+

یک میهمانی بود . در اون میهمانی یکی از دوستان و اشنایان  که در سفارت ایران در یکی از کشور های عربی کار میکرد ، تعریف می کرد که وقتی داشتند به فلسطینی ها کمک می کردند ، اونها حرف های خیلی بدی راجع به ایرانی ها گفته اند . حرف هایی ، بسیار ناخوشایند و تلخ .
این ماجرا شد دستاویزی ،‌تا عده ای بلافاصله از اب گل الود ماهی بگیرن و بگن : خب پس بهتر که اسرائیل داره اونها رو نیست و نابود میکنه.
اصلا موافق نیستم . چه یهودی چه مسیحی چه لائیک و چه مسلمان هایی با عقاید تند و متعصبانه .. اگر ذره ای انسانیت در وجودمون باقی مونده ،نباید ساده گذر کرد از کنار کشته شدن کودکان بیگناه و ادم های مظلوم ..
جای سواله که چطور بعضی ها با بی تفاوتی و با توجیه "همه شون عربن دیگه!" ، "همینا 4 روز دیگه سر خود ما ایرونی ها رو هم میبرن !" و .. شونه بالا می اندازند ؟! چطور میتونن؟ به چی فکر می کنن که می تونن اینقدر بی تفاوت باشند؟


  • میم

4

سال کنکورم خودم نبودم . خوب نبودم . max تلاشمو نکردم . نشد . شایدم نخواستم بشه .. از نظر روانی اوضاع خوبی نداشتم . توی اردیبهشت پارسال از المپیاد نتیجه نگرفتم و همین خیلی حالمو بد کرد . اونقدر که هیچ انگیزه ای نموند تا برای نهایی ها تلاش کنم . وقتی از بعضی از درس ها در امتحانات نهایی نمره های وحشتناک گرفتم [با توجه به تاثیر 25 درصدی نمرات نهایی در کنکور!] دیگه دلم نمی خواست درس بخونم. دیگه حوصله ی هیچی رو نداشتم . اصلا انگار که روی ذهنم حک شده باشه که "تو نمی تونی!"
این فکر اذیت م می کرد . ناخوداگاهم به شدت در گیر همین جمله بود و من هم باور کرده بودم که نمی تونم .
مدرسه بود ، کلاس های کنکور هم بود .. فشار کلاس ها مضاعف شده بود و گاها تا 8 شب خونه نبودم . رفتم پیش برنامه ریز . که واقعا کار اشتباهی کردم . [برنامه ریزم بهترین بود در شهر . اما فقط به استرس ها و نگرانی های من میخندید . ایکاش به جای تمسخر دو جمله ی مفید از دهن این بشر خارج میشد که گرهی رو از کارم باز کنه .. اما نشد که نشد ..] 
همه چیز هایی که دانش اموزای امروزی فک میکنن برای موفقیت و نتیجه گرفتن لازمه ؛ فراهم و اماده بود .. اما من نتیجه نمی گرفتم و بدتر از قبل تلو تلو می خوردم . چون من باور داشتم "نمی تونم".

ادمی احساساتی هستم . از اون نوعش که تا تقی به توقی می خوره بهم میریزن . احمقانه ست اما من وقتی دی ماه نتونستم پیش یک م رو جمع کنم عزا گرفتم! اگه بدونید چه حالی داشتم! مثلا انگاری که کل کنکور رو باخته باشم .. چه گریه ها که نکردم .
پدر جونم فوت کرد . تلخ بودم برام . تا حالا عزیزی رو ازدست نداده بودم . نمی تونستم درس بخونم . اما فکر اینکه "باید درس بخونی" نذاشت حتی مراسم هفتم رو برم. 2 هفته شوت بودم . بعد هم که به خودم اومدم ، مگر فکر اون دو هفته درس نخوندن رهام می کرد ؟ اینقدر اذیت شدم .. اونقدر خودمو عذاب دادم ..
این روال در مورد همه ی اتفاقات سال کنکورم بود .

تمام روزای پاییز و زمستون توی سردر گمی گذشت . توی عذاب وجدان و سرزنش . دوران مثلا طلایی عید شرو شد . بار عذاب بر وجدانم روز به روز سنگین تر میشد . می خوندم اما نه اونطوری که تفکرات ایده ال گرایانه ی مزخرفم برنامه ریزی کرده بود ..
جمله ی "تو نمی تونی " روز به روز پررنگ تر میشد . فروردین کج دار مریز طی شد . اردیبهشت جدی تر شده بودم .. و کاملا غیر منتظره در خرداد خودمو باختم . واقعا خودمو باختم . و دیگه نخواستم جلو برم . دیگه نخواستم حرکت کنم . خواستم بازم قانون فرضی "تو نمی تونی " روی کنکور هم حاکم باشه ..
و همین اتفاق هم افتاد .
من کنکورمو بد دادم .. نه خیلی .. اما مطمئن م که رتبه م کفاف اونچه که ذهن ایده ال گرای من میخواد رو نمیده و این برای من یعنی نشدن  و من به سال دیگه فکر میکنم .
سال کنکور برای من تجربه ی خیلی خوبی بود . کنکور اصلا سخت نیست . این دیگران هستن که خیلی جو میدن . حالا حس میکنم پیش مشاور رفتن ، کلاس رفتن و خیلی از مسائل دیگه چرتی بیش نیست . برنامه ی سنگین ریختن احمقانه ست .. و اما و اگر های مسیر کنکور خیلی ساده تر از اونچیزیه که کنکوری ها فکر می کنن . دور تفریحات خط کشیدن ، فیلم ندیدن ، اهنگ گوش ندادن ، کوتاه کردن موها و .. کارهایی سطحی هستند .
دوستای کنکوری مو میبینم و دلم براشون میسوزه . چه قدر احمقانه راهنمایی میشن . چه حرف هایی بهشون گفته میشه . نکاتی که پشیزی ارزش ندارن و فقط استرس و وسواس بیمار گونه ای رو بهشون می بخشه . و اشفتگی افکارشون رو تقویت میکنه ..
 واقعا حالا حس میکنم تموم مشاورهای کنکور دلال های کثیفی اند . تموم این موسسات اموزشی دزد هایی هستن که در گردنه های راه کنکور کمین کرده اند .

چرا هیچکس نیست که بهشون بگه این کتابهای تست هیچ فرقی باهم ندارند ؟ چرا هیچکس نیست که بهشون بگه لازم نیست اینقدر روی خودشون فشار بیارند ؟ چرا هیچکس نیست که تصویر صحیحی از یک سال در پیش روشون رو بهشون نشون بده ؟

الان که دقیق تر فک میکنم می بینم در این یک سالی که بر من گذشت ، اگر کسی بود که در دی ماه به من می گفت هنوز وقت زیادی هست ، اگر کسی بود که در بهار به من می گفت که هنوزم میشه.. من حالم الان خیلی بهتر بود ..
یک نگاه منطقی برای یک کنکوری مفیدتر از هزارتا کتاب تست و مشاور و برنامه ریز هست ..
ای کاش افراد دلسوز تری در زمینه ی کنکور فعالیت می کردند ..
ای کاش ..

+

حالا فهمیدم که سال کنکور رو چطور میشه طی کرد . من به حرمت 7 سال گذشته دلم می خواد باز هم پشت کنکور بمونم .. و با نتیجه ی بهتر انتخاب رشته کنم .

+

 هیچ میدونستید کنکور در 2 سال اخیر چقدر سخت شده ؟ هیچ میدونستید دیگه با حفظ کردن و تست زدن نمیشه رتبه ی خوب گرفت ؟ یه سختی غیر قابل پیش بینی .. و دیگه گذشت دورانی که می گفتن با جویدن کتاب ها میشه نتیجه گرفت .
الان هوشمندی خاصی لازمه ..و تسلط و فهمیدن بسیار .

  • میم

3

 این شب قدر رو ، رفتم حرم .
خیلی خوب بود .. خیلی ..



  • میم